داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_نوزدهم🎬:
رباب سراپا گوش شد تا نظر مولایش را بداند که حسین چنین فرمود:«به خدا سوگند اگر من در عراق کشته شوم دوستت تر دارم تا اینکه در اینجا کشته شوم و حرمت مکه به من شکسته شود و درباره اهل بیتم، پیغمبر به من فرمود«خداوند میخواهد آنها را اسیر بیند»
رباب تا این سخن را شنید، نفسی از سر راحتی کشید، درست است که فهمید قرار است اسیر شود، اما اسارت در جوار یار، انتهای آزادی ست، او حاضر به فدا کردن جان و مال و دارایی اش برای حسین بود پس ترسی از اسارت نداشت.
ابن عباس که سخنان حسین را شنید، اجازه رفتن خواست و همانطور که بیرون می آمد زیر لب تکرار کرد: عبدالله بن زبیر از رفتن حسین بسی شاد شود، چون او طالب حکومت بر مردم مکه است و خوب میداند با حضور حسین که نوادهٔ رسول الله است در مکه، هیچ کس با او بیعت نمیکند و چه جشنی بگیرد پسر زبیر...
حسین به اهل کاروان اعلام کرد که شب حرکت می کنند و قبل از حرکت جمعیت را جمع کرد و بر بالای منبر رفت و چنین خطبه خواند:
الحمدالله، ماشاالله، ولاقوه الا بالله و صلی الله علی رسول الله..
مرگ همچون گردنبد دختران آویزهٔ گلوی فرزندان آدم است، شوق من به دیدار پدرانم چونان شوق یعقوب است به دیدار یوسف، برای من قتلگاهی برگزیده شده است که آن را دیدار خواهم کرد.گویی که گرگان دشت های میان نواویس و کربلا، بند از بندم جدا می سازند و شکم های خالی و گرسنه از پاره های تنم پر می شود، از روز رقم خورده با قلم سرنوشت گریزی نیست، ما خاندان نبوت به خشنودی خداوند خوشنودیم، بر بلای او می شکیبیم و او به ما پاداش شکیبایان را می دهد، خویشاوندان رسول خدا هرگز از وی منحرف نمی شوند و در بهشت بر اوگرد می آیند تا چشم هایش بدان وسیله روشن گردد و وعده اش به وسیله آنان عملی شود، هر کس در راه ما آماده جانبازی است و آهنگ آرام گرفتن به لقای الهی را دارد، پس با ما بکوچد و من بامدادان آماده حرکتم»
و این یعنی اتمام حجت...
و این یعنی خبر از شهادت..
و این یعنی انتهای مظلومیت..
و حسین با کاروانی که اکثر آن زنان وکودکان بی پناه بودند حرکت کرد، حرکتی که تاریخ را به لرزش درآورد.
قیامی برای برپایی امر به معروف و نهی از منکر...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
براساس واقعیت رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هجدهم🎬: فاطمه خشاب قرص ها را جلویش ردیف کرد، انگار باید
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_نوزدهم 🎬:
فاطمه گوشهٔ اتاق و روی سجاده نمازش چمپاتمه زده بود،زانوهایش را در بغل گرفت و سرش را روی زانوها گذاشت، دردی شدیدی در سرش تیر کشید، فاطمه چشمانش را روی هم گذاشت ومحکم فشار داد تا این درد فروکش کند.
ذهن فاطمه به دوماه پیش کشیده شد، همانموقع که می خواست با قرص خودکشی کند و چه کار قبیحی بود، فاطمه باز هم خدا را شکر کرد که قبل از انجام آن کار، به مادرش پیام داد و بازهم شکرگزار بود که مادرش احساس خطر می کند و همان لحظه به روح الله پیام میدهد و باز هم خدا را صد هزار بار شکر کرد که فاطمه به خاطر خداحافظی از بچه ها اندکی تعلل کرد و سرانجام روح الله سر بزنگاه رسید و او را از مرگی خود خواسته که میرفت دنیا و آخرتش را به آتش بکشد نجات داد.
اما بعد از آن روز ، هرگز خوشی و آسایش وارد این خانه نشد، انگار تمام اندام فاطمه بیمار شده بود، یک روز سردرد امانش را میبرید و روز دیگر دل درد و روزی دیگر کمردرد و پادرد، شده بود مثل پیرزن های نود ساله و هرروز یک جایش را میگرفت و کاش به همین جا ختم میشد، روح الله..این پدر مهربان و دوست داشتنی خیلی بداخلاق شده بود، گاهی اوقات با بچه ها که جانش به جانشان وصل بود، انچنان با تندی برخورد می کرد که ببیننده فکر میکرد روح الله نه پدر بلکه ناپدری بچه هاست، حتی خبرهایی به گوشش رسیده بود که روح الله در محل کارش و با همکاران و زیر دستانش هم چنین رفتاری دارد و این از روح اللهی که صبر ایوب داشت بعید بود..
