داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_بیست_هفتم🎬:
کودکان که میفهمند راه آب را بسته اند، انگار که هُرم آفتاب داغ کربلا بیشتر به جانشان می نشیند و در طلب آب،همهٔ خیمه ها را جستجو می کنند.
یکی از یاران امام، جلو میرود و رو به عمر سعد که با افتخار تمام خبر بستن آب را داده، می کند و می گوید: ای عمر سعد! تو با حسین جنگ داری،این کودکان چه گناهی کرده اند که باید در این صحرای داغ، لب تشنه باشند؟!
عمر سعد قهقه ای میزند و میگوید: این بستن آب، به تقاص همان آبی که به روی عثمان و خاندانش بستید می باشد..
ناگاه زهیر از میان جمع جدا میشود و جلو می آید و میگوید: همه میدانید که من شیعهٔ عثمان بودم، آن زمان را خوب درک کردم، به خدا سوگند که امثال شما و آن امیر مکارتان معاویه، آب را به روی عثمان و خانواده اش بستید، شما ید بیضایی در این میدان دارید و ان زمان به حکم علی، همین حسین و برادرش حسن مأمور رساندن آب به خانه عثمان بودند، اینان جوانمردی را به تمامی دارند و جوانمردان عالم برگرد وجودشان می گردند، حنای شما دیگر رنگی ندارد و حیله تان احمقانه است، این وصله ها به خاندان علی نمی چسپد، با اینکه ظلم بسیاری در حق محمد و آل محمد شد،اما به خدا قسم از اینها رئوف تر، رحیم تر، کریم تر و جوانمردتر در تمام عالم نمی باشد.
عمر سعد در مقابل حرفهای حق زهیر جوابی ندارد، راه اسب را کج می کند و به سمت خیمه اش میرود.
کودکان کربلا بی تابند و در جستجوی آب، حصین همدانی این صحنه ها را می بیند و دلش آتش می گیرد، نزد حضرت می رود و از او اجازه می خواهد تا برود و با عمرسعد صحبت کند تا شاید قلب سنگی او را کمی نرم کند و به کودکان آب برساند.
امام موافقت میکند و حصین به سمت اردوی دشمن می رود.
حصین روبه روی عمر سعد قرار می گیرد و بر او سلام نمی کند.
عمر سعد با ناراحتی می گوید: چرا به من سلام نکردی؟ مگر مرا مسلمان نمی دانی؟
حصین سری تکان میدهد و میگوید: تو چه جور مسلمانی هستی؟ اصلا مسلمان هستی؟ چرا آب فرات را بر خاندان پیامبر بسته ای؟! آیا درست است که همه شما و حیوانات این صحرا بتوانید از این آب بنوشید اما فرزندان پیامبر تشنه لب باشند؟! آخر در کدام مذهب، آب را بر کودکان می بندند؟!
عمر سعد سرش را پایین می اندازد ومی گوید: می دانم تشنه گذاردن خاندان رسول حرام است اما چه کنم که حکم ابن زیاد است و تخلف از حکم همان و از دست دادن حکومت ملک ری هم همان...مصلحت من نیست که خلاف حکم امیرم رفتار کنم، بیش از این سخن مگو که من کاری مغایر با نظر ابن زیاد انجام نخواهم داد
و حصین همدانی فهمید که صحبت کردن با انسانی که فریفتهٔ زر و زیور دنیا شده و آخرت و خوشبختی ابدی را به وعده ای پوچ و گذرا معاوضه کرده، فایده ای ندارد. پس دست خالی به سوی کاروان امام می آید.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_بیست_هفتم🎬:
همه چیز طبق نظریه شمسی پیش میرفت و شمسی و فتانه تمام راه ها را امتحان کرده بودند برای اینکه از شر صمد خلاص بشوند، اما انگار این بشر باید تا ابد به دنبال فتانه میبود.
شمسی آخرین تیر ترکشش هم رها کرد و به فتانه گفته بود که چکار کند و از آن طرف خودش هم مشغول کارهایی شد که آنها را به هدفشان نزدیک تر می کرد.
صمد خسته از روزی پر از مشغله دم دمه های عصر، وارد تنها اتاق زندگیشان شد، همه جا را به دنبال فتانه جستجو کرد اما انگار فتانه نبود، با خودش گفت: نکند تهدیدش را عملی کند؟! دیروز که ناگهان سر زمین پیدایش شده بود ، از صمد خواسته بود که دنبال طلاق برود و صمد را تهدید کرده بود که اگر تا فردا اقدامی نکند، خودش را به جاده ای که از کنار روستا میگذشت، میرساند تا با پرت کردن خود جلوی ماشین، خودش را بکشد.
