🌹 منتظران ظهور 🌹
«روز کوروش» #قسمت_بیستم_چهارم🎬: دنبالهٔ پیراهن زرد رنگ استر چون پرکاهی در هوا تکان می خورد و استر ب
«روز کوروش»
#قسمت_بیستم_پنجم 🎬:
فرمانده راه رفته را به شتاب برگشت،چرا که دوباره خشایارشاه او را احضار کرده بود، نزدیک تالار سلطنتی رسید که استر با قامتی متکبرانه از جلویش رد شد و سوار کالسکه جلوی تالار شد. فرمانده نگاهی به او کرد و زیر لب گفت: تکبر و خودخواهی این دختر مرا به یاد یهودیان می اندازد،اما انها در این قصر جایی ندارند.
روز به شب رسید، در قصر سلطنتی ولوله ای خاموش و پنهانی به پا بود، گویی همه منتظر یک اتفاق بودند.
استر طول و عرض اقامتگاهش را بی هدف می پیمود، امروز چیزی به دهان نبرده بود اما آنقدر ذهنش مشغول بود که حواسش پی شکم خالی اش نبود.
ندیمه، شربتی عسل با گلاب ناب جلویش گرفت و گفت: بانوی من! امروز شما را چه میشود؟! از صبح که برای هواخوری بیرون رفتید، حالتان دگرگون شد و چیزی تناول نکردید، بیا و این شربت را بخور تا قوت از دست رفته بدنتان...
در همین حین صدای نگهبان بلند شد: قاصد پادشاه به دنبال بانو استر آمده است..
استر، ندیمه را کنار زد و شربت عسل از روی سینی بر زمین سرنگون شد و دخترک با شتاب به طرف در رفت.
یک لحظه برگشت به عقب، خودش را در آینه ای که روی دیوار تعبیه شده بود نگاهی انداخت، وسمه زیر چشمش را کمرنگ کرد و روبنده را طوری زد که دو چشم درشتش خوب دیده شود و بعد با سرعت به طرف در رفت.
تالار سلطنتی مملو از جمعیت بود، خشایار شاه بر تختش تکیه داده بود و در مقابلش دو مرد که غرق در غل و زنجیر بود روی زمین زانو زده بودند، به محض ورود استر، خشایار شاه از جا بلند شد و با صدای بلند گفت: و این است فرشتهٔ نجات ما که جانمان را خرید و با اشاره به تختی که مختص ملکه بود و بعد از مرگ ملکه وشتی هیچ کس در آن جایگاه جلوس نکرده بود ادامه داد: بر روی آن تخت بنشین که از تو سوالی دارم و باید با چشم خویش مجازات این خائنین را ببینی..
استر همانطور که لبخند میزد گفت: سلام بر پادشاه بزرگ ایران زمین! همان کنم که فرمودید و به سمت تخت رفت.
استر بر تخت نشست و اطرافش را با دیده تکبر مینگریست و تمام کسانی را که آنجا حضور داشتند، همچون حیواناتی میدید که می بایست در خدمت استر و تمام یهودیان باشند و این آموزه تلمود بود، آموزه ای که مردخای در گوش استر فرو کرده بود: ما قوم برگزیده زمین هستیم، تمام دنیا آفریده شده تا به ما خدمت کنند، فقط ما هستیم که انسان واقعی هستیم و دیگر خلایق چه کوچک و چه بزرگ حیواناتی هستند در قالب انسان که باید به ما بهره برسانند و هر وقت ما اراده کردیم ، بمیرند...
استر لبخندی زد و نگاه به خشایار شاه کرد و خشایار شاه با اشاره به دو مرد در بند گفت: این دو قصد جان ما را کرده بودند که با فراست استر، دختر فرمانده اهرن ، توطئه شان کشف شد و هم اینک دستور میدهیم تا گردن اینان را بزنند.
حال از استر می خواهم تا به ما بگوید، این توطئه را چگونه کشف کرده است؟
استر بر پشتی تخت تکیه زد و با صدایی محکم که از دخترکی جوان بعید بود، اینچنین گفت: سعادتی بود برای این حقیر که جان پادشاه و صاحب این سرزمین را نجات دهم، مردی از نگهبانان که آشنای دور ما بود، این مهم را به گوشم رساند و من هم با تحقیق فراوان به حقیقت ماجرا پی بردم و به شما اطلاع دادم.
خشایار شاه بار دیگر از جا بلند شد و همانطور که به سمت تخت ملکه می آمد گفت: آن مرد را به حضور من آورید، می خواهم جزء حلقهٔ مشاوران خاص من قرار گیرد که حق اوست به این جایگاه برسد و این دختر هم ملکهٔ دربار ما خواهد شد، جارچیان این موضوع را در کوی و برزن جار بزنند و همه بروید آماده شوید که چندین ماه مجلس بزم عروسی در راه داریم..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@montazeraan_zohorr
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_بیستم_پنجم 🎬:
روح الله عازم مأموریت شد و دل فاطمه تنگ تر از همیشه به هول و ولا افتاد و گویا به او هشدار خطر میداد.
انگار روح الله با رفتنش، آرامش به وجود آمده چند روزه را هم با خود برد.
