داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_پنجاه_هفتم 🎬:
مردم دور کاروان جمع شده اند و پاره های جگر پیامبر را به نظاره نشسته اند، ناگهان پیرمردی از ان میان رو به امام سجاد که تنها مرد کاروان است میکند و میگوید: خدا را شکر که مسلمانان از شر شما راحت شدند و یزید بر شما پیروز شده..
و به این بسنده نمی کند و هر چه فحش و ناسزا بلد است نثار امام و کاروان می کند، او یکی از حافظان قران است و مردم به چشم احترام او را مینگرند پس از او تبعیت می کنند و به امام ناسزا می گویند.
امام دستان بسته اش را بلند می کند، ناگهان همه ساکت میشوند، امام رو به پیرمرد می فرماید: هر چه خواستی گفتی و عقده دلت را خالی کردی آیا اجازه میدهی تا با تو سخن بگویم؟
پیرمرد سری تکان میدهد و میگوید: آری هر چه می خواهی بگو!
امام نگاهی به او می اندازد و می فرماید: آیا تا به حال قران خوانده ای؟!
پیرمرد با تعجب او را می نگرد و میگوید: همه این شهر می دانند که من حافظ قرآنم و هر روز قران را ختم میکنم، اما تو چگونه کافری هستی که پای قران را وسط کشیده ای؟!
امام صدایش را کمی بلندتر می کند: آیا آیه ۲۳ سوره شوری را خوانده ای؟! انجا که می فرماید«ای پیامبر به مردم بگو که من مزد رسالت از شما نمی خواهم ،فقط به خاندان من مهربانی کنید»
پیرمرد با تعجب سری تکان میدهد و میگوید: آری بارها و بارها خوانده ام معنایش هم میدانم و میدانم که به حکم خدا ما باید با خاندان پیامبرمان مهربان باشیم.
امام آهی می کشد و میفرماید:ای پیرمرد! ما همان خاندانی هستیم که باید ما را دوست داشته باشی! ای پیرمرد ما همان خاندانی هستیم که در آیه ۳۳ سوره احزاب شهادت داده شده که ما از هر گونه پلیدی و رجس و گناهی به دور هستم
علی بن حسین سخن می گوید و آن پیرمرد گریه سر میدهد، آنقدر که تمام بدنش به رعشه افتاده و با صدایی لرزان میگوید: شما را به خدا قسم! آیا شما خاندان پیامبر هستید؟!
امام می فرماید: به خدا قسم که ما فرزندان رسول الله هستیم
پیرمرد دیگر طاقت نمی آورد، عمامه خود را بر میدارد و پرتاب می کند، مانند انسانی مجنون در بین جمعیت می گردد و میگوید: ما را فریب داده اند، یزید پسر پیامبر را کشته و زن و بچه او را اسیر کرده، بنی امیه یک عمر ما را از قرآن های ناطق به دور نگه داشته و قرانی ظاهری به خوردمان داده، بنی امیه پشت آیه هایی از مرکب پنهان شده و قرآن اصلی را پنهان کرده، آهای مردم! من از یزید بیزارم او دشمن خداست که خاندان پیامبر را کشته، ای مردم بیدار شوید»
پیرمرد برسرزنان جلو میرود و میگوید: استغفروالله...استغفروالله خود را به امام می رساند و بوسه بر پاهای پینه بسته امام میزند و میگوید: آیا خدا توبه مرا می پذیرد؟ من یک عمر قرآن خواندم اما قران نفهمیدم.
امام دستی به سر او میکشد ومیفرماید:«آری خداوند توبه تو را میپذیرد، تو با ما هستی»
حرف های پیرمرد تلنگریست بر مردمی که عمری با حیلهٔ بنی امیه در نادانی گرفتارشده اند، خبر این پیرمرد به یزید میرسد و یزید دستور قتلش را میدهد، تا دیگر کسی جرأت نکند به بنی امیه دشنام دهد.
پیرمرد ایستاده و سخن می گوید، ناگهان شمشیری از پشت فرود می آید و سر از تنش جدا میشود.
مردم مبهوت این صحنه اند، خون گلوی پیرمرد، زمین را رنگین کرده، ناگاه آوای ملکوتی در فضا می پیچد..این صدای کیست...
