eitaa logo
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
3هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
12.1هزار ویدیو
317 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی نشر مطالب حلال باذکر صلوات برامام زمان عج. ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
«روز کوروش» #قسمت_بیستم_سوم 🎬: خشایار شاه، استر یهودی، همان که خود را در قالب دختری هم‌کیش شاه و دخ
«روز کوروش» 🎬: دنبالهٔ پیراهن زرد رنگ استر چون پرکاهی در هوا تکان می خورد و استر به سرعت خود را به پشت ساختمان اقامتگاهش رساند. مردخای با اضطراری در حرکاتش، با قدم هایی تند و بی هدف به این طرف و آن طرف می رفت. استر نزدیک عمویش شد و گفت: آیا مشکلی برای پدرم اهرن پیش آمده است که شما اینجایید ؟! مردخای تکه چوب کوچک دستش را به شدت بر زمین انداخت و به سمت استر رفت،کنار او قرار گرفت و آرام در گوشش زمزمه کرد: آیا ان دو سرباز را که به منزل اهرن امدند و در اتاق مخفی دیدار داشتند به یاد داری؟! همان دو که قرار بود با همدستی... استر که خوب متوجه منظور مردخای شده بود، سرش را تند تند تکان داد و گفت: آری، نیاز به ادامه داستان نیست، حال مشکلی پیش آمده برای ان دو؟ مردخای قدم کوتاهی به سمت استر برداشت، هوای گرم دهان مردخای از پشت حریری که بر موهای استر قرار داشت، گوش او را گرم می کرد ، مردخای تند تند چیزی را در گوش استر می گفت و استر با تکان دادن سر، حرفهای او را تایید میکرد. جرقه اشتیاق و شیطنتی در چشم های استر می درخشید. استر بدون تعلل به داخل اقامتگاه آمد و حرکاتش تند و نامنظم بود. ندیمه جلوی در، تا او را دید جلو امد و گفت: بانوی من! چیزی احتیاج دارید؟! استر گردنش را صاف کرد و گفت:فوراً کالسکه ای خبر کنید، می خواهم به حضور خشایار شاه بروم.. ندیمه که انگار چشمانش بزرگ تر از همیشه شده بود با لکنت گفت: ن..ن..نمیشود بانوی من، امر پادشاه است تا خود شاه،شما را طلب نکرده به اقامتگاه ایشان... استر نگاه تندی به ندیمه کرد و گفت: من که نمی خواهم به اقامتگاه پادشاه بروم، می خواهم در تالار سلطنتی ایشان را ملاقات کنم،فوری کالسکه ای خبر کنید و بیش از این در کار من خلل ایجاد نکنید که ممکن است به بهای جانتان تمام شود. ندیمه بدون حرفی دیگر چشمی گفت و از در خارج شد و لحظاتی بعد صدای تق تق چرخ های کالسکه که به اقامتگاه استر نزدیک می شد در فضا پیچید. ندیمه از کالسکه پیاده شد و دستش را دراز کرد تا دست استر را بگیرد و او را در پایین آمدن کمک کند،استر در حالیکه نمی خواست دست ندیمه به دستش برخورد کند،اشاره ای کرد تا کنار رود. نگهبان جلوی تالار سلطنتی که برایش عجیب می آمد، ملاقات بانوی جوان در این وقت روز و در تالار سلطنتی...ملاقاتی که به او ابلاغ نشده بود، پس با سرعت خود را به استر رسانید و گفت: بانوی جوان، پادشاه عادت ندارند که بانوان مخصوص دربار.. استر بدون اینکه به نگهبان توجهی کند،از پله ها بالا رفت و خود را به در رسانید، نگهبان که اخلاق خشایار شاه را می دانست، پوزخندی زد و زیر لب گفت: دخترک بی پروا! باید غضب پادشاه را به جان بخری و این است سزای بانویی متکبر و گستاخ.. استر داخل شد، خشایار شاه مشغول صحبت با فرمانده لشکر بود و با ورود استر، نگاهش را از صفحه چرمین روی میز گرفت و نگاهش به سمت در کشیده شد. خشایار شاه با دیدن استر، بدون اعلام قلبی و در جلسه محرمانه اش با فرمانده، مانند اسپند از جا پرید و دندان هایش را بهم سایید، نگاهش به سمت شمشیری که حایل بر کمر کرده بود رفت و دست به دستهٔ شمشیر برد و می خواست چیزی بگوید که استر، ستاره آهنین کوچک را در دست فشار داد و وردی زیر لب خواند.