اینها که جای خود داشت، اوضاع بچه ها هم به کلی بهم ریخته بود و تا بیدار بودند مدام بهم میپریدند و وقت خواب هم هر لحظه با نالهٔ یکی از بچه ها از خواب میپرید..زینب گاهی در خواب با چشمان بسته راه میرفت، کاری که اصلا سابقه نداشت، عباس توی خواب مثل آدم های تبدار حرف میزد و حسین با ناله های جانکاه از خواب میپرید و مشخص بود کابووسی وحشتناک دیده..
فاطمه به همه چیز مشکوک بود، از دور و بریها شنیده بود اگر خانواده ای را سحر کنند، آرامش از آن خانه سلب می شود. فاطمه سرش را از روی زانو بلند کرد و با آرام زمزمه کرد: باید به روح الله بگویم...شاید واقعا دست ازمابهتران درکار باشد...ما انسانیم و زنده ایم، چرا نباید از این نعمت حیات به خوبی استفاده کنیم و چرا زندگیمان باید کسالت بار بگذرد؟!
کار طلاق شراره هم اصلا پیش نمی رفت، یعنی روح الله چون توی شهر تبریز سرشناس بود نمی خواست از آنجا دادخواست طلاق بدهد و هر بار که می خواست به شهری دیگه مثل تهران یا قم برود و این کار را انجام بدهد، کارش به نوعی گره می خورد، انگار نیرویی ماورایی اجازه این کار را نمی داد و قرار بود مثل فردا با فاطمه و بچه ها به قم بروند و همانجا دادخواست طلاق شراره به دادگاه تسلیم کند.
فاطمه دست برد قرآن کنار مهر را بردارد که ناگهان با صدای جیغ حسین از جا پرید..
فاطمه هراسان لبهٔ سجاده را روی هم داد و با شتاب چادرش را از سر درآورد و روی تخت گذاشت، احتمالا روح الله داخل هال مشغول ذکر بعد از نماز صبح بود..
فاطمه با سرعت خود را به اتاق بچه ها رساند، حسین مثل همیشه روی تخت نشسته بود، دست هایش را روی گوش هایش گذاشته بود و جیغ می کشید و مابین جیغ هایش بریده بریده می گفت: با ....اون....چا...قو...منو نکش...
فاطمه با دیدن حسین سردرد خودش را فراموش کرد، بچه را به سینه اش چسپانید و همانطور که او را ناز و نوازش می کرد زیر لب زمزمه کرد: این درد، این کابوس ها برای حسینِ کوچک من، زیادی بزرگ است و اشکش جاری شد...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
«روز کوروش» #قسمت_هجدهم 🎬: آخرین شب جشن های دربار، شبی غم انگیز به صبحی غم انگیزتر پیوند خورد، خبر
«روز کوروش»
#قسمت_نوزدهم 🎬:
آخرین شب جشن های دربار، شبی غم انگیز به صبحی غم انگیزتر پیوند خورد، خبر گوش به گوش و دهان به دهان چرخید و به گوش رکسانا رسید، رکسانا جامه به تن کرد و با سرعت از اقامتگاهش بیرون آمد، دستور داد کالسکه را بیاورند تا او را به قصر برساند.
پادشاه در خواب بود که صدای همهمه ای از بیرون خوابگاهش او را از خواب پراند، پادشاه همانطور که با دست اطراف را می پایید گفت: ملکه وشتی...ملکه ببین بیرون چه خبر است؟
و چون جوابی نشنید رویش را به سمت جایگاه ملکه کرد و دید که ملکه در کنارش نیست
از جا برخواست و روی تخت نشست، انگار فراموش کرده بود که شب گذشته چه پیش آمد کرده و چه دستوراتی داده، با صدای بلند و خوابالود صدا زد: آهای نگهبان، بیرون در چه خبر است؟!
در باز شد، نگهبان سرش را داخل اورد و گفت: بانو رکسانا اجازه ورود می خواهد، هر چه می گویم پادشاه...
خشایار شاه به میان حرف نگهبان پرید و گفت: بگو داخل شود...
رکسانا با قدی خمیده و چهره ای که انگار از روزهای قبل شکسته تر شده بود وارد خوابگاه شاهی شد
پادشاه نگاهی به او انداخت و گفت:
چه شده این موقع صبح عزم دیدار ما کردید بانو...
رکسانا با بغضی در گلو گفت: قربانت شوم، عذرخواهم بسیار، شما خود می دانید تا این سن هیچ خواسته ای از دربار نداشتم و امروز تمام خدمات گذشته را که به کوروش و فرزندانش کردم و دایه بودم برای تمام شاهزادگان را به خواسته ای کوچک به شما میبخشم
خشایار شاه از جا بلند شد و همانطور که پیش میرفت گفت: خاطر شما برای ما عزیز است
بدون انکه خدماتتان را به یاد آورید خواسته تان را بگویید که بر چشم می نهیم
رکسانا بغض گلویش را فرو داد و گفت: از ملکه وشتی و گستاخی اش در گذرید ... او را از سیاهچال نجات دهید
خشایار شاه که اصلا به یاد نمی اورد گستاخی ملکه چه بود با تعجب گفت: از گستاخی ملکه درگذرم؟! از سیاه چال نجاتش دهم؟! مگر ملکه ما در سیاه چال است؟
رکسانا که متوجه شد، حال پادشاه، زمان فرمانِ حکم دست خودش نبوده گفت: آری، تو را به خدای یکتا قسم می دهم هم اینک فرمان دهید تا الساعه ملکه را اینجا بیاورند تا خود ملکه ابراز پشیمانی نماید..
