داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_سی_دوم🎬:
آن شخص آبله رو که انسان از دیدن چهره اش هراسی در دلش میافتد جلو می آید و تعظیم می کند و میگوید: بنده چاکر درگاهتان، شمربن ذی الجوشن هستم و کاش چنین کسی از مادر زاده نمی شد، کاش زمین خاکی چنین حرامی را در خود پرورش نمیداد...
شمر سرش را نزدیک گوش ابن زیاد میبرد و میگوید: جاسوسان من خبر آوردند که شب گذشته عمر سعد با حسین دیدار داشته، شما که باید نفوذ کلام هاشمیان را بدانید، آنها مانند فاطمه سخن میگویند و چون علی رجز می خوانند و کمتر کسی ست که تحت تاثیر حرفهایشان قرار نگیرد...
و با این حرف شمر، تازه حساب کار دست ابن زیاد می آید و خنده مرموزانه ای می کند و میگوید: پس برای همین است عمر سعد اینقدر تعلل می کند و جنگ را عقب می اندازد، او می خواهد هم مورد غضب خدا قرار نگیرد و هم عروس حکومت ری را بدون جنگ به حجله اش ببرد و سپس با صدای خشمگین می گوید: بی درنگ به سمت کربلا برو، نامه مرا به عمر سعد برسان و اگر دیدی او از جنگ با حسین شانه خالی میکند، همان لحظه گردنش را بزن و خود فرماندهی نیروها را به عهده بگیر و جنگ را آغاز کن..
شمر لبخند پیروزمندانه ای میزند و با آخرین نفراتی که در کوفه مانده اند حرکت میکند، او در دل ذوق زده است چرا که عمر سعد را میکشد و حکومت ری را از آن خود می کند، اما خبر ندارد که جاسوسان عمر سعد این خبر را همچون باد ،قبل از رسیدن شمر و سپاهش به کربلا به گوش عمرسعد رسانده اند...
حال عمرسعد و شمر باید بر سر دنیایی پوچ و دروغین گلاویز شوند..
خبر به عمر سعد میرسد، عمر سعد در همان روز نهم محرم، لباس رزم به تن میکند و ناقوس جنگ را به صدا در می آورد تا وقتی که شمر به کربلا رسید،دلیلی برای کنار زدن او از فرماندهی نداشته باشد.
کودکان کربلا با شنیدن ناقوس جنگ، هراسان به این طرف و آن طرف میروند. یکی دامن عباس را گرفته و دیگری در کنار علی اکبر است و اما زینب و رباب و اهل حرم، خیمه حسین را چونان نگین انگشتری در برگرفته اند...
رقیه که اوضاع را چنین می بیند، با سرعت خود را به خیمه پدر میرساند و خود را در آغوش او جای میدهد، انگار می خواهد تا ابد در آغوش امن پدر بماند....
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_سی_دوم 🎬:
حسن آقا مثل مرغ سرکنده این طرف و آن طرف میرفت، نگاهی به روح الله سه ساله که با چشمان معصومش به او خیره شده بود انداخت و رو به همسرش زهرا گفت: آخه ببین این بچه مظلوم و با اشاره به گهواره ای که عاطفهٔ نُه ماهه در آن خوابیده بود ادامه داد: یا اون طفل بیگناه، به عقوبت کدام گناه باید اینجور دربه در بشن؟! چرا نباید سایه پدر و مادر روی سرشون باشه...
چقدر به محمود گفتم بیا زنگ بزن به مطهره، اینا خانواده درس خونده و فهمیده ای هستن همه شون معلم و کارمند و...هستن و سری توی سرا دارن، گفتم یه ذره کوتاه بیا، ما مرد قدیم هستیم و نمی فهمیمم شما که میفهمید یه کم ناز این زن را بکش، به خدا برمیگرده، اما تو گوشش فرو نمیره...
زهرا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: خوب حسن آقا، شما چرا این بچه ها را آوردی؟ میذاشتی کنارش باشن شاید فشار بهش میومد و خودش میرفت دنبال مطهره و برش میگردوند..
حس آقا دستش را محکم روی پایش کوبید و گفت: انگار نفهمیدی چی گفتم، این دخترهٔ پتیاره که اون جوون بدبخت را به کشتن داد تو خونه اش بود، میگفتن عقد کردن، آخه من این بچه ها را به چه اطمینانی اونجا بزارم؟! میترسیدم یه بلایی سر این بیچاره ها بیاره،وجدانم اجازه نمی داد این طفل معصوما را اونجا همینطور رها کنم.
زهرا اشک گوشهٔ چشمش را با روسری اش گرفت و گفت: آخه از محمود بعید بود، چطور گول این دختره را خورد؟! مگه نمی شنید که توی روستا چه حرفا پشت سرش هست؟! بعد نگاهی به بالا کرد و ادامه داد: خدایا توبه! چه گناهی کردیم که این دختره سر از یقه و آستینمون درآورد...بعد صدایش را پایین تر آورد و گفت: حسن آقا! میشه هنوز عقدش نکرده باشه؟! بیا یه زنگ به مطهره بزن ،شاید رفت سر خونه زندگیش و این دختره چش سفید را انداخت بیرون...
