🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_صد_دوازدهم 🎬: شراره تمام قدرتش را به کار گرفت، نه تنها خود بلکه از قدر
رمان تجسم شیطان
#قسمت_پایانی_فصل_اول🎬:
شراره دست لای موهای رنگ کرده اش که اینبار به رنگ سرخ در آمده بود کشید و ذهنش به سمت چند وقت پیش رفت، درست زمانی که روح الله با کت و شلوار خاکستری و پیراهن سفید، جلوی آرایشگاه دنبالش آمد.
شراره خوب به یاد داشت چقدر تلاش کرد تا روح الله را قانع کند تا مدتی بدون خواندن محرمیت با هم در ارتباط باشد و از این پیشنهاد دو منظور داشت، اول اینکه قولی را که به موکلش داده بود عملی می کرد چراکه قول داده بود روح الله را به گناه بکشد و با این ارتباط حرام، خیلی راحت می توانست به این هدفش برسد و از طرفی می خواست زمانی پا به زندگی روح الله بگذارد که اولا او را عاشق و تشنه خود کرده باشد و ثانیا فاطمه ای در کار نباشد و هوویش با وسوسه های موکلش، خود را از صحنهٔ گیتی محو کند و مانند سعید بمیرد. اما هر چه کرد روح الله این پیشنهاد را قبول نکرد و در جواب شراره که می خواست مدتی با هم در ارتباط باشند گفت: ببین شراره جان، میخوای بیشتر باهم در ارتباط باشیم تا شناخت بهتری از هم پیدا کنیم، راه حل داره، یه عقد موقت می خونیم که به گناه نیافتیم و با این حرف، شراره فهمید که تلاشس بیهوده است، چون روح الله مؤمن بود و برای همین ایمانش بود که شیطان، شرط انحراف او را گذاشته بود تا به کمک شراره بیاید.
با عقد موقت، تمام برنامه های شراره به هم میریخت پس به روح الله پیشنهاد داد تا عقد دائم کنند و تاکید کرد این عقد باید پنهانی باشد و البته تا پنهانی هست پای بچه ای هم در میان نیاید.
روح الله هم پذیرفته بود، پس با هم به سمت قم رفتند، یکی از دوستان معمم روح الله که دفترخانه هم داشت، خطبه عقد دائم را برایشان خوانده بود و شراره بر خلاف همیشه که لباس های باز و بدن نما می پوشید، چادری به سر کرد و همراه با روح الله به حرم حضرت معصومه و بعد از آن به خواستهٔ روح الله به مسجد جمکران رفتند و شراره با گوشی دستش از تمام صحنه ها عکس می گرفت.
شراره آن زمان را مانند روز در خاطر داشت، دستش را زیر چانه اش زد، آهی کشید و زیر لب گفت: روح الله عجب مرد خود داری بود، هر چه که ناز و عشوه آوردم قبول نکرد که با هم به هتل برویم و یک شب در کنار هم باشیم و نگذاشت من طبق نقشه ام پیش بروم...لعنت به تو روح الله...آخه تو چطور مردی هستی؟! من که مثل یک عروس، خودم را برات آماده کرده بودم، حتی هتلی هم برای اینکه حجله عروسیمان باشد در نظر گرفته بودم، اما روح الله حاضر نشد حتی برای یک ساعت هم شده، با هم زیر یک سقف برویم.
شراره از جا بلند شد و همانطور که طول و عرض اتاق را بی هدف می پیمود و دست مشت شده اش را بر روی پایش کوبید با خود گفت: این موکل هم محاله بتونه روح الله را رام من کنه، مخصوصا که الان شک کردن پای جادو در میان هست و اگه پیش اون ملا دایی جوادشون هم برن دست من رو میشه، پس حالا که دارم رسوا میشم باید با تمام توان پیش برم، من یا روح الله را از آن خودم میکنم و یا باید هم خودش و هم خانواده اش را از بین ببرم و با زدن این حرف به سمت میز کنار تخت رفت و گوشی اش را برداشت و شماره یکی از اساتید جاودگری اش را گرفت...
و این داستان ادامه دارد
با ادامه داستان در فصل دوم تجسم شیطان که بسیار جذاب تر از فصل اول است همراه ما باشید
بر اساس واقعیت
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