خشایار شاه فریاد برآورد: نگهبان! فورا به سیاهچال بروید و ملکه ما را با خود آورید..
نگهبان چشمی گفت و به سرعت از پله ها پایین رفت.
رکسانا نفس راحتی کشید و گفت: من نمی دانستم چه پیش امد کرده، سپیده دم، نزدیکان ملکه به اقامتگاهم امدند و مرا در جریان گذاشتند و چون میدانستند پادشاه به من لطف دارد از من خواستند پا درمیانی کنم و البته ملکه وشتی چونان دختر خودم است و اگر آنها هم نمی خواستند من برای نجاتش، میامدم
خشایار شاه که خیره به طرح قالی زیر پایش بود ارام زمزمه کرد: من اصلا به خاطر نمی اورم چه شده؟! بگو برای چه من این دستور را دادم و ملکه زیبایم را به سیاهچال انداختم؟!
رکسانا گلویی صاف کرد و میخواست شرح ماوقع را بگوید که نگهبان نفس زنان در اتاق را زد.
و انقدر مستاصل بود که بی اجازه پادشاه داخل شد و با لکنت گفت: ق...ق...قربان می گویند همان شب گذشته ملکه....
خشایار شاه از جا بلند شد و با فریادی سهمگین گفت: ملکه چه؟!
زودتر حرف بزن که جان به لبمان کردی
سرباز سرش را پایین انداخت و آرام گفت: سر از تن ملکه جدا کردند..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
.https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_هجدهم 🎬: با مدد خداوند و یاری آن پیرمرد نورانی که از اجنه شیعه بود، ر
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_نوزدهم 🎬:
شب و روز روح الله شده بود کار و فعالیت، روزها که کار اداری داشت و شبها هم جنگ با موکلین شیطانی و اگر اینجور پیش می رفت، طولی نمی کشید که روح الله از پا در می آمد، پس باید فکری می کرد، فکری اساسی که فرصتی برای خواب و استراحت برایش فراهم شود.
شراره هم که با موکل قوی اش پا به میدان گذاشته بود و حمله های وحشیانه ای انجام میداد.
درست سر شب بود و سفره غذا پهن شد که دل دردی شدید به جان فاطمه افتاد و کم کم این درد به بقیه اعضاء بدنش سرایت کرد و بعد از آن استفراغ شدید هم عارضش شد، زینب سرش را گرفته بود و از درد می نالید، عباس بداخلاق تر از همیشه به حسین می پرید و حسین بی بهانه و با بهانه مدام جیغ می کشید، با این وضعیت دست روح الله به غذا نمی رفت، کفگیری برنج کشید که احساس کرد کسی گلویش را گرفته و به شدت فشار میدهد، به طوریکه درد از گلو شروع و به ریه های او می رسید.
روح الله بدون زدن حرفی از سر سفره بلند شد، سفره ای که هیچ مشتری نداشت.
روح الله وارد اتاق شد و یکی از موکلین قرانی را احضار کرد، موکل به او گفت که هم اکنون زنی دست به کار شده و لشکری اجنه به سمت خانهٔ او فرستاده، روح الله هم امر کرد تا موکلین قرانی به مبارزه با آنها بپردازند و در کمتر از ساعتی به او خبر دادند که تمام حمله کننده ها از پای درآمدند و به یکباره وضعیت خانواده به صورت عادی در آمد، نه خبری از دل درد فاطمه بود و نه زینب از سردرد شکایت داشت و حسین و عباس هم بی صدا مشغول بازی و درس بودند.
روح الله برایش سوال پیش آمده بود و از همان پیرمرد نورانی سوال کرد اگر یک زن با جادو به آنها حمله کرده باید یک موکل به انها حمله می کرد چون هرکسی یک موکل می تواند داشته باشد اما با دیدن وضعیت ساعتی قبل ،کاملا مشخص بود به جای یک موکل یک لشکر به آنها حمله کرده..
پیرمرد نورانی با لحنی ملکوتی جواب داد: زنی که موکل گرفته، موکلی قوی گرفته و ان موکل مهتر و بزرگتر لشکر عظیمی از اجنه شیطانی ست که برای حمله، نه خودش بلکه از لشکرش استفاده می کند.
روح الله با تعجب سوال کرد، آن موکل قوی چه کسی ست؟ و پیرمرد جواب داد: او ملکه عینه یکی از دختران ابلیس است که قدرتی عجیب دارد و به خدمت درآوردنش بسیار راحت است و تعهداتی که در مقابل خدمتش میگیرد، تعهداتی بسیار مخرب و ویرانگر است.
از شنیدن این سخنان نفس در سینه روح الله حبس شد و با ترسی که از او بعید بود گفت: آیا موکلین علوی توان مبارزه با ملکه عینه را دارند؟ و چه کسی این ملکه عینه را برای مبارزه با من به خدمت گرفته؟!
