🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_سی🎬: رباب کمی جلوتر می رود، درست است ام وهب با یک زن و مرد جوانی در ک
داستان:«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_سی_یکم🎬:
شب نهم ماه محرم است، لحظه به لحظه بر سربازان عمر سعد افزوده می شود، زیرا ابن زیاد حکم کرده، هر مردی را در کوفه ببیند او را میکشد و باید پیرو جوان به کربلا بروند و به اردوگاه عمرسعد بپیوندند، نزدیک به سی هزار مردجنگی یک طرف و حسین و اهل بیتش که کمتر از صد نفر مرد جنگی دارند هم یک طرف...
حسین حجت خداست و سر منشاء عطوفتش از وجود باریتعالی ست، باز هم به دشمن خودش رحم می کند و می خواهد هدایتش کند و تا شاید عمرسعد دلش در پی حقیقت رفت و از آتش خشم خدا و دوزخ نجات یابد، بنابراین پیکی به جانب عمر سعد می فرستد تا با او گفت گویی داشته باشد..
عمر سعد که فکر میکند، حسین موج سربازان را دیده و تحت فشار قرار گرفته و می خواهد با یزید بیعت کند، این دیدار را میپذیرد و قرار میشود در تاریکی شب و جایی مابین دوسپاه یکدیگر را ببینند.
شب از نیمه گذشته که امام همراه عباس و علی اکبر و هیجده تن از یارانش به محل ملاقات میرود و عمرسعد با پسرش حفص و تنی چند از فرماندهان سپاهش در آن مکان حاضر میشود.
حال که هر دو گروه به محل ملاقات رسیدند، امام دستور میدهد تا یارانش بمانند و خود همراه عباس و علی اکبر جلو میرود و عمر سعد هم چنین می کند و خودش با پسرش حفص و غلامش پیش می آید.
انگار این مذاکره کاملا مخفیانه است، چون عمر سعد نمی خواهد خبرش به ابن زیاد برسد، اما غافل از آن است که جاسوسان هم اینک در کنارش هستند.
امام که رئوف ترین فرد روی زمین است ندا میدهد:«ای عمر سعد! می خواهی با من بجنگی؟ تو میدانی من فرزند پیامبر تو هستم، از این مردم جداشو و به سمت من بیا تا رستگار شوی»
عمر سعد متحیر میشود چون انتظار چنین کلامی را از امام ندارد،آخر اوست که امام را با سربازانش محاصره کرده و آب را به روی کودکانش بسته...خیلی عجیب است امان نمی خواهد و نمی گوید آب را آزاد کن تا کودکانم تشنه لب نمانند، بلکه میخواهد عمر سعد از بند این دنیای دون آزاد شود و تشنه لب صحرای محشر نباشد.
عمرسعد که حقیقت سخن حسین را درک کرده و عمری تسبیح به دست نقش روحانی مسجد را بازی نموده،خود را حیران و بین دوراهی میبیند، پس به امام می گوید:
می ترسم به سمت تو بیایم خانه ام را ویران کنند..
امام لبخندی میزند و میفرماید: من خودم خانه ای زیباتر و بهتر برایت می سازم.
عمر سعد با لکنت میگوید:می...میترسم مزرعه و باغ مرا بگیرند و ابن زیاد زن و بچه ام را به قتل برساند.
امام باز هم میفرماید: من بهترین باغ مدینه را به تو میدهم، آیا اسم مزرعه بُغَیبغه را شنیده ای؟! همان مزرعه ای که معاویه می خواست آن را به یک میلیون دینار طلا از من بخرد اما من آن را نفروختم، بیا به سمت من، من آن باغ را به تو می دهم و سلامت خانواده ات را برایت ضمانت می کنم، به سوی من بیا که خداوند آنها را محافظت میکند.
