eitaa logo
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
3هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
12.1هزار ویدیو
317 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی نشر مطالب حلال باذکر صلوات برامام زمان عج. ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: قصر را آذین بسته اند، سر امام داخل طشتی از طلا پیش روی یزید است، متمولان و سرشناسان شهر همه به این میهمانی دعوت شده اند،نوازندگان می نوازند و رقاصان می رقصند و یزید همانطور که جامی از شراب به دست دارد، در حال بازی شطرنج است. یزید شاعر است و اینک آنقدر نوشیده و سرخوش است که طبع شعرش گل کرده، چوب بر لب و دندان مبارک حسین میزند و اینچنین شعر می خواند: بنی هاشم با حکومت بازی کردند، نه خبری از آسمان امده و نه قرانی نازل شده، که همه را من از یادها برده ام، کاش پدرانم که در جنگ بدر کشته شدند زنده بودند و امروز را میدیدند، کاش بودند و میگفتند: ای یزید دست مریزاد که انتقام خون پدران خود را گرفتی و از اسلام جز نامی باقی نگذاردی. دعوتیان این شعر را میشنوند و حال میدانند که دشمنان یزید چه کسانی بودند، آری این جنگ عقده گشایی بود، عقده هایی که از بدر و حنین در دلشان جمع شده بود،هر چه را توانستد در پشت ان درب نیمسوخته وا کردند و آنچه از ان عقده ها ماند در کربلا خالی کردند. یزید جرعه ای دیگر از شراب می نوشد و باز چوب بر دندان امام میزند که ناگهان صدای ابو برزه که ازیاران پیامبر است او را از حالت مدهوشی میپراند:ای یزید! وای بر تو چوب بر لب و دندان حسین میزنی؟!من با چشم خود دیدم که پیامبر بر این لب و دندان بوسه ها میزد.. یزید عصبانی میشود، هیچ کس نباید عیش او را بر هم زند، دستور میدهد که او را از مجلس بیرون کنند و در همین هنگام کاروان اسرا را وارد مجلس میکنند، هنوز غل و زنجیر بر گردن امام است و رد آن چونان تسمه ای سیاه و دردناک شده. اسیران را در مقابل مجلس نگه میدارند تا همه حضار آنها را ببیند، یکی از ثروتمندان مجلس چشمش به دختر امام حسین می افتد و مدهوش زیبایی او میگردد و هراسان از جا بلند میشود و همانطور که اشاره می کند،میگوید:ای یزید! من آن دختر را برای کنیزی می خواهم! بهایش هم هر چه باشد میپردازم. فاطمه دختر امام حسین در حالی که میلرزد عمه اش را صدا میزند و میگوید: عمه جان! آیا یتیمی مرا بس نیست که امروز کنیز این نامرد شوم؟! زینب که الان امید تمام کاروان است، امید حجت خداست،رو به مرد شامی می کند و میفرماید:وای برتو! مگر نمی دانی این دختر رسول خداست؟! مرد شامی با تعجب به یزید نگاه می کند و میگوید: آیا دختران رسول خدا را به اسیری آورده ای؟! وای بر تو، خدا لعنت کند تو را ای یزید که حرم رسول الله را به اسارت گرفته ای،به خدا قسم که من گمان می کردم که اینان اسیران رومی هستند. یزید دستور اعدام مرد شامی را میدهد، چرا که به او توهین کرده و باعث بیداری مردم میشد. امام سجاد رو به یزید می فرماید: ای یزید! اگر رسول خدا ما را در این حالت ببیند با تو چه خواهد گفت؟! یزید که انتظار همچین جسارتی از این جوان اسیر نداشت می گوید: پدر تو آرزوی حکومت داشت و حق مرا که خلیفه مسلمین هستم مراعات نکرد و به جنگ من امد و اما خدا او را کشت و خدا را شکر می کنم که او را