پیرمرد باز جواب داد: موکلین علوی هر دستوری به انها داده شود اجرا می کنند و با کمک خداوند هر کاری امکان پذیر است گرچه در این جنگ تلفات و کشتاری هم از موکلین علوی خواهد بود و سپس مشخصات زنی را که ملکه عینه را به خدمت گرفته بود به روح الله داد..
هر چه که پیرمرد بیشتر توضیح میداد ، روح الله بیشتر و بهتر به این نتیجه میرسید که آن زن کسی جز شراره نمی توانست باشد و برایش قابل قبول نبود، شراره ای که جلوی او سجاده آب می کشید حاضر باشد با اعمال خلاف حیا و عفت ملکه عینه را به استخدام خود درآورده باشد...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
سامری در فیسبوک
#قسمت_نوزدهم 🎬:
احمد همبوشی جلوی سالنی که قرار بود کنفرانس برگزار شود در حال قدم زدن بود، بار دیگر به ساعت مچی اش نگاه کرد، بیست دقیقه تا شروع مراسم بود و هنوز سیمین نیامده بود.
همبوشی کیف مشکی دستش را به دست دیگرش داد و دوباره به سمت پله ها که به طبقه بالا می خورد نگاهی انداخت و زیر لب گفت: کجایی دختر؟! نکنه مریض شده باشه؟! و بعد سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: نه...نه...دیشب که تا نصف شب کنار من بود، حالش خوب بود، برنامه هامون را که مرور کردیم حالش بهتر هم شد.
همبوشی که از آمدن سیمین ناامید شده بود به سمت در سالن حرکت کرد که از پشت سر صدای سیمین را شنید: سلام...صبر کن منم بیام رفیق!
همبوشی لبخند روی لب نشاند و به پشت سر برگشت و همانطور که دستش را به طرف سیمین دراز می کرد گفت: کجایی دختر؟! خیلی نگرانت شده بودم و بعد سرتاپای سیمین را نگاهی انداخت و گفت: اوه اوه چه کردی؟! نگفتی اگر اینجور آرایش کنی و اینقدر زیبا لباس بپوشی یکدفعه میدزدنت؟
سیمین که از این تعریف همبوشی سر ذوق آمده بود گفت: تو هم که حسابی به خودت رسیدی، کت و شلواز ذغالی، پیرهن سفید و کراوت توپی سیاه و سفید...عاااالی شدی عااالی...
و با زدن این حرف به طرف سالن کنفراس رفتند.
ابتدای مراسم استاد ورتیمر روی سِن رفت و دربارهٔ کلیت کلاس هایی که برگزار شده بود توضیحات کاملی داد و در انتهای سخنانش گفت: امروز می خواهم نتایج کارم را به صورت عملی نشان شما دهم و اینک از دو دانش پژوه که مدتهاست زیر نظر ما در این کلاس ها شرکت کرده اند می خواهم اینجا بیایند و گوشه ای از آنچه که فرا گرفته اند را به نمایش بگذارند، البته نکته ای را متذکر شوم و آن اینکه این دو نفر برای فعالیت در دو گروه و فرقهٔ متفاوت برگزیده شده اند، دو گروهی که از دید عوام جامعه هیچ ربط و سنخیتی با هم ندارند اما هر دو در یک جا و تحت یک شرایط آموزش دیده اند و با زدن این حرف نام کمال عبدالناصر و سیمین را اعلام کرد و خود از روی صحنه پایین رفت.
سیمین به همراه همبوشی در حالیکه جمع پیش رو آنها را تشویق می کردند بالای جایگاه رفتند و پس از تشکر از جمع شروع به هنرنمایی کردند.
همبوشی پشت یک میکروفن و سیمین هم پشت میکروفن دیگری قرار گرفت و همبوشی چنین شروع کرد: ما در زمان حساسی از تاریخ قرار داریم، زمانی سرنوشت ساز که باید با تلاش به سمت نظمی نوین در جهان پیش برویم، نظمی که محققان و نخبه های این زمان برنامه ریزی کرده اند و ما هم در راستای این هدف پیش به سوی آینده ای که از آنِ ماست قدم برمی داریم.
برای تحقق این هدف باید کسانی از جامعه حذف شوند و اگر حذف آنها ممکن نشد، باید آنها را از راهی که می روند به بیراهه کشاند و ذهن و اعتقاداتشان را به سمتی منحرف کرد که آنها را به خود مشغول دارد تا نتوانند به مسائل پیرامونشان بیاندیشند و ما در کمال آرامش به اهدافمان برسیم.
یکی از جمعیت هایی که مانع پیشرفت ما هستند، جمعیت شیعیان این عصر و زمان هست، پس ما تمام تمرکزمان را برای تضعیف و انحراف آنان به کار می بریم، طبق تحقیقات پژوهشگران ما، یکی از بازوهای قوی شیعیان که باعث پیروزی آنهاست اعتقاد به مهدویت است و ما باید این اعتقاد را کمرنگ و به چالش کشیم.