عمر سعد که خوب می داند، حسین حرف نادرست و دروغ نمی زند، او معصوم است و نواده رسول الله، همان که سید جوانان اهل بهشت است و یکی از اهل کساست پس حرفهایش همه عین حقیقت است،اما اگر به آن مزرعه و عطایای حسین دلخوش کند، بی شک حکومت ری را از دست میدهد و حکومت ری کجا و مزرعه بغیبغه کجا؟!
عمر سعد جوابی نمی دهد و این یعنی، حرف حسین را نپذیرفته..
امام فرصتی دیگر به او میدهد و میفرماید: ای عمر سعد، اگر نمی خواهی به من ملحق شوی پس راه را باز بگذار و اجازه بده راه مدینه را در پیش گیرم و به سوی حرم جدم بازگردم
باز هم عمر سعد سکوت می کند و امام برای آخرین بار به او گوشزد میکند:«ای عمرسعد!بدان با ریختن خون من، هرگز به آرزوی خود که حکومت ری هست نمیرسی»
و بازهم عمر سعد سکوت میکند...
و این است که خداوند انسان را مختار آفرید تا راه سعادت و یا شقاوت خویش، خود برگزیند...
عمر سعد به اردوگاهش باز میگردد، او نه می خواهد حکومت ری را از دست دهد و نه می خواهد آتش خشم خدا را با جنگ کردن با حسین به جان خرد، هم حب دنیا چشمش را کور کرده و هم از آتش عقبی میترسد، پس راهی انتخاب می کند که به نظرش بهترین است و نامه ای کوتاه به ابن زیاد مینویسد: شکر خدا که آتش فتنه حسین خاموش شده، حسین به من پیشنهاد داده که اجازه دهم به سمت مدینه برگردد، خیر و صلاح امت اسلامی هم در قبول این پیشنهاد است..
قاصد عمر سعد به سمت کوفه حرکت می کند و نیمه های روز نهم محرم به اردوگاه ابن زیاد در کوفه میرسد.
ابن زیاد نامه را می خواند و مردد است چه جواب دهد که ناگهان صدایی به گوشش میرسد: ای ابن زیاد مبادا این پیشنهاد را قبول کنی که اگر حسین از کمند تو گریخت، گریخته است و با رساندن خود به مدینه و شیعیانش، کار برای تو و یزید سخت خواهد شد.
ابن زیاد رو به آن شخص می کند و میگوید: تو کیستی که چنین حکیمانه سخن می گویی؟!
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_سی_یکم🎬:
شمسی نگاهی به فتانه کرد و با شتابی در کلامش گفت: فتانه بیا بیرون کارت دارم..
فتانه هنوز در بهت حرفهای پدر بزرگش بود، مثل انسان های مسخ شده از جا برخاست، پایش را بیرون اتاق گذاشت و ملاغلام را دید که کنار دیوار نشسته و همانطور که به شمسی و فتانه نگاه میکرد، سرش را به نشانه تاسف تکان میداد.
شمسی بی توجه به حرکت ملا غلام ، فتانه را به سمت اتاقش کشید و وارد اتاق شد، همان جلوی درگاه بر زمین نشست و در حالیکه میخندید گفت: خبر آوردم برات چه خبرایی...
فتانه با اشتیاق گفت: چی شده؟! زودتر بگو..
شمسی دستی به پایش کشید و گفت: ببین هر که با شمسی درافتاد، ورافتاد....الان یکی از آشناها از تهران آمد و برای حسن آقا خبر آورد که عروست، همون که به فهم و کمالاتش می نازیدی و آب از دهنت میافتاد و خانم معلم خانم معلم نمی افتاد، خونه و زندگی و بچه ها را رها کرده و رفته ور دل ننه جانش...
فتانه دستش را جلوی دهنش گرفت و با ذوق زدگی گفت: جدی میگی؟! به به...حالا چه باید کرد؟!