ذلیل و خوار و نابود کرد. امام جواب میدهد: ای یزید قبل از اینکه تو به دنیا بیایی، پدران من یا پیامبر بودند یا امیر! مگر نشنیده ای که جد من، علی مرتضی در جنگ بدر و احد پرچمدار اسلام بود اما پدر و جد تو پرچمدار کفر بودند! یزید از سخن امام آشفته میشود و فریاد می زند: گردنش را بزنید! زینب به سرعت از جا بلند میشود، آری این پناه غریبان است، این فاطمه دوران است باید به پاخیزد تا ولایت بماند، زینب قد علم می کند با نگاه حقارت به یزید مینگرد و میفرماید:از کسی که مادربزرگش جگر حمزه سیدالشهدا را جویده است، بیش از نمی توان انتظار داشت‌ انگار مهر سکوت برلبها زده اند، مجلس ساکت ساکت است و همگان به شیرزنی چشم دوخته اند که یادآور حیدر کرار است، پس صدای زینب..نه انگار صدای فاطمه و علی در مجلس می پیچد: «آیا اکنون که ما اسیر تو هستیم خیال میکنی خدا تو را عزیز کرده و ما را خوار نموده؟تو آرزو میکنی که پدرانت میبودند تا ببیند چگونه حسین را خون خدا را کشته ای. تو چگونه مسلمانی هستی که خاندان پیامبرت را کشتی و حرمت ناموس او را شکستی و دختران او را به اسیری آوردی؟ بدان که روزگار مرا مجبور کرد تا با پستی چون تو، سخن بگویم وگرنه من تو را ناچیزتر از آن میدانم تا با تو همکلام شوم. ای یزید! هر کار می توانی بکن، تمام تلاشت را به کار گیر، اما بدان که هرگز نمی توانی یاد ما را از دلها بیرون ببری، تو هرگز نمی توانی به جلال و بزرگی ما برسی. شهیدان ما نمرده اند، بلکه زنده اند و نزد خدای خویش روزی می خورند بدان که نام ما تا ابد همیشه زنده خواهد بود» فاطمه ثانی، خطبه خواند و غوغا به پا کرد، حال تمام مجلس میدانند با چه کسی طرف هستد، یزید درهم شکسته و خوار و خفیف شده، پس دستور میدهد که مجلس را شروع نکرده، تمام کنند، تمام دعوتیان را بیرون میفرستد و اسیران را به زندان ادامه دارد..
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: سفره شام پهن بود که تلفن خانه به صدا درآمد، فتانه به سرعت از جا بلند شد و به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت. روح الله، با قاشق مقداری املت روی نان گذاشت و داخل دهان گذاشت و از زیر چشم حرکات فتانه را می پیمایید، لحن حرف زدن فتانه،خیلی رسمی بود و این جلب توجه می کرد، پس ناخوداگاه همهٔ جمع همانطور که خود را مشغول خوردن نشان می دادند،گوششان به حرفهای فتانه بود: بله، بله...ان شاالله به سلامتی، پس با اجازه تون فردا شب به اتفاق آقا پسر خدمتتون میرسیم....به امید خدا...خدانگهدار، روح الله که انگار دهانش خشک شده بود، از پارچ بلوری پیش رویش مقداری آب داخل لیوان ریخت و با کمک آب، لقمه اش را قورت داد. فتانه سرجایش نشست و با اینکه میدانست همه مشتاق شنیدن هستند خودش را به راهی دیگر زد و بشقاب املت را جلو کشید که محمود با تحکم گفت: چی شد زن؟! کی بود؟! چرا سرو سنگین شدی و مثل همیشه وراجی نمی کنی؟! فتانه اوفی کرد و گفت: کی می خواستی باشه؟ همین قوم و خویشا ررروح الله خان هستند، دستور دادن فردا شب برای آشنایی بیشتر بریم خونه شان... محمود لبخندی روی لبش نشست و فتانه که خیلی عصبانی بود و انا نمی خواست عصبانیتش بروز کنه زیر لب گفت: مردم دخترشون از سر راه اوردن... و روح الله که انگار دختری هجده ساله بود و هیجان سراسر وجودش را گرفته بود، هیچ توجهی به حرکات فتانه نداشت، از خوشحالی همراه استرس، اشتهاش کور شده بود، با اجازه ای گفت از سر سفره شام بلند شد و به طرف میهمان خانه رفت. داخل میهمانخانه که رسید، نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که به بالا نگاه می کرد گفت: خدایا شکرت... روح الله یک راست به سمت بالای میهمان خانه رفت و پشت مبل قهوه ای رنگ راحتی، کیفش را برداشت، کیف را روی میز گذاشت و درش را باز کرد، دفتری بیرون کشید ، خودکار وسطش پایین افتاد، خودکار را برداشت و دفتر را پیش رویش قرار داد. روح الله نه از نعمت همراهی مادر برخوردار بود و نه اینک خواهری مهربان در دسترسش بود تا رسم و رسوم خواستگاری و آشنایی را به او یاد دهد، پس خود دست به ابتکاری نو زد، او می خواست تمام خصوصیات اخلاقی خودش را روی کاغذ آورد و تمام انتظاراتی که از همسر آینده اش دارد را بنویسد تا اگر وقت کم آورد ، با دادن این طومار به عروس خانم، او را کمی با روحیات خودش آشنا کند. روح الله غرق نوشتن بود که فتانه در اتاق را باز کرد و سرش را از لای درز در داخل آورد، به روح الله خیره شد، برایش عجیب بود که روح الله با وجود شنیدن این خبر، الان بی خیال نشسته و مشغول درسش شده، وقتی دید روح الله متوجه او نشده،آرام آرام خودش را به بالای سر او رساند، غرق نوشته پیش روی او شد، خیلی عجیب بود، نوشته ای بلند بالا و تو هم تو هم...فتانه سواد نداشت اما خیلی دوست داشت سر از کار روح الله دربیاورد پس با لحنی کشدار گفت: ببینم چکار داری میکنی؟! روح الله مه غرق نوشتن بود، با صدای فتانه از جا پرید، نوشته را نگاهی کرد و گفت:, هیچی بلید یه سری چیزا بنویسم... فتانه اوفی کرد و به سمت در رفت و روح الله هم غرق در نوشتن... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
🎬: ایلماه دستی به یال و کوپال اسب کشید و سپس نگاهی به تفنگ دستش کرد، چیزهایی که آرزو داشت را اینک برای خودش داشت، اما با این لباس ها نمیشد سوارکاری کرد، او شب گذشته، بین اسباب و وسایل ننه سکینه لباس های مردانه قشون را دیده بود و الان شک نداشت که ان لباس ها روزی بر تن او بوده اند، پس نگاهی به دور و برش کرد و پسرک سیه چرده ای که پادو کاروانسرا بود را صدا زد و گفت: قنبر، آی پسر... قنبر مثل قرقی خودش را به ایلماه رساند و‌گفت: بله خانم، بفرمایید ایلماه افسار اسب را دست او داد و‌گفت: چند دقیقه لباس عوض می کنم حواست به این اسب باشه هااا پسرک لبخند گل گشادی زد و‌گفت: ای به چشم خانم، شما خیالتون راحت باشه... ایلماه سری تکان داد و همانطور میگفت: بارک الله قنبر وارد اتاق شد و خیلی زود لباس ها را از داخل بقچه ای که ننه سکینه پنهان کرده بود بیرون آورد، با دقت نگاهی به لباس ها کرد، به نظرش آشنا می آمد اما اصلا به یاد نداشت که کجا این لباس ها را پوشیده یا اصلا دیده است. وقت تنگ بود و ایلماه می خواست تا قبل از اینکه ننه سکینه و استاد قاسم بیایند و او را بابت اسب و تفنگ باز خواست کنند و بخواهند او را استنطاق کنند که کجا میرود و... ایلماه لباس ها را بر تن کرد، حس خاصی داشت،به طرف آینه شکسته داخل طاقچه رفت خودش را داخل آینه نگاه کرد، کلاهش را پایین تر کشید و همانطور که به چشمان درشت داخل آینه خیره شده بود زیر لب گفت: ایلماه! تو واقعا