طبق آموزش هایی که به ما داده اند و طبق احادیثی که در کتاب های مختلف خوانده ایم، امام زمان شیعیان در پردهٔ غیبت به سر می برند و گاهی فرستاده ای به سمت امت میفرستند ما از این احادیث استفاده کرده و خودمان را چنان جلوه میدهیم که سفیر و فرستادهٔ امام زمانیم..
سخن همبوشی به اینجا که رسید، کمی سکوت کرد و سیمین به سخن در آمد و گفت: من هم حرفهای ایشان را تایید می کنم و نظرم نظر جناب عبدالناصر هست با این تفاوت، ایشان ادعا می کنند امام زمان سفیر خاص دارد و آن سفیر فردی خاص است که نامش را خواهند گفت، من هم یاد گرفتم که همین حرف را تایید کنم، آری امام زمان سفیر خاصی دارد که نامش علی محمد باب است.
همبوشی لبخندی زد و گفت: من در این آموزش ها یاد گرفتم که به خورد ملت بدهم امامت فقط به دوازده امام ختم نمی شود، دوازده مهدی دیگر خواهد آمد که اولینش همان کسی ست که ما معرفی می کنیم.
سیمین ادامه حرف همبوشی را گرفت و گفت: طبق همین آموزش ها من هم یاد گرفته ام که ادعا کنم: نبوت به پیامبری محمد بن عبدالله ختم نمی شود و «بها الله» پیامبر بعد از محمد بن عبدالله است.
همبوشی لبخندی زد و ادامه داد:در روایات آمده که مهدی آخرالزمان با امری جدید می آید و آن امر چیزی نیست جز معرفی امامان بعد از خودش که اولینش را ما مشخص می کنیم و باز سیمین ادامه حرفش را گرفت و گفت: ما هم ادعا می کنیم که ان امر جدید چیزی نیست جزء معرفی فرقهٔ بهائیت...
در این هنگام که جمعیت سر ذوق آمده بودند شروع به تشویق کردند.
احمد همبوشی که لبخندی گل گشاد روی صورتش نشسته بود، دستش را به عنوان سکوت بالا برد تا ادامه دهد..
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_نوزدهم🎬:
سال ۲۰۰۸ بود و دو سال از واقعهٔ افشاگری حیدر مشتت و مرگ او می گذشت، دو سالی که به توصیه موساد، احمد همبوشی خودش را از انظار عمومی پنهان کرده بود و زندگی مخفیانه ای در پیش گرفته بود، نه بیانیه ای میداد و نه تبلیغ مکتب احمدالحسن را می کرد و به قول معروف آهسته میرفت و آهسته می آمد.
اما این بدان معنی نبود که کلا بیکار نشسته باشد، احمد همبوشی با همکاری موساد، افرادی را که مستعد خیانت و جنایت بودند از نهادهای مختلف گلچین می کرد و مخفیانه برای خود سرباز جمع می کرد چون بنا بر نقشه ای که موساد کشیده بود و احمد همبوشی میبایست اجرا کند، همبوشی با یک حرکت مهم که خبرش در کل دنیا می پیچید دوباره می بایست دعوتش را شروع کند و این بار نه به عنوان یمانی و نه نائب و فرزند امام، بلکه به عنوان امام سیزدهم قیام می کرد، امامی با نام مهدی سیزدهم که داعیهٔ دفاع از امام مهدی، دوازدهمین امام شیعیان را داشت.
صبح زود بود که گوشی موبایل همبوشی به صدا درآمد، همبوشی نگاهی روی شماره کرد و با دیدن نام مایکل سریع تماس را وصل کرد.
از آن طرف خط صدای خسته مایکل در گوشی پیچید: ببین احمد الحسن، من الان از جلسهٔ مهمی می آیم که محوریت این جلسه قیام شما بود، همانطور که شاهد هستی در این سالها تعداد زیادی از مسلمانان به سمت مرجعیت شیعه رو آوردند، تو باید افرادت را مانند قبل توجیه کنی که علمای شیعه، خصوصا مرجع های دینی، دشمنان اصلی امام زمانشان هستند و هنگام ظهور امام زمان اولین کسانی که برای مقابله جلوی او می ایستند همین علما هستند و با توسل به همان رؤیاهایی که می دیدی و استفاده از استخاره و بعد هم تشرف های دروغین به محضر امام، به آنها می گویی که از سوی امام زمان به تو ابلاغ شده که با کسانی که لباس علما و مرجعیت به تن دارند وارد جنگ شوی و به قول مسلمانان این کار هم قربة الی الله انجام میدهی و خود را فدایی وجود امام دوازدهم معرفی می کنی، تو باید مرجعیت اصلی شیعیان در عراق ، آقای سیستانی را با طلبه هایی که دورش را گرفتند در یک حرکت غافلگیرانه ترور کنی.
پس از انجام کار بسیار بزرگی که به تو امر شده و نقشه دقیقش طراحی شده، تو خود را امام مهدی می خوانی و شک نکن ولوله ای در جهان به پا می کنی، ولوله ای که دودمان دشمنان ما را به باد می دهد و شاید منجر به این شود که دنیا در دستان ما قرار گیرد.