صمد تا یاد حرفهای فتانه افتاد،به سرعت از جا برخواست و به طرف در رفت و روی حیاط با صدای بلند فتانه را صدا زد.
مادربزرگ فتانه، سرش را از بین دو لنگهٔ چوبی در اتاقشان بیرون آورد وگفت: چی شده پسرم؟!
صمد اشاره ای به اتاق کرد و گفت: فتانه نیست شما ندیدینش؟!
مادربزرگ سری تکان داد و گفت: یه نیم ساعت پیش بیرون رفت وگفت اگر صمد اومد بهش بگین من رفتم سر جاده...مگه میخوایین برین شهر؟!
صمد با دستپاچگی، پاشنه های کفشش را بالا کشید و گفت: ممنون ننه جان، شایدم رفتیم شهر و با زدن این حرف به سرعت از خانه بیرون رفت.
صمد همانطور که با دوو به سمت جاده پیش میرفت با خودش فکر میکرد چرا اوضاع اینجوری شد؟ من که نازکتر از گل به فتانه نگفتم؟! اصلا چرا حالم این روزها اینجوریاست؟ مدام توی سرم تیر میکشه، گاهی از زندگی خسته میشم، آخه این چه زندگی هست؟! نه زن تحویلت میگیره و نه بچه ای داریم که دلمون خوش باشه، کاش این زندگی به سر میرسید و ناگهان انگار کسی زیر گوشش زمزمه می کرد: آره خودت را راحت کن،به جای فتانه تو خودت را بینداز جلوی ماشین، مگه تو از اون زن کمتری؟! بزار بفهمه چقدر دوستش داری، شاید...
در همین حین به سر جاده رسید، هر چه اطراف را نگاه کرد خبری از فتانه نبود اما نمی دانست که فتانه و شمسی، کمی ان طرف تر از پشت درختی که از جاده فاصله داشت او را زیر نظر داشتند.
صمد انگار در دریایی عمیق و بی هدف، سرگردان بود،بغضی گلویش را چنگ میزد ، ناگهان بنز باری نارنجی رنگی از دور پیدا شد..
صمد همانطور که اشک میریخت صدایی در سرش اکو میشد: خودت را بنداز جلوی بنز...خودت را بنداز و در یک لحظه صمد اشک های چشمهایش را با آستین پیراهنش پاک کرد و زمزمه کرد: آره بهتره خودم را از این زندگی راحت کنم...شایدم...شایدم فتانه فهمید که چقدر خاطرش را می خوام..
و در همان لحظه ای که بنز به روبه روی صمد رسید، در چشم بهم زدنی خودش را به جلو پرتاب کرد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌹 منتظران ظهور 🌹
سامری در فیسبوک #قسمت_بیست_ششم🎬: احمد همبوشی چشمانش را بارها بست و باز کرد، درست میدید کتاب پیش رو،
سامری در فیسبوک
#قسمت_بیست_هفتم 🎬:
روزها در پی هم می آمد و میگذشت و روزگار، روی دیگرش را به احمد همبوشی نشان داده بود، حالا او احساس پادشاهی را داشت که با اراده اش کارهای مد نظرش انجام میشد و موکل شیطانی او، شده بود جزئی از وجودش که گویا بدون آن نمی توانست نفس بکشد.
برخورد مایکل و تمام افرادی که همبوشی میشناخت با او بسیار محترمانه شده بود، گویی او هم جزئی از آنها بود، اما نمی دانست که این یهودیان متکبر، در ظاهر او را احترام می کنند تا افسارش کنند و مانند درازگوش از او کار بکشند، آنهم کارهایی خلاف حکم خدا، کارهایی که دل آخرین نور خدا، ذخیرهٔ پروردگار در روی زمین را به درد می آورد و بر غربت ایشان می افزاید.
همبوشی پشت سیستم کامپیوترش بود که ایمیلی برایش رسید: ساعت شش عصر در موسسه منتظرت هستم. «دوستت مایکل»
لبخند گل و گشادی روی لبان همبوشی نشست و زیر لب گفت: بالاخره مرا دوست خود نامیدند.
نگاهی به ساعت مچی طلایی رنگی که تازه به او اهدا شده بود انداخت، تقریبا سه ساعت تا قرار فرصت داشت.
