eitaa logo
🌹 منتظران ظهور🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
9.2هزار ویدیو
296 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 منتظران ظهور🌹
🌷مهدی شناسی ۴🌷  ◀️ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ،ﭼﻮﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺭﻭﺯﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ
🌷مهدی شناسی ۵🌷 ◀️ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﻦ ﺩﺍﺭﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﯾﻨﺸﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﺿﻼ‌ﻟﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ. ◀️ﺷﻤﺎ ﺍﮔﺮ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺭﺍ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﮐﻨﯿﺪ،ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺋﻤﻪ ﯼ ﻣﻌﺼﻮﻣﯿﻦ (ﻋﻠﯿﻬﻢ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ) ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﮐﻔﺎﺭ ﯾﺎ ﯾﻬﻮﺩ ﯾﺎ ﻧﺼﺎﺭﯼ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ!ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﻦ ﺩﺍﺭﺍﻥ ﺑﯽ ﺩﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻧﺪ. ◀️ﻣﺼﯿﺒﺖ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ.ﺍﮔﺮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﻬﺪﯼ (ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ) ﻏﺎﯾﺐ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ  ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﻦ ﺩﺍﺭﺍﻥ ﺑﯽ ﺩﯾﻨﯽ ﭼﻮﻥ ﻣﺎ،ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺪ."ﺧﺎﺋﻒ ﻣﺘﺮﻗﺐ"ﺍﺳﺖ.ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﺪ،ﺑﻠﮑﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺩﯾﻦ ﺩﺍﺭ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺪ. ◀️ﺯﯾﺮﺍ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻢ،ﺍﻣﺎم ﺭﺍ ﻧﮑﺸﺘﻪ ﺍﻡ،ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺸﺮﯾﺖ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺸﺮﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻢ،ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﻡ.ﻭﻗﺘﯽ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﻤﯿﺮﺩ،ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﺑﻤﯿﺮﺩ ﺩﯾﻦ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.   ◀️ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ،ﻣﺘﺮﻗﺐ ﺍﺳﺖ.ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺷﻨﺎﺳﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﮑﯿﻪ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ،ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺍﻧﺪ،ﻗﺮﺍﺭ ﻧﮕﯿﺮﺩ.ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺸﺖ.ﺍﻣﺎﻡ،ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺷﻨﺎﺳﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻭﻻ‌ﯾﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﻓﻄﺮﺕ،ﺧﺪﺍ،ﻗﻠﺐ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ،ﻧﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﺫﻫﻦ،ﻋﻤﻞ ﻭ ﻋﻘﻞ ﺧﻮﺩ... https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
رمان _ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن آخرین کلاس که تمام شد پالتوام را از روی تکیه گاه صندلی برداشتم و زود از کلاس بیرون زدم. باید زودتر به سر کارم می رفتم. بعداز دانشگاه در شرکت فروش میلگرد کار می کردم. برایشان مشتری پیدا می کردم. به جاهایی که می خواستند ساختمان بسازند، می‌رفتم. شماره تماسشان را پیدا می کردم و زنگ می زدم. شرکت رامعرفی می کردم تا میلگردهایشان را از ما بخرند. خریدهای خانه همیشه با من بودوحقوقم راحت کفاف همه ی هزینه های خودم و مادرم را می رساند. البته مادرم خودش حقوق پدرم را داشت، ولی خوب من هم گاهی در مخارج کمکش می کردم. کنار ماشین که رسیدم باران شروع شد. سریع پشت فرمان نشستم و روشنش کردم و راه افتادم. هوا سرد تر شده بود. به خیابون اصلی که رسیدم. راحیل را دیدم که منتظرتاکسی کنار خیابان جدی و با ابهت ایستاده بود. متانت و وقارش به باران دهن کجی می کرد. به من برخورد که هم کلاسی‌ام کنار خیابان ایستاده باشد. جلو پایش ترمز زدم و شیشه راپایین کشیدم و سرم را کج کردم تا صدایم به او برسد. نمی دانستم چه صدایش کنم فامیلی‌اش را بلد نبودم. فکر کردم شاید خوشش نیاید اسم کوچکش را صدا کنم، برای همین بی مقدمه گفتم: –لطفا سوار شید من می رسونمتون، به خاطر بارندگی، حالا حالا ماشین گیرتون نمیاد. سرش را پایین آوردتا بتواند من را ببیند، با دیدنم گفت: –نه ممنون شما بفرمایید.مترو نزدیکه دیگه با مترومیرم. حالا از من اصرار و از او انکار. نمی دانم چرا ولی دلم می خواست سوارش کنم. انگار یک نبرد بود که من می خواستم پیروز میدان باشم. پیاده شدم و ماشین را دور زدم با فاصله کنارش ایستادم و خیلی جدی گفتم: –خانم مم...ببخشید من اسمتون رو نمی دونم. همانطور که از حرکت من تعجب کرده بود، به چشم هایم نگاه کردو آرام گفت: – رحمانی هستم. ــ خانم رحمانی لطفا تعارف رو کنار بزارید. می خواستم بگویم شماهم مثل خواهرم، ولی به جایش گفتم: –فکر کنید منم راننده تاکسی هستم، بعد اخم هایم را در هم کردم و گفتم: – به اندازه ی راننده تاکسی نمی تونید بهم اعتماد کنید؟ چشم‌هایش را زیر انداخت و گفت: –این حرفا چیه، من فقط... نگذاشتم حرفش را تمام کند، در عقب ماشین را باز کردم و گفتم: – لطفا بفرمایید،در حد یه همکلاسی که قبولم دارید. با تردید دوباره نگاهی به من انداخت و تشکر کرد و رفت نشست. من هم امدم پشت فرمان نشستم و حرکت کردم. آهنگ عاشقانه ایی در حال پخش بود، از آینه نگاهی به او انداختم سرش در گوشی‌اش بود. چند دقیقه که گذشت سرش را بلند کرد و گفت: –ببخشید که مزاحمتون شدم،لطفا ایستگاه بعدی مترو نگه دارید. صدای پخش را کم کردم تا راحت تر صدایش را بشنوم. –نه خانم رحمانی می رسونمتون. خیلی جدی گفت: –تا همین جا هم لطف کردید، ممنونم. بیشتر اصرارنکردم صورت خوشی نداشت. گفتم: –هر جور راحتید، دوباره صدای پخش را زیاد کردم. نگاهی با اخم از آینه نثارم کرد و گفت: –همون صداش کم باشه بهتره. ــ اصلا خاموشش می کنم، به خاطر شما صداش رو زیاد کردم، گفتم شاید بخواهید گوش کنید. ــ من این جور موسیقی هارو گوش نمی کنم. دوباره به خودم جرات دادم و گفتم: – پس چه جورش رو گوش می کنید؟ به رو به رو زل زدو گفت: –این سبک موسیقی ها آدما رو از حقیقت زندگی دور می کنه. لطفا همینجا نگه دارید، رسیدیم. بعدهم تشکر کردو پیاده شد. همانطورکه رفتنش را نگاه می کردم. حرفهایش در ذهنم می‌چرخیدند. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