مایکل نفسی تازه کرد و ادامه داد: دستورات لازم به ضیاء عبدالزهره الکرعاوی داده شده، با هماهنگی هم همان روز موعود، کار را به نحو احسن انجام دهید و من قول میدهم که با انجام این مأموریت تو یکی از مهم ترین مردان این روزگار به شمار آیی و ما به پایت شمش شمش طلا خواهیم ریخت..
احمد همبوشی که انگار دلش از اینهمه وعده به شوق افتاده بود محکم گفت: چشم قربان، خیالتان راحت، تمام کارها مو به مو طبق نظر شما پیش خواهد رفت و ما موفق خواهیم شد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌸#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_نوزدهم🎬:
ایلماه با سرعت می دوید، انگار افسار حرکاتش دست خودش نبود، در این شهر غریب در این قصر غریب تر، نمی دانست به کجا برود.
بالاخره چشم باز کرد و خودش را در عمارت ولیعهد و اتاق زیر پله ها دید.
نمی دانست این راه را چگونه طی کرده، او که تنها یک روز از اقامتش در این قصر می گذشت، انگار ضمیر ناخوداگاهش آدرس ها را دقیق به خاطر سپرده بود که اینک سر از اتاق عاریتی خودش درآورده بود.
ایلماه خود را به آغوش تختخواب سپرد و با صورت روی تشک نرم با ملحفه ای سفید که گلهای درشت قرمز داشت، فشار می آورد گویی می خواست فریادش را در دل تشک خاموش کند، او گریه هایش را به یاد نداشت ، آخر ایلماه با گریه بیگانه بود، دختری که اینک چون مردی جنگجو قد علم کرده بود با گریه مناسبتی نداشت اما اینک باران اشک چشمانش بدون اذن و اجازه این دختر لجوج و متکبر، باریدن گرفته بود.
ایلماه آنقدر اشک ریخت که پلکهایش سنگین شد و به خواب رفت او نمی دانست چقدر گذشته و چه مدت در خواب بوده که با تقه های پی در پی که به در می خورد از خواب پرید.
مثل انسان های گیج ، اطراف اتاق را به دنبال کلاهش می گشت و بالاخره آن را لبه تخت و زیر ملحفه پیدا کرد.
کلاه را بر سرش گذاشت و تا پایین ابروهایش آورد، مانند کودکی غمزده دماغش را بالا کشید و همانطور که گلویی صاف می کرد تا اثری از بغض در صدایش نباشد گفت: پشت در کیست و چه می خواهی؟!
صدایی نا آشنا که بی شک متعلق به یکی از خواجه های دربار بود از پشت در بلند شد: جناب محافظ مخصوص! چرا زودتر جواب ندادید؟! در را باز کنید، جناب ولیعهد مدتی ست در اتاق کارشان منتظر شما هستند، سریع خود را به او برسانید.
ایلماه جلوی آیینه ای که کنار در اتاق داخل دیوار سفید کارگزاری شده بود و اطرافش به طرز زیبایی با گچ بری تزیین شده بود نگاهی به خود انداخت، دستی به زیر چشمهایش کشید و با مرتب کردن لباسش در را باز کرد.
خواجه که هنوز پشت در بود، نگاهی عجیب به سر تا پای ایلماه انداخت و همانطور که پشتش را به او می کرد به انتهای تالار اشاره نمود و گفت: فوری به آن اتاق مراجعه کنید، جناب ناصرالدین میرزا منتظر شما هستند و سپس همانطور که از ایلماه دور می شد زیر لب گفت:نمی دانم چه در وجود این جوان شلخته که از هر فرصتی برای خواب استفاده می کند وجود داشته که ولیعهد او را به عنوان محافظ مخصوصش انتخاب کرده است.
این سخن گرچه آهسته ادا شد، اما ایلماه آن را شنید و در آن شلوغی های ذهنش به این فکر می کرد که بی شک این خواجه هم جاسوسی از جاسوس های ملک جهان خانم است و با آوردن نام ملک جهان خانم دوباره داغ دلش تازه شد.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
#داستان_واقعی #اوج_دلدادگی #قسمت_هجدهم🎬: عمر نگاهی به در خانه ی امیرالمومنین نمود و گفت: به یاد د
#داستان_واقعی
#اوج_دلدادگی
#قسمت_نوزدهم 🎬:
عمر گلویی صاف کرد و گفت: همانطوری که میدانی در روزگاری که پیامبر زنده بود، روستاهای یهودی نشینی در اطراف مدینه وجود داشت، این روستاها بسیار حاصلخیز و پر برکت بود و قطب اقتصادی خوبی بود یکی از این روستاها فدک بود که قلعه ای محکم در کنارش داشت به نام «خیبر» البته خیبر هم خودش روستایی بسیار غنی و سرشار از نعمت بود، یهودیان خیبر و فدک تعدادی از مخالفین اسلام را پناه داده بودند و قرار بود با همدستی آنان به مدینه یورش بیاورند و مسلمانان را از دم تیغ بگذرانند.
