eitaa logo
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
3هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
12.1هزار ویدیو
317 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی نشر مطالب حلال باذکر صلوات برامام زمان عج. ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
سامری در فیسبوک #قسمت_نوزدهم 🎬: احمد همبوشی جلوی سالنی که قرار بود کنفرانس برگزار شود در حال قدم زد
سامری در فیسبوک 🎬: عبدالناصر همانطور که از شادی در پوست خود نمی گنجید، دستانش را بالا برد و ادامه داد: من یاد گرفته ام که یک اعتقاد را از ریشه باید سست کرد، بنابراین به محض شروع فعالیتم ابتدا اذان را تغییر خواهم داد و شهادت به حجت بودن عامل خودمان را در آن خواهم گنجانید و به این قناعت نمی کنم و سبک وضو گرفتن و طریقهٔ نماز خواندن را هم تغییر خواهم داد. در این هنگام سیمین سری تکان داد و گفت: این کاریست که ما سالها پیش انجام دادیم و عبارتی را که شهادت میداد به حجت بودن علی محمد باب در اذان آوردیم، ما نه تنها سبک وضو گرفتن و نماز خواندن را تغییر دادیم، حتی قبلهٔ مریدان هم عوض کردیم و در جمع ما اگر کسی نماز بخواند، قبله اش کعبه نیست. احمد همانطور که حرف سیمین را تایید می کرد گفت: امتیاز شما این است که فرقهٔ مورد نظرتان، زودتر از مکتبی که قرار است ما راه اندازی کنیم، ایجاد شده، اما من می خواهم از حدیث ثقلین که در بین علما مشهور است استفاده کنم همانطور که شما آمدن باب و بهاء الله را از آن اثبات می کنید ما هم ظهور سفیرمان را با بیان این حدیث اثبات خواهیم کرد و همانطور که در بهائیت معتقدین که خلیفه بر روی زمین می ماند ما هم اعتقادی به وجود خواهیم اورد که در آن مریدانمان ایمان بیاورند که امامت هم پابرجاست، منتها با آمدن دوازده مهدی که اولینش را ما تعیین می کنیم. سیمین لبخندی زد و گفت: ما به همهٔ هم مسلکانمان ابراز می داریم که قرآن کتابی از نسل قدیم است و تاریخش گذشته، کتاب بیان که باب برای ما آورده برای ما کافی ست احمد سری تکان داد و گفت: و ما هم در بوق و کرنا خواهیم کرد که قران کتابی ست تحریف شده و قرآنی جدید با قرائتی جدیدتر به مریدان ساده لوحمان ارائه میکنیم. احمد گلویی صاف کرد و گفت: و تیر خلاص را بر پیکرهٔ جامعه و علما خواهیم زد با این ادعا که در دوران غیبت امام زمان فقط و فقط سفیر ماست که با امام ارتباط دارد زیرا او در کلاس درس منجی درس خوانده و علمای شیعه را مردمانی ضاله می نامیم که ریختن خونشان از اوجب واجبات است. سیمین لبخندی زد و ادامه داد: سالهاست که مبلغین ما هم به همگان می گویند که حقیقت نزد ماست و علما شیعه افرادی گمراهند که شما را به گمراهی می کشند و تنها کسی که مستقیما با امام ارتباط داشته علی محمد باب است. احمد سری به نشانهٔ تایید تکان داد و گفت: هر گروه و مکتب و فرقه ای در جهان علامتی مخصوص به خود دارد و علامت و نشانه ما هم همچون نشانهٔ فرقهٔ بهائیت، ستاره ای شش پر هست که از پرچم قوم برگزیده به عاریت گرفته شده، چرا که ما و بهائیت همه مان وامدار این کشور هستیم که اگر نبود اسرائیل نه مکتب ما پا می گرفت و نه راه نجاتی برای بهائیان دنیا بود. جمعیت با شنیدن این حرف شروع به تشویق احمد و سیمین کردند. مایکل که از گوشهٔ سالن ناظر این کنفرانس بود زیر لب گفت: کاش شیعیان به احمقی شما بودند، آنگاه کار برای ما بسیار آسان میشد. ادامه دارد‌‌... 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
دوم دم دم های غروب بود؛ شمعون همانطور که با خود حرف میزد از خانهٔ سلیمان تاجر که الان مرحب بن حارث آن را اشغال کرده بود بیرون آمد؛ او سعی می کرد با همان یک چشمی که برایش مانده بود؛ جلوی پایش را نگاه کند تا مبادا سنگی باعث آزارش شود و در همین موقع، انس و عمران که تازه وارد خیبر شده بودند و انس با راهنمایی عمران به پیش می رفت؛ از کنارش گذشتند. شمعون سرش را بالا گرفت و انس را دید. در گرگ و میش غروب متوجه شد که فرد غریبه ای را می بیند، اما اصلا توجهی به پسرکی که در کنار او قدم بر میداشت نکرد. شمعون همانطور که در ذهنش حلاجی می کرد این مرد غریبه کیست و در اینجا که محلهٔ داد و ستد در خیبر نیست چه می کند؟ از پیچ کوچهٔ سنگفرش گذشت و به سمت خانه اش که چند قدم جلوتر بود، گام برداشت در این هنگام، مرد غریبه ای دیگر را دید. شمعون نفسش را محکم بیرون داد و زیر لب گفت: امشب چه خبر است؟! انگار بیگانگان به یکباره به خیبر هجوم آورده اند و با زدن این حرف، جلوی در چوبی خانه اش ایستاد و می خواست کوبهٔ در را بزند که مردی از پشت سرش گفت: شمعون یک چشم؟! شمعون سرش را به عقب برگرداند و بله ای بلند گفت، هنوز بله در دهانش بود که انگار دنیا در مقابل تک چشم او، تیره و تار شد و حس کردچند نفر گونی ای بر سرش کشیدند و روی دوش مردی قوی هیکل، شتابان به جایی می رود. گونی، جای دست و پا زدن نبود و شمعون می خواست داد و فریاد کند و دیگران را به کمک بخواهد که مرد با صدای زمختش گفت: کمتر داد و هوار کن! اگر همکاری کنی با تو کاری نداریم و برعکس سکه های طلا در انتظارت خواهد بود. مرد قوی هیکل از نقطه ضعف شمعون سخن می گفت و شمعون با شنیدن نام سکه طلا، کمی آرام گرفت اما باز هم هراز گاهی تقلا می کرد و چون مردی پیر بود و سرد و گرم روزگار چشیده بود؛ می دانست کسی که ادم اجیر می کند او را بدزدند از راه معمول پیش نمی روند و راه های مخفی و کم جمعیت را در پیش می گیرند، پس داد و فریاد شمعون، کاری از پیش نخواهد برد. ادامه دارد.. 🖤🌹🖤🌹🖤🌹 https://eitaa.com/montazeraan_zohorr