#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_195
–الو، راحیل جان...
–سلام.
–سلام عزیزم، الان کجایی؟
–تازه امدم توی اتاقت.
–خوبه، مژگان داره میاد بالا، لطفا خودت رو بزن به خواب، میام برات توضیح میدم. خداحافظ.
–باشه، خداحافظ.
ازاین که راحیل اینقدر آرام بود و سوال پیچم نمی کرد، احساس آرامش می کردم و حرفهایم را راحت به او می زدم. گاهی ازش هم فکری هم می گرفتم.
شماره ی کیارش را هم گرفتم و خبر دادم که مژگان را به خانه آوردم. بعد رفتم بالا.
وارد سالن که شدم کسی را ندیدم، از جلوی اتاق مادر که رد شدم صدای حرف زدن مژگان و مادر میآمد.
آرام به طرف اتاقم رفتم. چراغ اتاق خاموش بودو جایی را نمیدیدم.
چراغ قوه گوشیام را روشن کردم و نورش را روی تخت انداختم. راحیل خواب بود.
«حالا خوبه بهش گفتم فقط خودت رو بزن به خوابا...فکر کنم زیادی جدی گرفته.»
بالشتی برداشتم و کنار تخت روی زمین انداختم.
قبل از این که دراز بکشم خم شدم روی صورت راحیل و آرام گفتم:
–خوابی؟
ناگهان چشمهایش را تا آخر باز کرد و دستهایش را به حالت چنگگ جلوی صورتش آورد و دهانش را هم حالت خوناشامی کرد. صدایی هم که اصلا به او نمیآمد از خودش درآورد، که من در لحظه احساس کردم قلبم ایستادو هین بلندی کشیدم و بی اختیار به عقب پرت شدم و مات و متحیر به او چشم دوختم.
دیگر چشمم به تاریکی عادت کرده بود. دیدمش که بلند شدنشست وغش غش خندید. ازترس این که صدایش بیرون نرود دستش ر جلوی دهانش گذاشته بود.
از خنده اش من هم خنده ام گرفت ولی هنوز قلبم از غافلگیری که شده بودم ضربان داشت. اصلا از راحیل انتظارش را نداشتم.
همانجا روبرویش روی زمین دراز کشیدم و با لبخند نگاهش کردم.
بعد از این که خنده اش بند امد روی لبه ی تخت نشست و گفت:
–چی شد؟ خسته ایی؟
حرفی نزدم.
با استرس نمایشی گفت:
–آخ، آخ، میخوای تلافی کنی؟
بعد روبرویم زانو زد و دستهایش را به هم گره زد و گفت:
–والا حضرت عفو بفرمایید، فقط محض خنده بود، تلافی کردن شما خیلی سخت تره.
دستم را سمتش دراز کردم.
–بیا.
–اوه، اوه...این الان سکوت قبل از طوفانه؟
دستم را گرفت و روی زانوهایش راه رفت و فاصلمان را پر کرد. برق چشم هایش را می دیدم.
گفتم:
–خسته بودم، کلافه بودم، ولی توبا این کارت همه رو پر دادی رفت، ممنونم...
بعد برایش ماجرای مژگان را، واین که چرا به او گفتم خودش را به خواب بزند. تعریف کردم.
–آرش.
–جانم.
–میگم کاش یه کاری کنیم که اینا رابطشون خوب بشه.
–چیکار کنیم؟
–نمیدونم. فقط می دونم اونا که باهم خوب باشن همه آرامش دارن.
–اونا باید خودشون بخوان راحیل، واقعا توی رابطه ی زن و شوهر به نظرم فقط خودشون می تونند مشکلاتشون رو حل کنن.
خمیازهایی کشید وگفت:
–چقدر سخته اینجوری زندگی کردن.
–پاشو برو بخواب.
بلند شد. روی تخت نشست و نگاهم کرد.
–چرا تشک نداری.
–تشک ها توی کمد دیواری اتاق مامان هستند، الانم که نمیشه رفت اونجا.
با دلسوزی گفت:
–پس تو بیا بالا، روی تخت بخواب من میرم روی زمین می خوابم.
لباس راحتیهایم را برداشتم و همانطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم:
–ممنون از لطفتون بانو، ولی راه بهتری هم هست. تا من لباس هام رو عوض میکنم شما به اون راه بهتر فکر کن، عزیزم.
بعد از این که در سالن لباسهایم را عوض کردم دوباره برگشتم توی اتاق و دنبال بالشتم گشتم، ولی نبود.
نگاهی به راحیل انداختم که دیدم خودش را به خواب زده و بالشت من هن کنار بالشتش جا داده.
آرام کنارش دراز کشیدم و گفتم:
–می دونم بیداری لطفا دوباره خوناشام نشی ها.
از حرفم خندید و چشم هایش را باز کرد.
دستش را در دستم گرفتم و روی سینه ام
نگهش کردم.
–راحیل.
نگاهم کرد.
–عاشق شدن خیلی قشنگه، نه؟
سکوت کرد. چرخیدم طرفش و زل زدم به چشم هایش، او هم چرخید طرفم وته ریشم را نوازش کردو گفت:
–می ترسم به خاطر این بی خوابیها مریض بشی.
یهو زدم زیر آواز.
–من می خوامت بی حساب...
من بیدارم تو بخواب...
سرد بشه روتو بپوشونم...
دستش را جلوی دهانم گذاشت.
–هیس، هیس، الان همه بیدار میشن، آبرومون میره.
همونطور که دستش جلوی دهانم بود گفتم:
–نه بابا، الان اونا پادشاه هفتمند. به آرامی دستش را از روی دهانم برداشت و گفت:
–شب بخیر، بعد سرش را توی سینه ام پنهان کرد.
–شب بخیر عزیزم.
آنقدر موهایش را نوازش کردم که خوابش برد.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