ایلماه هستی؟! پس چرا من چیزی به خاطرم نمی آید؟! صدای قنبر از پشت در که انگار با کسی حرف می زد به گوشش خورد، ایلماه فوری لباس هایی را که از تنش در آورده بود، جمع کرد و گوشه اتاق زیر وسایل و خورجین ننه سکینه پنهان کرد و با شتاب در را باز کرد و در کمال تعجب دید کسی کنار قنبر نیست اما سایه ای پشت دیوار پنهان شد. ایلماه تفنگ را روی شانه اش انداخت و همانطور افسار اسب را از قنبر می گرفت، از او تشکر کرد و‌گفت: اگر ننه سکینه سراغ مرا گرفت، بگو رفته در اطراف گشتی بزند و بر گردد. قنبر باشه ای گفت و زیر لب زمزمه کرد: یعنی این مرد همان دختر بود؟ ایلماه اسب را می تازاند و او نام تیز پا را بر روی اسب گذاشت، نمی دانست به چه علت این نام را گذاشته اما به . نظرش نامی زیبا و آشنا بود. تیزپا مانند باد حرکت می کرد و ایلماه از این نسین صبحگاهی به صورتش می خورد سر ذوق آمده بود بالاخره بعد بیش از نیم ساعت سوارکاری، به همان جنگلی که احتمالا شکارگاه سلطنتی بود رسید. ایلماه وارد جنگل شد، او دار و درخت را دوست می داشت، انگار در این فضل شخص دیگری میشد. مستقیم به سمت مکانی رفت که دیروز در آنجا بهرام خان را دیده بود. ایلماه نزدیک تخته سنگی شد که دیروز لاشه شکار را روی آن گذاشته بودند، کسی در اطراف نبود، پس از اسب پایین امد و همانطور که افسار اسب را در دست داشت، می خواست گشتی در اطراف بزند. کمی جلوتر رفت، درختان جنگل صحنه هایی زیبا و بکر خلق کرده بودند، ایلماه ریه هایش را از هوای پاک و مفرح جنگل پرکرد که ناگهان با صدایی که از پشت سرش بلند شد از جا پرید: آهای سرباز! مگر نگفتم این اسب را به آن دختر برسانید؟! چرا اینک افسارش دست توست هاااا؟! ایلماه رویش را به عقب برگرداند، درست میدید همان جوانک دیروز بود. او با قدم های شمرده به بهرام نزدیک شد، بهرام با خشمی در صدایش گفت: نفهم که بودی، انگار لال هم هستی! چرا جوابم را نمی دهی؟! حالا ایلماه به یک قدمی بهرام رسیده بود، کلاهش را کمی بالا کشید، بهرام لا دقت چشمان ایلماه را نگاهی انداخت و گفت: اووه خدای من! تو تو همان دخترک دیروز هستی....اسمت چیست که چنین در دل من آتش افروزی می کنی؟! ایلماه بدون توجه به کنایه ای که در حرف بهرام بود گفت: سلام...نامم افسانه است، یعنی ننه سکینه افسانه صدایم می کند بهرام با او همقدم شد و خنده بلندی کرد و گفت: یعنی چه ننه سکینه افسانه صدایت می کند؟ مگر بقیه تو را چه صدا می کنند؟! ایلماه شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دانم....شاید....شاید ایلماه بهرام سرتا پای ایلماه را از نظر گذراند و گفت: الحق که هر دو اسم برازنده توست اما من با ننه سکینه موافقم، تو یک افسانه در جهان واقعی هستی، پس من نیز تو را افسانه صدا می کنم. این شد آغاز صحبت بهرام با ایلماه... تا نزدیکی ظهر هر دو با هم مسابقه دادند، سوارکاری، تیر اندازی و هر بار یکی از آنها می برد، انگار این دو جوان، در مهارت های شکار و جنگ همردیف یکدیگر بودند و عجیب اینکه هر دو حس می کردند قرابتی با هم دارند. نزدیکی های ظهر دسته ای سرباز به آنجا آمد و چیزی در گوش بهرام گفتند، بهرام که نمی خواست این مصاحب و همراه خوب را از دست دهد، سربازان را به طریقی برگرداند و بعد از نهار که کباب کبک کوهی بود برنامه شکار ریختند.