رباب هراسان از جا بلند می شود، زینب فریاد میزند: به خدا که این صدای حسین من است و مردم سری را بر نی می بینند که باصدایی روحبخش می خواند:«ام حسبت اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من ایاتنا عجبا»«آیا گمان می کنید که زنده شدن اصحاب کهف چیز عجیبی ست؟»
و سر امام به اذن خدا چنین می گوید: ریختن خون من ، از قصهٔ اصحاب کهف عجیب تر است.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_پنجاه_ششم 🎬: فتانه وارد خانه شد، لبخند مضحکی روی لب نشانده بود، روح ال
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_پنجاه_هفتم 🎬:
فتانه برای آشنایی به منزل عروس خانم رفت و از با نزدیک فاطمه و خانواده اش آشنا شد، گرچه به روی خود نمی آورد اما خانواده فاطمه،خانواده ای متشخص و فرهنگی بودند و فاطمه هم دختری زیبا بود که همزمان با خواندن حوزه، در دانشگاه هم درس می خواند و به نوعی مطمئن بود، فاطمه با همچین خانواده تیزبینی محال است که به روح الله زن دهند آخر فتانه اینقدر فضا را مسموم می کرد تا نظر خانواده عروس را اگر هم مثبت بود، منفی می کرد.
فتانه چند تا آدرس برای تحقیق به خانواده عروس داده بود و قرار بود که بعد از تحقیق نتیجه به اطلاع خانواده روح الله برسد.
آخر هفته بود و روح الله مثل سالهای قبل داخل باغ مادربزرگ مشغول رسیدگی به باغ بود، البته قبل از آن به باغ خودش سرکی زده بود، آفتاب داغ بهاری بر صورت مردانه اش می نشست و عرق از سر و رویش سرازیر بود.
روح الله آخرین دانه های سبزی را بر زمین پیش رویش پاشید و روی تخته سنگی کنار باغچه کوچک سبزی نشست و با آستین لباسش عرق های پیشانی اش را پاک کرد که با صدای ننه آمنه به خود آمد: خسته نباشی پسرم، خدا بهت عمر با عزت بده، خدا انجیر هزار شاخه ات بکنه، از وقتی اومدی انگار یه جون دوباره به این طبیعت دادی، خدا همین جور جون تو جونت بریزه و بعد کنار روح الله نشست و ادامه داد: امروز یه آقای خیلی باشخصیت اومده بوده تو محله و راجع به تو پرس و جو می کرده
روح الله که از دعاهای ننه آمنه لبخند دلنشینی روی لبهاش نشسته بود با شنیدن این حرف کمی نیم خیز شد و با دستپاچگی گفت: عه! پیش کی رفتن و چی پرسیدن؟!
ننه آمنه گفت: اول از همه پیش قوم و خویشای فتانه رفته، تا اونجایی که به من گفتن، همه تعریفت را کردن و حتی گفتن که فتانه و محمود لیاقت پسری چون تو را ندارن، تمام اهل محل هم ازت تعریف کردن و البته تو پسر گل خودمی و تعریفی هستی، یه جوان پرکار،مؤمن که هم درپی رضایت خداست و هم بنده خدا و حتی همین طبیعت هم عاشق توست، روح الله لبخندی زد و گفت: آره ننه جان، هیچ بقالی نمیگه ماست من ترشه..
ننه آمنه دستش را پشت شانه های پهن و مردانهٔ روح الله زد و گفت: حالا بنا به حرف تو من از رو محبت مادری و الکی بگم اهل محل که با تو خورده برده ای ندارن که تعریفت میکنن و ننه آمنه صدایش را آهسته تر کرد و گفت: فقط..فقط این شمسی دو بهم زن رفته به طرف گفته پسره خیلی خوبه و ما ازش بدی ندیدیم فقط کاش فتانه را نمیزد..
روح الله ناخوداگاه از جا بلند شد...یعنی یعنی همین اول راه خواستن آبروی منو بر باد بدن، این زن،هدفش چی بوده هاا؟!
ننه آمنه دستان ترک خورده روح الله را در دست گرفت و گفت: خوب معلومه دست فتانه و شمسی توی یک کاسه هست، میخوان تو رو سنگ رو یخ کنن و اونا هم جواب رد بهت بدن و اینا هم توی بوق و کرنا کنن که روح الله را کسی قبول نداره و هیچ کس حاضر نیست زنش بشه و..
روح الله سرش را پایین انداخت و زیر لب لااله الاالله گفت و چند تا قدم برداشت سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: الهی توکلت علی الله...گفتی متوکلینت را دوست داری، خدایا هرچه خیر و صلاحم هست برام پیش بیار..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
#ایلماه
#قسمت_پنجاه_هفتم🎬:
صبح زود بود، برخی از اهل کاروان که برای اقامه نماز صبح به حرم مطهر مشرف شده بودند، هنوز بازنگشته بودند.
ایلماه در اتاق را باز کرد و مانند دخترکی تخس جلوی در نشست تا اشعه هانور خورشید بر جانش بنشیند، او به خاطر نداشت آیا این کار را قبلا انجام میداده یا نه؟! اما از انجام آن لذت میبرد.
ایلماه به یاد شب گذشته افتاد که ننه سکینه تا صبح گریه کرد، دلش برای او می سوخت و نمی دانست آیا اینک در حرم امام، آرام گرفته است یانه؟!