باید دوش می گرفت و به سر و وضع خود می رسید، از احوالات برمی آمد که این جلسه جزء آخرین جلساتی خواهد بود که تشکیل می شود،پس می باست قبراق و خوشتیپ تر از همیشه به چشم آید.
نزدیک ساعت قرار ملاقاتش بود، از آپارتمان بیرون آمد و همانطور که به سمت موسسه که راهی نه چندان زیاد بود، می رفت. اطراف را از نظر گذراند و آه کوتاهی کشید و زیر لب گفت: چندین سال زندگی در تلاویو، مرا با اینجا مأنوس کرده، کاش این روزگار تمام نمی شد و با یادآوری مأموریتش که قرار بود او را به شهرت و پول و مقام برساند لبخندی زد و ادامه داد: روزگار خوشی در پیش دارم، پس غم رفتن از اینجا را نمی خورم.
بالاخره به موسسه رسید و اینبار به جای رفتن به اتاق مایکل به سمت اتاقی رفت که گویا جلسات مقامات ارشد در آنجا برگزار می شد.
سربازی جلوتر از او خود را به اتاق رسانید و ورود همبوشی را اطلاع داد.
در اتاق باز شد و هوای مطبوعی به صورت همبوشی خورد، وارد اتاق شد،دور تا دور میز کنفرانس، افراد مختلفی نشسته بودند، افرادی که برای احمد غریبه بودند و تنها صورت آشنای جمع، همان مایکل بود.
همبوشی که از حرکاتش بر می آمد کاملا دستپاچه شده است، به سمت صندلی که به او نشان دادند رفت و روی آن نشست و رو به جمع گفت: س...سلام
همه با تکان دادن سر جواب سلام او را دادند و مایکل همانطور که به همبوشی اشاره می کرد گفت: اینهم منجی دیگر که ساخته و پرداختهٔ دست ماست، ایشان بسیار زیرک است و آموزشاتش را به درستی فرا گرفته و مطالعات زیادی داشته و به راحتی میتواند در ابتدای راه، جمع زیادی از شیعیان ساده لوح را به خود جذب کند.
همبوشی که از شنیدن این تعاریف قند در دلش آب میشد، بی هدف سرش را تکان میداد و ناخودآگاه با دست راستش دکمه کتش را می پیچاند.
احمد همبوشی انگار در عالم دیگری بود و اصلا متوجه نشد مایکل از او سوالی کرده، و با بلند شدن صدای دوباره مایکل به خود آمد: آیا آمادگی دارید که شروع کنیم؟!
همبوشی که از حرفهای قبل مایکل بی اطلاع بود همزمان با تکان داد سر گفت: ب...ب...بله
مردی ریز نقش از آن سوی میز با موهایی سفید و عیکنی که شیشه های گردش جلب توجه می کرد گفت: در این چند سال ما به تو آموزش های زیادی دادیم و تو الان لبریز از دانسته هایی هستی که ما در اختیارت گذاشتم، کم کم زمان چیدن بار فرا رسیده و ما از تو می خواهیم با دقت به سخنانی که در این جلسه مطرح میشود گوش کنی...
آقای احمد الحسن شما قرار است مانند یک پیامبر ابراز وجود کنی، همانطور که می دانی پیامبرانی که از خود کتاب مخصوص داشتند بیشتر مورد توجه مردم اعصار قرار گرفتند، پس ما برایت کتاب هایی در نظر گرفتیم تا حقانیتت را با تمسک به آنها اثبات کنی، دوم اینکه دعوت پیامبران گاهی همراه با ارائه معجزه بود و ما آن معجزه هم برایت فراهم کردیم فقط تو باید زیرکانه برخورد کنی و بدانی کی و چگونه از معجزه ات استفاده کنی تا تاثیر بیشتری داشته باشد.
تو اینک مسلط بر علوم عالم مجازی هستید و می توانی از این طریق هم پیروانی برای خود جمع کنی، گرچه این علم در بین کشورهای جهان سوم خیلی زیاد رواج ندارد، اما شک نکن به زودی تمام دنیا از نرم افزارهایی استفاده می کنند که ما می خواهیم و خودمان برایشان تدارک دیده ایم تا زودتر به هدف اصلی مان برسیم
آن مرد جرعه ای از آب پیش رویش را خورد و ادامه داد...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🎞🎞🎞🎞🎞🎞