eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
9.7هزار ویدیو
303 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: سه روز از آمدن شراره می گذشت، سه روزی که هیچ کس جرات نزدیک شدن به اتاق او را نداشت، فقط وقت غذا تا وقت غذا زیور غذای شراره داخل اتاق میبرد و بدون کوچکترین حرفی ظرفها را بر می گرداند، شراره انگار هم خیلی ترسیده بود و هم هنوز بهت زده بود، روز سوم ، جمشید سرو کله اش پیدا شد و به محض ورود ، بینی اش را بالا کشید و گفت: اه چه بوی گندی، زیور مگه آشغالها را بیرون نذاشتی و نگاه زیور و بقیه به اتاق شراره گره خورد اما کسی حرفی نزد. روز چهارم تازه زیور از خواب بیدار شده بود، شیلا و شکیلا که هر کدام سر کار بودند و در جایی خود را مشغول کرده بودند، امادهٔ رفتن شدند که صدای تلفن زیور بلند شد. شکیلا از کنار در هال صدا زد، مامان کجایی؟ گوشیت خودش را کشت، ببین کی سر صبی یاد شما افتاده... زیور از داخل آشپزخانه به سرعت خودش را به میز عسلی داخل هال رساند و همانطور که با تعجب به صفحه گوشی خیره شده بود گفت: عجیبه، فتانه است... شیلا که می خواست بیرون برود، به عقب برگشت و گفت: فتانه؟! زن عمو محمودت؟! زیور سری تکان داد و تماس را وصل کرد: فتانه با لحنی که می خواست خودش را صمیمی نشان دهد، سلام و علیک گرمی کرد و بعد از تعارفات معمول گفت: راستش اگر اجازه بدین می خواستیم برای امر خیر مزاحمتون بشیم.. زیور لبخند گل گشادی زد و گفت: امر خیر؟! برای شکیلا؟! فتانه که انگار هل شده بود گفت: نه نه برای شراره... زیور که از خوشحالی چشمانش برق میزد، چرا که مدتها بود تعریف کردن از سعید حرف اول جمشید و شراره شده بود، اما برای اینکه ناز کند و فتانه نگه چقدر اینا دلشان می خواست، گفت: حالا بزارید من اول نظر دختر را بپرسم بعد خبرتون می کنم، آخه نه اینکه شراره خواستگار زیاد داره و دختری سخت پسند هست، اجازه بدید بپرسم بعد... فتانه که انگار انتظار این حرف را نداشت گفت: پس تا شب خبرش را بدین زیور چشمی گفت و خدا حافظی کرد.. شیلا و شکیلا همانطور که میخندیدند، اشاره به اتاق کردند و گفتند: فتانه این دخترهٔ دیوونه را برا سعید خواستگاری کرد؟ شیلا خنده اش بلندتر شد و گفت: خبر ندارند که عقلش را از دست داده تازه بو گندش را بگوو زیور زهر چشمی گرفت و گفت: برین پی کارتون ورپریده ها، شاید همین موضوع باعث شد که شراره حالش عوض بشه، والله من موندم این دختر چکار کرده که به این روز افتاده و نمی دانست که شراره موکلی قوی تر گرفته و برای همین حتی وشوشه هم قادر نیست خبرها و ذهنیات او را به مادرش زیور برساند. با رفتن شیلا و شکیلا،زیور از جا بلند شد و به طرف اتاق شراره رفت، در را باز کرد و در کمال تعجب دید که شراره انگار تازه از حمام بیرون امده، تمیز و مرتب روی تخت خوابیده، با ورود زیور به اتاق،شراره چشمهایش را باز کرد و همانطور که لبخند میزد گفت: میگفتی فردا شب بیان... زیور با تعجب نگاهی به شراره کرد و گفت: حالت خوب شده دخترم؟! گوش وایستاده بودی؟ شراره از جا بلند شد و همانطور که ملحفه را کناری میداد گفت: من حالم خوب بود،اصلل طوریم نبود، بعدم گوش واینستاده بودم، چون احتیاجی نداشتم، خودم میدونستم... زیور که خوب شراره را میشناخت سری تکان داد و گفت: بگم فرداشب بیان، نمیترسی فتانه بگه چقدر اینا هول هستن؟! شراره خنده بلندی کرد و گفت: فتانه داره له له میزنه من زودتر بله را بگم، چون میخواد تیمش را قوی کنه و اون دخترهٔ بیچاره اسمش چی بود؟ هااا فاطمه را با کمک من و هنرنمایی هام له و لورده کنه ... زیور شانه ای بالا انداخت و گفت: باشه پس به بابات بگم و قرار خواستگاری را میگذارم و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت.. شراره در حالیکه بشکنی میزد گفت: دیگه هیچ‌کس به گرد پای شراره خانمت نمیرسه ، موکلی که من دارم همه کاری از دستش برمیاد.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت https://eitaa.com/montazeraan_zohorr