شمسی دستش را روی سر فتانه زد و گفت: این چه حرفیه؟ احمقانه صحبت نکن...یعنی چه که چه باید کرد؟ تا تنور داغه باید نون را بچسپونی... همین امروز پاشو برو تهران، من مطمئنم محمود سریع عقدت میکنه...
فتانه با تعجب نگاعی کرد و گفت: امروز؟! آخه چطوری و با چه وسیله ای؟! بعدم الان اهل این خونه منو زیر نظر دارن نمی تونم جر بخورم...
اندکی سکوت بر اتاق حکمفرما شد، فتانه در ذهنش دنبال راهی میگشت ناگهان چیزی به فکرش رسید و بشکنی زد و گفت: خودشه...درسته خودشه...اسحاق..
شمسی که خوب میدانست فتانه بعد از مرگ صمد با اسحاق ارتباط حرام برقرار کرده تا بتونه موکل سفلی را بگیره و بعدش هم ارتباطی نداشته با تعجب گفت: اسحاق؟! مگه قرار نشد که دور اسحاق را خط بکشی؟!
فتانه لبخند مرموزی زد و گفت: اسحاق به دهنش مزه کرده و هی التماس میکنه یه فرصت دیگه بهش بدم، میگفت بزار یه سفر تهران ببرمت ببین چقدر من مرد زندگی هستم، حالا باهاش میرم تهران و بعد یه بهانه میگیرم و دیگه می پیچونمش و می فرستمش رد کارش...
شمسی سری تکان داد و گفت: فکر خوبی هست به شرطی اسحاق موی دماغت نشه...
فتانه سری تکان داد و گفت: اگر فتانه شتربان هست میدونه شتر را کجا بخوابونه و بعد چادر مشکی با نقطه های سفید رنگش را سرش کرد و گفت: من الان میرم دنبال کارا، فردا قبل طلوع آفتاب راه می افتم..
شمسی لبخندی زد و گفت: تو موفق میشی من میدونم...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
سامری در فیسبوک #قسمت_سی🎬: احمد غرق دخترک زیبای پیش رویش بود که با صدای پسرک به خود آمد: اینجا مساف
سامری در فیسبوک
#قسمت_سی_یکم🎬:
چند ماهی بود که احمدالحسن ساکن نجف اشرف شده بود و در این چند ماه کلی پیشرفت کرده بود، او با دختر آقا سید مرتضی ازدواج کرده بود، ازدواجی که خیلی زود انجام شد و پدر و مادر دختر که اخلاق زینب را خوب می دانستند، از جواب مثبت وسریع او به این جوانک بصری، متعجب شده بودند اما خبر نداشتند که شاید سحری در کار بوده است
روزهای اول زندگی زینب و احمد، گل و بلبل بود اما کم کم که احمد از چهره واقعی خودش پرده برداری می کرد، زینب دلزده از این دنیا می شد و درد خود را فرو می خورد و به قول معروف با سیلی صورت خودش را سرخ نگه می داشت، تا دیگران نفهمند که او چه می کشد.
احمدالحسن وارد حوزه علیمه نجف شده بود و شاگرد علمای مشهور حوزه از جمله شیخ علی اسدی شده بود،اما اساتید او، چون نبوغی در احمد اسماعیل همبوشی معروف به احمد الحسن نمی دیدند، توجه آنچنانی به او نداشتند، در یکی از همین روزها احمد الحسن بر سر مسئله ای فقهی با یکی از طلبه ها به مباحثه پرداخت و عجیب اینکه برخلاف بقیهٔ طلبه ها، با این طلبه هم نظر بود، البته این طلبه از نظر اساتید حوزه منحرف محسوب میشدند و مباحثی که مطرح می کرد، مباحثی لغو و بیهوده و انحرافی بود و اگر رأفت علما شامل حالش نمی شد می بایست خیلی زود از حوزه اخراج شود.