گویی حال خشایار شاه دگرگون شد، دندان قروچه قبل جایش را به لبخندی عمیق داد و خشایارشاه رو به فرمانده لشکرش گفت: بقیهٔ صحبت هایمان موکول به بعد، هم اینک از حضور ما مرخص شوید. ادامه دارد.. 📝به قلم :ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_بیستم_سوم🎬: زیور برای چندمین بار شماره شراره را گرفت و باز هم مشترک م
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: فاطمه مشغول اماده کردن نهار بود و بوی عطر برنج ایرانی و خورش قورمه سبزی مشام آدم را نوازش می داد، چند روزی بود انگار شراره و اذیت هایش آب شده بود و به زمین رفته بودند انگار با نبود شراره، نیروهای شیطانی هم محو شده بودند و چند روزی بود که زندگی آن روی سکه اش را نشان این خانواده رنج کشیده داده بود که در هال باز شد و صدای شاد روح الله به گوش رسید: سلااام بر اهل بیت من! به به چه بویی راه انداختی خانم خانما، فکر انگشتان ما هم می کردی عزیزم! بچه ها با بلند شدن صدای پدرشان یکی یکی از پناهگاه خودشان بیرون آمدند و حسین همانطور که به طرف پدر می دوید با زبان شیرین کودکی گفت: بابا! ما داستیم،قامم باشک باسی می کردیم. روح الله حسین را در آغوش گرفت و گفت: قربون اون زبون نصف و نیمه ات بشم، تو اصلا میدونی قایم موشک چی چی هست؟! فاطمه همانطور که ملاغه به دست داشت،از آشپزخانه بیرون امد و گفت: سلام آقا، خوش امدین، خسته نباشین و بعد لپ حسین را فشاری داد و گفت: بله...گل پسرم یاد گرفته چطوری بازی کنه و بغض گلوش را فرو داد و ادامه داد: بچه از وقتی پا به این دنیا گذاشته مدام درگیر سحر و ساحری یک مشت خدانشناس بوده، تازه میفهمه چیزی هم به اسم بازی هست و بعد رویش را به آسمان کرد و گفت: خدایا این آرامشی که چند روزه انداختی تو دامنمان را ابدی و همیشگی کن... روح الله لبخندی زد و گفت: ان شاالله که چنین است، برو سفره را بکش که الان اینقدر اشتها دارم که میتونم یه گاو درسته را بخورم. فاطمه همانطور که چشمی می گفت به سمت آشپزخانه رفت و گفت: چی شده آقایی؟! همچی کبکت خروس می خونه؟! روح الله، حسین را زمین گذاشت و به سمت اوپن آشپزخانه آمد، تکه کاهویی را از ظرف سالاد برداشت و داخل دهانش گذاشت و گفت: خوب حالا شما خوب باشه، حال منم خوبه، اما تمروز دو تا خبر دارم براتون، یکی خوب و یکی بد، حالا بگو اول کدوم را بگم.. فاطمه آه کوتاهی کشید و گفت: خدای من!! بازم خبر بد؟! اول همون خبر بد را بگو که شیرینی اون خبر خوبت را زایل نکنه... روح الله مزه دهانش را گرفت و گفت: عرض کنم حضور انورتان، بنده برای مدتی باید برم مأموریت و نیستم که سعادت حضور در کنارتان را داشته باشم و شما به تنهایی سکان دار این کشتی هستید... فاطمه با نگاه خیره اش به ظرف غذا آهسته زیر لب گفت: اه، چندوقت باید تنها باشیم؟! روح الله داخل آشپزخانه شد، عمامه را از سر برداشت و زیر بغلش گرفت و پشت سر فاطمه ایستاد و گفت : حالا ذهنت را درگیر این موضوع نکن، روزها داره زود میگذره و تا چشم بهم بزنی تموم میشه، الان بذار خبر خوبه را بگم... لبخند کمرنگی صورت فاطمه را پوشوند و گفت:حتما ماموریتت رفتن به کربلاست هاااا اینم خبر خوبت... روح الله قهقه ای زد وگفت: نه بابا!