در آن زمان پیامبر به آنها پیغام داد که دست از شرارت بردارند و مثل قبل با صلح و آرامش در کنار مسلمانان زندگی کنند، اما آنان که به قدرت خود و استحکام قلعه ی خیبر مطمئن بودند باز هم دست از اعمال ستیزه جویانه شان برنداشتند، پس پیامبر به سپاه اسلام دستور داد که خیبر را محاصره کنند.
خیبر محاصره شد و باز هم پیامبر از یهودیان خواست که دشمنان اسلام را به ما بسپرند تا جنگی شکل نگیرد که آنها قبول نکردند و خود را تا دندان مسلح کرده بودند که با مسلمانان بجنگند.
به ناچار دستور حمله صادر شد، روز اول ابوبکر با سپاهی انبوه به خیبر حمله برد که در همان لحظات اول از دیدن آنهمه آمادگی یهودیان، لشکرش را برداشت و فرار را برقرار ترجیح داد، من که گمان می کردم، ابوبکر کار درستی انجام نداده خواستم چیزی به او بگویم و توبیخش کنم که فرمان رسید خودم فرماندهی سپاه را به عهده گیرم و بر یهودیان حمله کنم.
پس روز دوم من به مصاف آنها رفتم، هنوز به نزدیکی قلعه ی خیبر نرسیده بودیم که باران تیرهایی که می رفت تا قلب لشکریان را شکار کند از برج و باروی قلعه ی مستحکم خیبر، بر سرمان باریدن گرفت.
تا این صحنه را دیدم به ابوبکر حق دادم که از حمله چشم پوشی کند، ما نمی توانستیم حتی به چند متری قلعه برسیم، چه برسد به اینکه بخواهیم با یهودی ها جنگ تن به تن کنیم و طبق تعالیم اسلام حفظ جان واجب است، چون می دانستم اگر بر فرض محال بتوانیم خود را به قلعه برسانیم و درش را بگشاییم که اصلا نمی توانستیم، می بایست با «مرحب» بزرگترین و شجاع ترین جنگجوی یهودی که آوازه اش از حجاز هم فراتر رفته بود، دست و پنجه نرم کنیم که محال بود از زیر تیغ او جان سالم به درببریم، پس مصلحت آن بود که جان خود حفظ کنیم و فرار را بر قرار ترجیح دادیم و البته بهترین کار ممکن همین بود.
بعد از برگشتن از خیبر با ابوبکر به نزد حضرت رسول رسیدیم و متفق القول گفتیم که محال است ما به خیبر و فدک و روستاهای یهودیان دست یابیم، چون آنها فناوری های پیچیده نظامی دارند و پهلوانانی بی نظیر چون مرحب بن حارث دارند و از آن گذشته برج و باروی خیبر آنقدر مستحکم است که محال است کسی بتواند به آن دست پیدا کند.
تا این حرف را زدیم، پیامبر سرشان را پایین انداختند و اندکی به فکر فرو رفتند، انگار چیزی به او الهام شده باشد و شاید وحی خدا بر او نازل شده بود، سرشان را بالا گرفتند و با لبخندی پر معنا و طمأنینه ای در صدایشان فرمود:«فردا پرچم را به دست کسی می دهم که خدا و پیامبر را دوست دارد و خدا و پیامبرش هم او را دوست دارند»
تا این سخن را از دهان پیامبر شنیدم فهمیدم آن شخصی که چنین عزیز است حتما پیروز میدان است و در دل آرزو کردم آن شخص من باشم، البته ابوبکر هم دوست داشت او باشد و ما فکر می کردیم کسی جز من و ابوبکر نمی تواند باشد، آخر پهلوان عرب علی بن ابیطالب بود و او هم مدتی بود به چشم درد مبتلا بود و همین درد باعث شده بود که در جنگ با یهود نتواند شرکت کند و آنچه از اخبار بر می آمد این روزها چشم درد علی شدت یافته بود، پس علی با این حال بیمارش نمی توانست آن شخص پیروز باشد.
آن شب را تا صبح در دل دعا دعا می کردم که فردا پیامبر مرا به حضور فرا خواند و بار دیگر فرماندهی سپاه اسلام را به من دهد و من جلو بروم و با تکیه بر امداد الهی پیروز میدان باشم که فردا صبح...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#آن_پهلوان
#قسمت_نوزدهم🎬:
انس نگاهی از سر مهر به عمران انداخت وگفت: پسرم! برای رساندن تو به ایل و طایفه ات راهی سفر شدم؛ من مسلمانم و رسم ادب حکم می کند که خود را به محضر رسول الله برسانم و عرض ادبی نمایم.
به تو اطمینان می دهم که زیاد طول نکشد؛ دیدار اصلی را میگذارم برای وقت برگشتن از خیبر، اما ولوله ای درون جانم افتاده و تا لحظه ای روی ماه پیامبر را نبینم؛ آرام نخواهم گرفت.
عمران آه کوتاهی کشید و آرام تر از قبل گفت: باشد...حالا منزل رسولتان کجاست؟!