ایلماه از یادآوری حرم امام، لبخندی محو روی لبانش نشست، براستی چه آرامشی در آن صحن و سرا جاری بود و چه زود امام رضا جوابش را داد، حالا او می دانست نامش ایلماه هست و از صحنه های محوی کخ با شنیدن نام پایتخت در ذهنش ایجاد شده بود، متوجه شد که گذشته او ربطی به پایتخت دارد.
ایلماه نفس عمیقی کشید، احساس سنگینی نگاهی روی خود را داشت، چشمش را در اطراف گرداند اما تک و توک مسافرانی را می دید که هر کدام بدون توجه به او مشغول کار خود بودند ولی حسش درست بود چون اصغر قرقی از کمی آن سوتر، درست پشت دیوار کوتاهی که اصطبل را از حیاط خاکی کاروانسرا جدا می کرد، پنهان شده بود و نگاهش مدام روی ایلماه بود.
ایلماه ریه هایش را از هوای خنک صبحگاهی پر کرد و ناگهان متوجه سوارانی شد که با شتاب وارد کاروانسرا شدند، لباس سواران نشان میداد که از قشون حکومت هستند.
ایلماه استثنائا اینبار طبق خواسته ننه سکینه که همیشه به او می گفت: دختر باید سنگین رنگین باشد و سایه اش را کسی نبیند، داخل اتاق شد و دو لنگه در را بهم آورد.
به سمت طاقچه دود زده اتاق رفت، آینه شکسته ای را که ننه سکینه مثل جانش از ان محافظت می کرد و اینک داخل طاقچه خود نمایی می کرد برداشت، دستی به ابروهای کمانی اش کشید، روسری گل گلی اش را که استاد قاسم برایش خریده بود و چهره اش را زیباتر از همیشه می کرد، روی سرش مرتب کرد که ناگهان درب اتاق را زدند و پشت سرش صدای نخراشیده مردی بلند شد: ننه سکینه های ننه سکینه!
ایلماه آینه را سر جای اولش قرار داد و با شتاب به سمت در رفت و لنگه های در را از هم گشود و همانطور که اخم هایش را در هم کشیده بود گفت: چه خبرتون آقا؟! بفرمایید
سرباز با تعجب نگاهی به ایلماه کرد و گفت: شما ننه سکینه هستید؟!
ایلماه با تحکمی در صدایش گفت: نه خیرررررر، من افسانه دختر ننه سکینه هستم، امرتون؟!
سرباز نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت: پس فکر می کنم منظور خان زاده شما بودین...
ایلماه اخمهایش را در هم کشید وگفت: خان زاده؟!
سرباز دستی به سبیل پر پشتش کشید و گفت: آره دیگه، بهرام خان، پسر ارشد حکمران خراسان ما را اینجا فرستاده و تحفه ای قابل با پیغامی برایت فرستاده...
ایلماه تازه یاد جوانک دیروز در شکارگاه افتاد، حالا می فهمید که آن جوان پسر حاکم خراسان بوده و به نوعی شاهزاده محسوب میشه، پس با دستپاچگی گفت: چه تحفه ای فرستادن و چه پیغامی داده اند؟!
سرباز رویش را به کنارش کرد و فریاد زد: محرم آی محرم، اسب و تفنگ را بیار...
و خیلی زود اسبی سیاه و اصیل که از همان نگاه اول مشخص میشد از آن اسب های ناب است جلوی چشم ایلماه ظاهر شد و سرباز تفنگ شکار را هم به طرف ایلماه داد و گفت: اینها همان چیزهایی بود که از بهرام خان خواسته بودید، پیغام داد که قبل از ظهر در شکارگاه منتظرتان هست برای مسابقه
ایلماه که با دیدن اسب از خود بیخود شده بود، انگار او با اسبها پیوندی ناگسستنی داشت، پا بیرون گذاشت و همانطور که پوزه اسب را نوازش می کرد، سری تکان داد و گفت: باشد، تا ساعتی دیگر، در شکارگاه هستم.
سرباز احترامی گذاشت و همانطور که می خواست به سمت در کاروانسرا برود گفت: پس یادت نرود، حتما بیایی چون بهرام خان از آدم های بدقول بیزار است و آنها را سخت تنبیه می کند.
ایلماه که حالا خوشحال از داشتن اسبی زیبا و قوی و تفنگی سرپر، خنده ریزی کرد و زیر لب گفت: چه کنم امروز....چشمان همه را خیره خواهم کرد، نشان میدهم که یک زن می تواند بیش از مردان مهارت داشته باشد.
ایلماه سرخوشانه یال های اسب را با انگشتانش شانه می کرد و متوجه اصغر قرقی نبود که با حسادتی خاص به ایلماه و اسب و تفنگ نگاه می کرد.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