🌸🍃🌸🍃
#سرنوشت_شهبانو_و_غلام
#قسمت_اول
یکی از خلفای ظالم عباسی، همسری داشت به نام سعدیه که به او علاقه زیادی داشت. چون هم ،سی سال از خلیفه جوانتر بود و هم زیبا، اما بسیار متکبر بود. روزی سعدیه در دوش 4 غلام در تخت روان، در شهر میگشت. یکی از غلامها که جوان بود،آن روز مریض بود و زیر مرکب را کمی زود خالی کرد و مرکب را وقتی زمین گذاشت، اندکی مرکب بالا پایین پرید. سعدیه حس کرد در شهر مورد تمسخر واقع شد. با گوشه کفش بر سر غلام کوبید و دستور داد در شهر، همان لحظه بر کمرش تازیانه زدند. غلام آه سردی کشید و نگاه خشمی به سعدیه انداخت. و با کمری که از آن خون میچکید ،در زیر آفتاب سوزان دوباره تخت روان، سعدیه را دوش کشید و حرکت داد.
مدتی گذشت و شبی خلیفه، در حرمسرا رفت و ندیمه حرمسرا را گفت: برو و امشب از زنان حرم سعدیه را صدا کن. سعدیه به ندیمه پیام داد، به خلیفه سلام من برسان و بگو امشب مرا احتمال است عذری پدید آید ، لذا مرا از خدمت سلطان معاف دارد.
خلیفه از این سخن برآشفت و صبر کرد. صبح شد و ندیمه را سراغ سعدیه فرستاد تا تحقیق کند. و ندیمه که از سعدیه به علت تکبرش دل خوشی نداشت، سعایت کرد و بهتان زد و گفت: که دروغ گفته است و آن شب، عذری سعدیه نداشت و دلیل نیامدنش ،میل در کنار بودن با خلیفه را نداشته است.
خلیفه برآشفت و همه دربار را جمع کرد و خود خطبه طلاق را خواند و سعدیه را به زور به عقد یکی از غلامان تصمیم گرفت، در بیاورد. چون آن غلامی که سعدیه شلاقش زده بود، خشن بود و هیکلی چندین برابر سعدیه داشت، برای زهر چشم گرفتن از زنان دربار، او را به عقد همان غلام درآورد. و از کاخ شاهی به دهلیز غلامان که در گوشه دیگر دربار بود ، دستور داد او را نقل اثاث و مکان نمایند.
خلیفه سختترین خفت را برای زن متکبر و نازپرورده دربار رقم زد. دست همسرش را در دست غلام خود گذاشت و برای تنبیه بیشتر سعدیه امر کرد زنان دربار، عروسی گرفته و رقص و شادی کنند.
سعدیه که اصلا انتظار چنین سرنوشت شومی را نداشت، در حالی که آرزوی مرگ خود می کرد،در شب عروسی با غلام دیروز و شوهر امروزش ، برای ادامه زندگی ، وارد دهلیز غلامان شد....
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🏴 منتظران ظهور 🏴
🌸🍃🌸🍃 #سرنوشت_شهبانو_و_غلام #قسمت_اول یکی از خلفای ظالم عباسی، همسری داشت به نام سعدیه که به او
🌸🍃🌸🍃
#سرنوشت_شهبانو_و_غلام
#قسمت_دوم
سعدیه که میخواست بمیرد ولی آن غلام را نزد خود نیابد، وحشت عجیبی وجودش را گرفته بود و میدانست که انتقام شدیدی از او در دل غلام است.
غلام برعکس تصور سعدیه، در دور ایستاد و دست بر سینه نهاد و گفت: ای سرورم، آن بیرون همه مرا شوهر تو باید بدانند ولی من نگهبان و غلام تو هستم. مرا لیاقت نگاه کردن به چهره شما نیست چه رسد در کنارتان باشم. سعدیه که هنوز باور نمیکرد، غلام حتی اگر راست بگوید باز بتواند حریف دلش شود و نزد او نیاید، از سخنان غلام در شک و بهت عجیبی افتاد. از او پرسید ، نمی خواهی انتقام شلاق هایی که بی گناه بر کمرت در شهر نواختم از من بگیری؟ غلام گفت: خدا تو را به اندازه کافی مجازات کرد و مجازات من لازم نیست و خدا را خوش نیاید و من باید ببندم زخمی را که خدا به خاطر تکبرت بر وجود تو نواخت و چنین خوار شدی. غلام اشکی ریخت و از جلوی چشم سعدیه دور شد. تا این که بعد از مدتی ، فهمید غلام قول و فعلش یکی است.
غلام هر روز چون ایام غلامیاش در خدمت سعدیه بود. سعدیه روزی پرسید علت این کارت چیست؟ غلام گفت: دعا کن بتوانم آن خدمتی را که در دل دارم در عمل انجام دهم، ماهها پیش چندین غلام بودیم و حال من ماندهام تنها، و باید همه خدمتی را که آنها به شما می کردند ، یک تنه و تنهایی انجام دهم.
سعدیه را عشق عجیبی از مرام غلام در دل پدید آمد و کمکم به او نزدیک شد. طوری که لحظهای از کنار او دور نمی شد .بعد از یکسال، خلیفه یاد سعدیه و تننازیهای او افتاد و سعدیه را صدا کرد و از نیتش برای رجوع به او گفت.
سعدیه گفت: من هرگز از آن غلام دور نمیشوم، اگر به زور مرا برگردانی که میتوانی ، بدان شب جنازه بیحرکت مرا در کنار خود خواهی دید. تو با وجود سن پیر و دهها زن ، در حرمسرا ، یک شب نتوانستی نبودنم را تحمل کنی. من تو را آزمودم و به دروغ گفتم عذری دارم، ولی تو مرا دوباره صدا نکردی، تا بدانم برای همآغوشی تو در دربار، فقط زندگی نمی کنم. اما این غلامی که به ناحق با کفش بر سرش در خیابان کوبیدم ، در برابر مردم شلاق بر کمرش نواختم ، با این که زنی در عمرش ندیده بود و مرا میتوانست همسرش بودم تصاحب کند، حرمت مرا نگه داشت و در اندرون خانه هم غلامی خود رها نکرد. و تو به یک شب، مرا چنین خوار کردی و او مرا عزت داد...
یک غلام سیاهی که نفس خود را افسار زند نزد من عزیزتر و باشرف تر از شاهی است که اسیر هوی و هوس خود باشد.
#پایان
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c