انس که میدید پسرک بعد از چندین روز همسفری تازه زبان باز کرده و با او سخن می گوید؛ لبخندی زد و گفت: می گویند درب خانهٔ پیامبر از داخل مسجد باز میشود و با اشاره به کمی جلوتر ادامه داد: آنجا را میبینی؟ دو نخل که دو طرف آن درب قرار دارد و دیوارهای گلی بلند اطرافشان را گرفته! به گمانم آنجا مسجد است.
عمران برای گریز از افکار و خاطرات تلخ، هم صحبت ناجی اش شده بود؛ او که شوق و ذوق انس را برای دیدار رسول خدا دیده بود؛ دوست داشت همراه او شود تا او هم بداند و ببیند که محمد بن عبدالله کیست که انسان هایی ندیده رویش، عاشقانه او را دوست می دارند.
به درب مسجد رسیدند؛ انس شتر را خوابانید و عمران با یک پرش از بالای شتر خود را پایین افکند.
انس همانطور که افسار شتر را به چوبی که داخل دیوار تعبیه شده بود می بست رو به عمران گفت: پسرم تا من داخل مسجد می شوم و به خدمت رسول خدا میرسم؛ تو همین جا بمان و با چیزی خود را سرگرم کن و مطمئن باش؛ من زود بر می گردم.
عمران همانطور که خیره به زمین بود و با انگشتان دستش بازی می کرد؛ مِن و مِن کنان گفت: اگر اشکال ندارد؛ من هم با شما داخل مسجد می شوم.
انس لبخندی بر لبانش نقش بست و مانند کودکی ذوق زده؛ دست عمران را در دست گرفت و به سمت مسجد کشانید و گفت: چرا که نه؟! دیدار با پیامبر خدا لیاقت می خواهد و گوییا خدا به تو آن لیاقت را داده و چه بسا این سعادت دیدار من هم با رسول الله به خاطر وجود تو باشد.
عمران همانطور که حرفهای انس را گوش میکرد و با چشمان جستجوگرش داخل مسجد را از نظر می گذراند وارد آنجا شد.
با ورود به مسجد، احساسات مبهمی درون جان عمران می پیچید؛ احساساتی که تا به حال به او دست نداده بود.
انس اندکی تعلل کرد و در جای خود ایستاد؛ روبه روی او چندین درب وجود داشت و انس نمی دانست که کدامین درب، متعلق به منزل رسول الله است ؛ به ناچار اطرافش را نگاه کرد.
مرد سیه چرده ای در سایهٔ دیوار او را نگاه می کرد.
انس در حالیکه دست عمران را در دست داشت به سمت او رفت و با چهره ای بشاش و لبخندی کمرنگ که صورتش را پوشانیده بود رو به مرد کرد و گفت: سلام علیکم برادر! در پی دیدار یاریم و به بوی محمد بن عبدالله به اینجا کشیده شده ایم؛ حال نمی دانیم کدامین خانه متعلق به رسول خداست.
آن مرد دستش را به سوی انس دراز کرد و همانطور که به او دست میداد گفت: وعلیکم السلام برادر و با اشاره به درب های پیش رویش گفت: تمام این درب ها متعلق به خانهٔ پیامبر است که در هر کدام یکی از همسران او ساکن است، به جز آن دربی که باز است، آنجا منزل ابوتراب است.
انس نگاهی به درب مورد نظر کرد و گفت: یعنی منزل اصحاب پیامبر دربی به مسجد ندارد؟!
آن مرد لبخندی بر لب نشاند و گفت: چرا تمام اصحاب پیامبر خانه شان را به گونه ای بنا کرده بودند که دربی به مسجد داشته باشند؛ تا اینکه فرشتهٔ وحی به رسول الله (ص) نازل شد و امر خداوند بر آن تعلق گرفت که تمام درب ها به جز درب خانه پیامبر و علی، مسدود شود.
انس که انگار چیز عجیبی می شنید کمی جلوتر رفت و آرام تر پرسید: براستی درب خانهٔ تمام اصحاب پیامبر رو به مسجد بسته شد؟ و این ابوتراب کیست که چنین منزلتی دارد و چرا خداوند چنین حکمی نموده؟
مرد عرب خودش را جلوتر کشید و گفت: آری! حکم خدا باید اجرا می شد؛ تمام درب ها بسته شد و حتی بعضی از اصحاب خاضعانه طلب کردند که از منزلشان روزنه ای کوچک رو به مسجد باز باشد؛ اما رسول الله نپذیرفت؛ زیرا ارادهٔ خدا چیز دیگری بود و ابوتراب، علی بن ابی طالب، داماد پیامبر و پدر نوه های اوست؛ حیدر کرار است و پهلوانی ست که عرب نظیرش را ندیده است؛ ارادهٔ خدا بر آن تعلق گرفته که جز پیامبر و فرزندانش، کسی ساکن خانه اش نباشد و اینک پیامبر در مسجد است، درب هیچ کدام از این غرفه ها را نزنید و برای دیدار رسول الله، یک راست به سمت مسجد بروید.
ادامه دارد
#طاهره_سادات_حسینی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