eitaa logo
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
3هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
12.1هزار ویدیو
318 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی نشر مطالب حلال باذکر صلوات برامام زمان عج. ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷مهدی شناسی ۱۵۳🌷 🔷زیارت آل یاسین🔷 🌹السلام علیک یا باب الله و دیّان دینه🌹 🍀مهدى جان! سلام بر تو كه «بابُ اللّه» هستى! 🍀هر كس مى خواهد به سوى خدا برود، بايد به سوى تو رو كند. هر كس مى خواهد به هدايت برسد بايد با تو آشنا شود.فقط از راه تو مى توان به خدا رسيد. 🍀اگر كسى تو را نشناسد و با تو بيگانه باشد و در راهى كه تو به آن رهنمون هستى گام برندارد، هرگز به مقصد نخواهد رسيد و چيزى جز پشيمانى نصيب او نخواهد شد. 🍀هر كس محبّت تو را به دل داشته باشد، محبّت خدا را در دل دارد، هر كس بغض و كينه تو را داشته باشد، بغض خدا را دارد.هر كس به تو پناه بياورد، به خدا پناهنده شده است. 🍀آرى! خشنودى تو، خشنودى خداست، خشم تو، خشم خداست. 🔶🔶🔶 🍃 امام زمان شما باب خدا هستی، در ورودی به سمت خدا هستی! 👌هر کس می خواهد به سمت خدا برسد، باید از طریق امام زمان (عج) برسد! اصلا نمی تواند به خدا برسد! اصلا بدون امام زمان(عج) نمی تواند کسی به خدا برسد، محال ممکن است.!!! 📖در زیارت سرداب می گوییم: «اﻟﺴﱠﻼَم ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺳَﺒِﻴﻞَ اﻟﻠﱠﻪِ اﻟﱠﺬِي ﻣَﻦْ ﺳَﻠَﻚَ ﻏَﻴْﺮَهُ هَلَک» سلام بر تو ای راه خدا، که اگر کسی غیر از تو بخواهد به خدا برسد، هلاک می شود! با غیر امام زمان (عج) نمی شود به خدا رسید. 🔹اگر هزاران راه هم باشد، آنها فرعی هستند، باید به یک جاده ی اصلی که، امام زمان(عج) است وصل بشوند، از این طریق با ولایت امام زمان(عج) هست که انسان به خدا می رسد ! و گرنه نمی تواند !! ⚜وقتی می گوییم امام زمان باب خداست، یعنی مقام امام زمان(عج) خیلی بالاست، که باب ورودی به سمت خدا می شود. 💠«دَﯾّﺎنَ دﯾﻨِﻪِ» دیان یعنی حاکم، جزا دهنده، مالک! یعنی می گوید تو مالک و جزا دهنده ی دین خدا هستی! فردای قیامت، خدا به واسطه ی شماست که به مردم جزا می دهد! 👈مثل همان بحثی که حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) فرمود: به خدا قسم من فردای قیامت تقسیم کننده ی بهشت و جهنم هستم.
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن ــ چیزی شده؟ نگاهی به صورتم انداخت. – میشه نگم؟ ــ پس افتاده، بازم می خواهی خودت حلش کنی؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: ـ حل که نمی تونم... ــ چرا نمیگی؟ حالم بده، اگه نگی بدتر میشم. نگران نگاهم کردو گفت: ــ چرا؟ چی شده؟ با التماس نگاهش کردم. –جون آرش بگو...مرگ من بگو... سرش را پایین انداخت. – دیگه جون خودت رو قسم نده، وقتی سکوت من را دید ادامه داد: ــ به یه شرط. ــ چی؟ ــ خونسرد باشی و عکس العملی از خودت نشون ندی. خندیدم. ــ مگه من گاو دریایی ام که عکس العملی از خودم نشون ندم. او هم خنده اش گرفت و گفت: ــ مگه گاو دریایی ام داریم؟ ــ معلومه که داریم، خیلی حیوونه کُندیه. باخنده گفت: – گاو خشکی همین جوری کنده دیگه ببین دریاییش چیه. هر دو خندیدیم وگفت: –یه عکسی برام از یه فرد ناشناس امده، یه کم فکرم رو مشغول کرده. قلبم ریخت، پس کار خودش رو کرده بود. لعنت بهت سودابه. بعد اونوقت این راحیل چقدر دل گُندس، چطوری تا حالا چیزی بهم نگفته! هر دختری بود الان قشقرق به پا می کرد. با صدای راحیل به خودم امدم. ــ عکس العمل تو که از گاو دریایی ام کُندتره. اضطرابم نگذاشت بخندم. ــ میشه عکس رو ببینم؟ گوشی‌اش را درآورد و قبل از این که عکس را نشانم بدهد پیامی که زیر عکس آمده بود را پاک کرد، دو کلمه ی آخر را توانستم بخوانم، "بهتر بشناسی" حتما نوشته این رو فرستادم تا آرش را بهتر بشناسی. وقتی عکس را دیدم از عصبانیت صورتم گُر گرفته بود. گوشی را از دستش گرفتم و عکس را پاک کردم. ــ مسدودش کردم دیگه نمی تونه پیام بفرسته. با این حرفش همه‌ی خشمم جایش را به خجالت داد. با شرمندگی گفتم: ــ راحیل عذر می خوام. این مسائل مال قبل از ماجرای توئه. از وقتی بهت علاقه پیدا کردم اصلا با دختر ها نه بیرون میرم نه معاشرت می کنم. باور کن ارتباط ما فقط در حد... حرفم را برید. – مگه من ازت توضیح خواستم؟ من اصلا نمی خواستم حرفی بهت بزنم، چون قسمم دادی گفتم. گذشته ی تو به من ربطی نداره، مهم بعد از اینه. دوباره شرمنده گفتم: –تو خیلی خوبی راحیل، من لیاقت تو رو ندارم. آرام گفت: –من خوب نیستم چون بهت شک کردم. اون دگرگونی حالمم، دلیلش شَکَم بود. آهی کشیدم و گفتم: –راحیل چی میگی؟ خب هر کی باشه شک می کنه. من کاملا بهت حق میدم. بی مقدمه پرسید: ــ اسم این دختره سودابس؟ از حرفش جا خوردم و گفتم: ــ آره. خودش گفت؟ ــ نه، قبلا کسی دیگه ایی بهم گفته بود. ــ با تعجب گفتم: –کی؟ ــ دیگه این رو نپرس. کمی فکر کردم و گفتم: –اون روز که سوگند با اون قیافه ی طلبکار من رو نگاه می کردامده بود این رو بهت بگه؟ شاکی نگاهم کرد. مکثی کردم و بعد ماجرای خودم و سودابه را برایش تعریف کردم. حرفی نزد، فقط در سکوت گوش داد. بعد از تمام شدن حرفهایم بی توجه گفت: اینورها لبنیاتی هست، از این کشکهای باز بخریم؟ وقتی به خانه رسیدیم. مادر خبر داد که عمه‌ام با دخترش زنگ زدند وگفتندکه از شهرستان قراره برای چند روز مهمانمان باشند. با صدای اذان راحیل رفت که نماز بخواند. مادر من را کنار کشید و گفت: – حالا چیکار کنیم؟ اینا دونفرن، اتاقها هم که جا ندارند. ــ مامان جان یه جوری نگرانی انگار چی شده. همین وسط پذیرایی دو تا تشک خوشگل میندازی در کنار عمه جان می‌خوابید. فاطمه هم تو اتاق من پیش مژگان بخوابه. مادر جوری نگاهم کرد که یک لحظه احساس کردم دچار حمله ی پانیک شدم.(نوعی بیماری روانی از نوع اختلالات اضطرابی) آب دهنم را قورت دادم و زود گفتم: – اونا برن تو اتاق بخوابند من و راحیل تو ماشین می خوابیم، خوبه؟ خیلی جدی گفت: –فردا ببرش خونشون، شاکی گفتم: – اگه مژگان بره خونه ی مامانش... این بار نگاهش باعث شد که حرفم دوباره به سیستم های باز خورد مغزم برگردد. یعنی وقتی مادرم عصبانی می‌شود. بهترین کار ترک کردن صحنه است. چون دیگر کنترلش دست خودش نیست. این بار شانس آوردم که مهمان داشتیم. مادر با صدای کنترل شده ایی گفت: –کیارش اون رو به من سپرده اونوقت بگم برو خونه ی ننت. از حرفش خنده ام گرفت . –کیارش به چند نفر سپرده؟ بعدشم تو به دیگران میگی ننه اشکالی نداره؟ مژ گان وارد آشپزخانه شدو گفت: –چی میگید مادرو پسر یواشکی؟ ــ هیچی داریم سنگ، کاغذ، قیچی میاریم ببینیم کی تو کوچه بخوابه. توام بیا... بعد مکثی کردم و ادامه دادم: ــ عه، نه تو نیا، چون عضو ثابتی... فقط... مادر چپ چپ نگاهم کردو باعث شد بقیه ی حرفم را بخورم. زیر لب گفتم: –میگم مامان نکنه با همین نگاهها بابام رو کشتی؟ اگه همین جوری ادامه بدی تا شب کما رفتنم حتمیه. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c