شباهت اعتقادات احمد و حیدر آنقدر زیاد بود که احمد به صرافت افتاد سر از کار حیدر در آورد و بالاخره در روزی که بحث جدی با حیدر داشت، آن نشانه را پیدا کرد، نشانه ای که مایکل در زمان خروجش از اسرائیل به او گوشزد کرده بود: اگر کسی را با ستاره شش پر دیدی بدان که او از سمت ما برای یاری رساندن به تو است و امروز احمد الحسن ستاره ای شش پر وکوچک که از زیر لباس برگردن حیدر المشتت آویزان بود رؤیت کرد و این شد شروع یک دوستی ماندگار یا همکاری از پیش تعیین شده...
احمد الحسن بر خلاف نظر اساتیدش کار کرد و با حیدرالمشتت دوستی نزدیکی پایه ریزی کرد، این دو شیطانک، پشت در پشت هم افکار موهوم خود را برملا می کردند و با سیاستی از پیش تعیین شده شبهه در ذهن طلبه ها می انداختند،گرچه این شبه ها با پاسخ دندان شکن اساتید حوزه روبه رو می شد اما این دو مارمولک از رو نمی رفتند و سرانجام در اواخر همان سال، از سرزمین آرزوهایشان خبر رسید که مرحلهٔ بعدی عملیات باید انجام شود، مرحله ای که اگر درست پیش می رفت، از احمد الحسن در کنار حیدر المشتت، قهرمانی بی بدیل برای مردم ساده لوح می ساخت.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_سی_یکم🎬:
پای ایلماه که در زین اسب گیر کرده بود، بیرون آمد، اسب رم کرده و بدون سوار با سرعت به دل جنگل زد و ایلماه روی تخته سنگی نزدیک چشمه افتاده بود.
چشمانش روی هم بود و خون از زیر کلاه و دستاری که بر سرش گذاشته بود بیرون زده و تمام صورتش را پوشانده بود.
مهدی قلی بیگ مقداری راه رفت و انگار وسوسه ای به جانش افتاده بود، او نمی توانست بدون اینکه از وضعیت ایلماه چیزی نداند به پایتخت برگردد چون جواب ملک جهان خانم را باید می داد.
پس راه رفته را با سرعت برگشت، بالای تپه ایستاد، اثری از اسبی که ایلماه سوارش بود، ندید.
پس آرام اسبش را به سمت پایین تپه هدایت کرد و وقتی پایین تپه رسید، رد خون تازه را پیدا کرد و آن را دنبال نمود، کمی جلوتر پیکر بی جان ایلماه را روی تخته سنگ صافی دید، خود را به او رساند و از بالای اسب نگاهی به صورت پر از خون و چشمان بسته او کرد، این رنگ و رخ و سینه ای که بالا و پایین نمیشد، نشان از مرگ دخترک داشت.
مهدی قلی بیگ بغض گلویش را فرو داد و گفت: من تو را بسیار دوست داشتم و تمام تلاشم را کردم که زنده بمانی، اما تو یکدنده ای درست شبیه خواهرم ملک جهان خانم، اما در این دنیا یکدنده ای حرف اول را نمیزند، قدرت است که می گوید چه کسی زنده باشد و چه کسی بمیرد.
مهدی قلی بیگ آهی کشید و همانطور که به ایلماه پشت می کرد گفت: خدا رحمتت کند، حیف که نه وقتش را دارم و نه دل آن را دارم که تو را دفن کنم، امیدوارم خدا کسی را برساند که تو را به خاک بسپارد و با زدن این حرف از تپه بالا رفت و اینبار با خیالی آسوده به سمت جاده اصلی تاخت.
مهدی قلی بیگ در جاده بی امان می تاخت بدون آنکه بداند مردی که از او اسب ایلماه را گرفته بود او را تعقیب کرده و مهدی قلی بیگ را با ایلماه دیده است و اینک خبر برای اسفندیار برادر ایلماه برده است
و اسفندیار ساعتی ست که در جنگل به دنبال ایلماه می گردد
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