حسن آقا نگاه تندی به زهرا کرد و دو دستی روی سرش کوبید وگفت: میگم من شب اونجا بودم اون دختره هم بود، با محمود یک جا خوابیدن..اون زن شاید هرزه باشه اما محمود اینقدر بی دین و ایمون نیست که با یه زن نامحرم یک جا باشه...
در همین حین حسن آقا دستش را روی قلبش گذاشت و آخی گفت و نقش بر زمین شد...
روح الله که پدر بزرگش را خیلی دوست داشت با دیدن این صحنه از جا برخواست و همانطور که گریه میکرد بالای سر پدربزرگش آمد و شروع به بوسیدن او کرد، روح الله فکر میکرد پدر بزرگش با بوسه های او چشمانش را باز میکند که نکرد...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
سامری در فیسبوک
#قسمت_سی_دوم 🎬:
حیدر المشتت، جلوی حوزه علمیه نجف در حال قدم زدن بود، گاهی می ایستاد و با نگاه جستجو گرش اطراف را به دنبال کسی می پایید و وقتی از جستجو ناامید میشد زیر لب غر و لندی می کرد و باز بی هدف مشغول قدم زدن میشد.
نیم ساعتی گذشت که بالاخره قامت کشیده احمد الحسن در لباس عربی از دور پدیدار شد.
احمد سرش پایین بود و با قدم های بلند سعی داشت خودش را زودتر به حوزه برساند.
حیدرالمشتت همانطور که دندان بهم می سایید چند قدم به طرف او رفت.
احمد الحسن ایستاد و دستش را جلو آورد و گفت: سلام، خوبی؟! چرا نرفتی کلاس؟!
حیدر المشتت که از بی خیالی احمدهمبوشی دقمرگ شده بود با لحنی عصبانی گفت: چه سلامی؟! مگر قرار نبود با هم بعد از جلسه درس استاد به وعدهگاه همیشگی برویم، تو آنقدر دیر کردی که مرا هم از کلاس انداختی، کم کم داشتم نگران می شدم که نکند بلایی سرت آمده باشد.
احمد نفسش را محکم بیرون داد و گفت: چه بلایی بالاتر از دختر سید مرتضی، هر دفعه جوری مرا استنطاق می کند که انگار شوهر او نیستم و دشمن خونی قبیله اش هست، حالا هم که درد ویار بر این اخلاقش هم افزوده شده، روزگارم را سیاه تر کرده، آنقدر عصبی شدم که یک دل سیر کتکش زدم، هنوز صدای ناله هایش توی گوشم زنگ میزند.
حیدر خنده ریزی کرد و گفت: تقصیر خودت است، زنی دیگر می گرفتی، زنی که از دین و ایمان و خدا و پیغمبر سررشته ای نداشته باشد، یکی مثل همون که گفتی...اسمش چی بود؟!
احمد الحسن که انگار نمی خواست این بحث ادامه یابد اطرافش را زیرچشمی نگاهی انداخت وگفت:هیس! کمتر حرف بزن برویم داخل حوزه...
در همین حین ماشین سیاه رنگی نزدیکشان ایستاد، مردی چهار شانه با کت و شلوار سیاه به طرفشان آمد و از پشت سر صدا زد: آقای احمد الحسن؟!
احمد همبوشی سرش را به عقب برگرداند و گفت: بفرمایید، امرتان؟!
مرد جلو آمد و همانطور که دستبند را به دست او میزد گفت: شما بازداشتید..
احمد با تعجب گفت: بازداشت؟! به چه جرمی؟!
حیدر خودش را جلو انداخت و گفت: مطمئنید که اشتباه نمی کنید؟!و بعد صدایش را طوری بلند کرد که هر کس در اطراف بود حرفهایش را می شنید و گفت: ای داد و بیداد ، آهای مردم کمک کنید، می خواهند طلبهٔ حوزه را ببرند، می خواهند بدون دلیل یک روحانی بی گناه را دستگیر کنند و خدا می داند دیگر زنده یا مرده اش را به ما تحویل دهند یا نه؟!
مرد با حالت سوالی به او نگاه کرد و با صدای بلند گفت: شما که باشید؟!
حیدر صاف ایستاد و گفت: من حیدرالمشتت هستم
مرد با دست دیگرش دست حیدر را گرفت و گفت: شما هم بازداشتید و اجازه نداد دیگر حرفی رد و بدل شود و هر دو را سوار اتومبیل کرد و در بین بهت وحیرت مردمی که دورشان را گرفته بودند، با سرعت از آنجا دور شدند.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🎞🎞🎞🎞🎞