🌹 منتظران ظهور 🌹
#رمان ازسیمخاردارنفستعبورکن #قسمت_205 از حرفهاش حالم بد شد و زیر لبی پرسیدم دختره چادری بوده؟ –آ
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_206
صبح که برای نماز بلند شدم، اولین کاری که کردم از پنجره بیرون را نگاه کردم.
هنوز آنجا بود. چرا از حرفش کوتاه نمیآید.
فوری برایش پیام دادم:
مجازاتت تموم شد، برو خونه دیگه.
او هم نوشت:
–سلام، صبح بخیر. حالت بهتره؟
از حول این که زودتر برایش بنویسم که به خانه برود، سلام یادم رفته بود.
با شرمندگی و عذرخواهی جوابش را دادم.
نوشت:
–دلم می خواست ببینمت، ولی می دونم نمیشه، باشه میرم، فعلا خداحافظ.
از کارهایش سردرنمیآوردم. ولی از این که رفت نفس راحتی کشیدم.
ان روز بعد از ظهر مادر آرش زنگ زد و حالم را پرسید. از این که دیر زنگ زده بود عذرخواهی کردو گفت:
–راحیل جان خیلی گرفتارم اصلا بعضی وقتها یادم میره می خواستم چیکار کنم. مثلا دیروز موقع غذا درست کردن با خودم گفتم کارم تموم شد به راحیل زنگ میزنم، ولی یادم رفت، اونقدر که فکرم مشغوله...از این که زود در موردش قضاوت کرده بودم واز دستش ناراحت شده بودم احساس شرمندگی کردم. بندهی خدا انقدر درگیری فکری دارد که نباید توقعی داشته باشم. باید بیشتر مراعاتش را بکنم.
–اشکالی نداره مامان جان، انشاالله که مشکلات برطرف میشه، دستتون درد نکنه زنگ زدید.
آهی کشیدو بعد از کمی تعارفات همیشگی خداحافظی کردیم.
فردای آن روز آرش دنبالم آمد و باهم به دانشگاه رفتیم.
موقع برگشت آرش نگاهی به گوشیاش انداخت وتعجب زده گفت:
–دوتا تماس از خونه داشتم، پنج تا تماسم از مژگان.
–خب چرا جواب ندادی؟
–سر کلاس گذاشته بودمش روی سایلنت.
فوری با گوشی مادرش تماس گرفت.
–الو مامان، سلام، کارم داشتید؟
همانطور که حرف می زد به طرف ماشین رفتیم. بعد از قطع تماس نفس راحتی کشیدو با لبخند نگاهم کرد.
–معلومه خبر خوبیه؟
–یه خبر بده، یه خبر خوب، اولش کدومش رو بگم؟
–خبر خوب.
–آشتی کردند.
–راست میگی آرش؟
سرش را تکان داد.
–خداروشکر، حالا چطوری؟
–آهان، چطوریش برمی گرده به اون خبر بده.
–یعنی چی؟
–یعنی مژگان حالش بد میشه، فکر کنم فشارش میوفته، بعد چند بار به من زنگ میزنه می بینه، جواب نمیدم، از مامان می خواد زودتر من رو پیدا کنه و خبرم کنه که بریم پیش دکترش.
وقتی مامانمم زنگ میزنه و از پیدا کردن من مایوس میشه به کیارش زنگ میزنه، بعد باهم میرن دکتر و اونجا با هم حرف می زنن و آشتی می کنند. الانم مامان گفت دارن میرن رستوران غذا بخورن. دکتر گفته مژگان نباید فشار عصبی داشته باشه وگرنه ممکنه زایمان زودرس داشته باشه.
–پس باید خیلی مواظب باشن.
–اهوم. همین جملهی دکتر کافیه که کیارش دیگه چهار چشمی مواظب مژگان باشه. آخه تو نمیدونی بچش چقدر براش مهمه.
آرش ماشین را روشن کرد و با یه خیال راحتی ادامه داد:
–از این که آشتی کردن و مسئولیت مژگان از گردنم افتاد حس خوبی دارم.
–چه ربطی به تو داره.
–عه، مگه میشه ربطی نداشته باشه، بخصوص با سفارشهای هر روزهی کیارش خان.
–روسایلنت بودن گوشیت حکمتی داشته ها...
–آره، ولی خب احتمالا مژگان یه غرغر برام کنار گذاشته دیگه.
از حرفش خوشم نیامد، آرش نباید این اجازه را به مژگان بدهد...ولی حرفی نزدم.
آرش می خواست سر چند تا ساختمان برای سفارش گرفتن سر بزند برای همین از او خواستم که من را به خانه سوگند برساند.
قبلش با سوگند تماس گرفتم وخبر دادم که یک وقت دوباره مهمان نداشته باشند.
همین که از در خانهی سوگند وارد شدم آنقدر ذوق و احساس توی نگاهش دیدم که نیازی به پرس و جو نبود.
–بله رو گفتی سوگند؟
لبخند پت و پهنی زدو با صدای کشیده و بلند گفت؛
_بلللهه
بغلش کردم وبا خوشحالی بوسیدمش
–مبارک باشه عزیزم.
–یعنی محرم شدید؟
–نه بابا، چه خبره، فردا میریم آزمایش و این چیزها...آخر هفته اگه خدا بخواد محرم می شیم. «امروز چه روز خوبی بود، خداروشکر که همش خبرهای خوب می شنوم.»
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