چی می گی تو؟! باید به عرضت برسونم امروز بهم خبر دادند پرونده مفقود شده طلاق شراره پیدا شده... فاطمه با ناباوری خیره به دهان روح الله شد، انگار می خواست واژه ها را ببلعد،پس گفت: چی می گی روح الله؟! پیدا شده؟! روح الله سری تکان دادو گفت: آره اینطور که می گفتن، در خواست کتبی ما توی فایل درخواست ها اون زیر زیرا بوده که الان پیدا شده... فاطمه خنده بلندی کرد و گفت: کار ملکه عینه بوده حتما .... روح الله که درخشش برق خوشحالی را در چشمان همسرش میدید گفت: انگار همین طوریا بوده و من می خوام قبل از رفتن به ماموریت با هم بریم قم و این پرونده را به جاهایی برسونیم و شر و نحوست شراره را از زندگیمون بکنیم.. فاطمه نفسش را آهسته بیرون داد و بار دیگه نگاهی به بالا کرد و زیر لب گفت: خدایاااا، شکرت ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🎬: چون نگاه عمران این پسر زجر کشیده به هر چیزی که می افتاد گریه اش شدیدتر می شدمرحب بن حارث که خوب می فهمید داغ دل این کودک چیست اما می خواست خود را بی خبر بگیرد؛ با دست هایش شانه عمران را گرفت و گفت: چرا گریه می کنی؟! مگر تو همراه پدر و مادرت نرفتی؟! چه می گفتی تو؟! مادرت تو را نزد من فرستاده؟! مگر مادرت اینک کجاست؟ برایم بگو چه شده عمران بگو که دلم میخواهد آن کنم که مادرت امر کرده؟ گریه نکن بگو تا بروم و حق تو را بستانم عمران همانطور که هق هق می کرد شروع به تعریف کردن نمود؛ از حمله راهزنان گفت؛ از پنهان شدن خودش گفت؛از صحنهٔ کشتن پدرش گفت که چگونه بی گناه بر ریگ داغ بیابان افتاد و از مادرش گفت که راهی بیابانی بی انتها شد؛ عمران گفت و گفت و گفت و مرحب قصه ای تکراری را دوباره شنید و بعد از دقایقی مرحب به میان حرف عمران دوید و گفت: آنطور که متوجه شدم تو بعد از حمله راهزنان مادرت را ندیدی؛ پس چرا جلوی آن مرد عرب بیابانی به من گفتی مادرت تو را فرستاده؟! عمران خوابی را که دیده بود به یاد آورد در بین گریه های تلخش، لبخند کمرنگی روی لبانش نشست و گفت: من مطمئنم مادرم زنده است مادرم در خواب به من گفت به سمت «آن پهلوان» بیایم، تا انتقاممان را بستاند و در زندگی من، جز شما پهلوانی نیست مرحب که تیرش به سنگ خورده بود با خشم عمران را نگاه کرد و گفت: تو به خاطر یک خواب به اینجا آمدی و ادعا کردی که مادرت تو را فرستاده؟! عمران که لحن مرحب متعجبش کرده بود؛ با آستین لباس اشک هایش را پاک کرد و گفت: آری! مگر شما گمان دیگری می کردید؟ مرحب شانه بار دیگر شانه عمران را در دست گرفت و همانطور که به او فحش میداد؛ عمران را کشان کشان از خانه خودش، خانه پدریش، خانه ای که در آن قد کشیده بود و اینک جز او صاحبی نداشت به بیرون پرت کرد. عمران که فحشهای مرحب بن حارث را نسبت به خود و پدرش می شنید؛ انگار گوش ها و چشم هایش اعتماد نداشت و فکر می کرد اشتباه دیده و اشتباه شنیده؛ پس از جایش بلند شدو به پشت در خانه برگشت و با مشتهای گره کرده اش به در می زد و مدام عمو مرحب را صدا می کرد مرحب مانند گرگی زخمی در را باز کرد و همانطور که با لگدهای سنگینش به تن و بدن نحیف عمران، ضربه میزد؛ گفت: برو! از اینجا برو و دیگر به اینجا برنگرد؛ فراموش نکن که تمام مال و املاک پدرت را من خریده ام و به ازای آن، پول داده ام و قرار نیست مالی را که خریده ام؛ دوباره به توی کودک برگردانم! عمران که انگار همه چیز را در خواب میدید به سمت دیوار روبه روی در خانه شان رفت و به آن تکیه داد و می خواست خودش امید دهد که مرحب اشتباه کرده و اینک او را به داخل خانه خواهد برد. اما مرحب او را از خود راند و باعث شد آوراهٔ کوچه پس کوچه های خیبر شود. ادامه دارد... https://eitaa.com/montazeraan_zohorr