فاطمه به توصیه روح الله مشغول عبادت و ریاضت کشی بود، مدام ذکر می گفت و بر هالهٔ معنوی خود می افزود تا شیاطین جنی و انسی را از خود و فرزندانش براند.
شب از نیمه گذشته بود، فاطمه سجاده را جمع کرد و می خواست به قصد خوابیدن به اتاق خوابش برود، حالا که روح الله نبود، حسین مونس شبهای او شده بود.
زینب و عباس به جای اتاق خواب داخل هال خوابیده بودند، فاطمه پتوی بچه ها را مرتب کرد و به سمت اتاق خواب رفت.
در اتاق را باز کرد و حسین چون فرشته ای پاک و معصوم روی تخت خوابیده بود.فاطمه روی تخت نشست، نگاهی از سر مهر به حسین کرد و همانطور که لبخند میزد، بوسه ای از سر او گرفت و کنار ته تغاری خانه دراز کشید.
نفهمید چقدر طول کشید اما خوابی او را در ربود، باز هم صحرایی سوزان و بی انتها با صداهایی وحشتناک در پیش چشمش بود.
فاطمه انگار حیران در این صحرا بود، تشنگی شدیدی بر جانش افتاده بود و به هر طرف نگاه می کرد جز ریگ بیابان چیزی نبود، ناگهان متوجه سیاهی شد که از دور با سرعتی زیاد به او نزدیک میشد، فاطمه با دیدن آن سیاهی که چیزی شبیه یک هیولای شاخدار و بسیار ترسناک بود، شروع به دویدن کرد و همزمان جیغ هم میکشید، نفسش تنگ شده بود که با حس دست هایی داخل موهایش از خواب پرید.
چشمانش را باز کرد، عرقی که روی پیشانی اش نشسته بود غلطید و داخل یکی از چشم هایش افتاد، فاطمه همانطور که تخم چشمش احساس سوزش میکرد، با دیدن حسین در دید نگاهش، نفس راحتی کشید و زیر لب گفت: خدایا شکرت که خواب بود و در همین موقع با احساس دستی داخل موهایش لبخندی روی لبش نشست و به خیال اینکه روح الله متوجه کابوس دیدن او شده و مشغول نوازش موهایش هست به سمت مقابل برگشت و ناگهان با دیدن شخصی قد بلند و نیمه عریان با تنی سیاه و کبود و موهای بلند و آشفته که پشت در ایستاده بود و دستش را آنقدر دراز کرده بود که داخل موهای فاطمه بود، جیغ بلندی کشید.
فاطمه مثل برق گرفته ها از جا بلند شد و حسین هم همزمان بیدار شد، بچه، درست به نقطه ای که آن جسم وحشتناک بود خیره شده بود و انگار نفسش بند آمده بود.
فاطمه که متوجه حال حسین شده بود، حسین را محکم به سینه چسپانید و همانطور که او را ناز می کرد شروع به گفتن«یاصاحب الزمان الغوث و الامان » کرد، لحظه ای تنفس حسین عادی شد و دیگر خبری از آن جسم سیاهرنگ نبود.
فاطمه حسین را به سینه چسپانید و خودش را داخل هال رساند.
زینب و عباس در خواب بودند و حسین از ترس و بی صدا داخل آغوش مادر کز کرده بود.
فاطمه به سمت آشپزخانه رفت، با یک دست لیوانی برداشت و مقداری اب از شیر برداشت و آرام آرام به گلوی خشک حسین ریخت و سپس داخل هال شد و کنار تشک عباس نشست و شروع به نوازش حسین کرد و آنقدر او را تکان تکان داد که بچه خوابید.
فاطمه می خواست آرام حسین را کنار عباس بخواباند که صندلی های آشپزخانه شروع به صدا دادن کردند، انگار کسی آنها را جابه جا می کرد.
فاطمه سرش را بالا گرفت تا آشپزخانه را نگاهی کند که ناگهان همان موجود وحشتناک را کنار ورودی آشپزخانه دید.
فاطمه اینبار جیغ و فریاد نزد، اما تمام تنش مثل گوشی موبایلی که روی ویبره است و زنگ می خورد، شروع به لرزیدن کرد.
فاطمه حسین را داخل اتاق خواب بچه ها برد و برگشت و هنوز آن موجود نفرت انگیز با لبخندی ترسناک به او خیره شده بود، فاطمه به هر زحمتی بود، زینب و عباس را کشان کشان داخل اتاق برد و دوباره به هال برگشت و باز هم آن موجود را دید که چشم از او برنمیداشت.
فاطمه خیره در چشمهای قرمز او شد و آرام آرام به سمت میز عسلی که قران رویش بود رفت، قران را برداشت و به سینه چسپاند و شروع به خواندن آیه الکرسی نمود، هنوز آیه اول ایه الکرسی تمام نشده بود که آن موجود غیب شد، فاطمه با قدم های بلند خودش را به اتاق خواب بچه ها رسانید، در را بست و پشت در نشست.
با نشستن فاطمه، دوباره سر و صدا از داخل هال بلند شد، فاطمه قران را باز کرد و برای اینکه از صداهای بیرون نترسد صدایش را بالا برد و شروع به خواندن قران نمود، خواند و خواند و خواند و آنقدر قران خواند که متوجه نشد کی خوابش برد...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