🌷مهدی شناسی ۶۰🌷
🔷اسامی امام زمان عج الله فرجه🔷
🌹غریم🌹
◀️اين نام از القاب خاص حضرت بقية الله علیه السلام است، زيرا در زمان غيبت صغری نام غريم به زبان تقيه و به صورت رمز به کار میرفته است تا وجود مبارک حضرت از آزار و اذيت دشمنان در امان بمانند.
◀️غريم در فرهنگ اصطلاحات به دو معنای مخالف و ضد هم به کار میرود اين نام هم به معنای طلبکار و هم بدهکار استعمال میشود.
◀️به کار بردن معنای طلبکار برای حضرت از آن روست که مردم حق ايشان را در جايگاه امامتشان ادا نمیکنند، هر چند نبض عالم هستی و شاهرگ کائنات در دستان مبارک حضرت است و آنچه در جهان نام هستی دارد با وساطت ايشان ارتزاق میکنند اما همگان از اين نعمت بزرگ غافلند و نسبت به شکر اين نعمت ناسپاساند.
◀️حضرت جلوه ی نام صمد و غنی خداوند سبحان هستند وجود ايشان بینياز از مردم است. اما در اين عالم هرکس برای ادای وظيفهای خلق شده است. با توجه به اين قانون کلی خلقت مردم نسبت به امام زمان وظايفی دارند و چون در انجام آن کوتاهی و نقصان روا میدارند حضرت در جايگاه ولايی خويش از آنها طلبکار میشوند.
◀️پيامبر(صلوات الله علیه و آله) در حديث ثقلين مردم را به دو چيز سفارش کردهاند کتاب خدا و اهل بيت:
فِيهِمْ نَبِيُّكُمْ ص حَيْثُ يَقُولُ فِي حَجَّةِ الْوَدَاعِ إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ مَا إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلُّوا بَعْدِي كِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي (بحارالانوار ج۲)
◀️آنچه رسول خدا مردم را به نگهداری و محافظت از آنها فرا میخواند به توجهای خاص نياز دارد.
اميرالمومنين(ع) میفرمايد: «نَحْنُ نِعْمَةُ اللَّهِ الَّتِي أَنْعَمَ بِهَا عَلَى الْعِبَادِ»
◀️اگر جايگاه امام زمان را در اين روايت بررسی کنيم بايد بگوييم حضرت سر منشا تمام نعمتهايی هستند که خدا در اختيار انسان قرار داده است و هر نعمت شکری بر خويش لازم دارد. برای چه کسی امکان شکرگزاری از نعمات ميسر است تا بتواند حق نعمت را ادا کند؟ وقتی امام هر زمان نعمت جاری شده بر مردم است. هيچ کس توان ادا کردن حق امام را ندارد.
◀️غريم در معنای طلبکار از القاب حضرت است. اين نام حضرت اعتباری خاص به نوع بشر بخشيده است. انسان در پرتو نام غريم حضرت به چنان جايگاه والا و با ارزشی دست میيابد که بنده حقيری چون او بدهکار والاترين طلبکار-امام زمان- میشود؛ طلبکاری کريم، با شرح صدر و غنی... زيرا خداوند سبحان روزی که در عالم اَلَست امانت خويش را بر زمين و آسمان عرضه کرد هيچ موجودی به غير از انسان پذيرای آن امانت نشد، حق ولايتی که انسان در آن روز پذيرفت مودّت و دوستی نسبت به اهل بيت بود که حضرت حق به او وديعه داد.
◀️اين وديعه نوعی بدهکاری برای مردم و طلبکاری برای حضرات معصومين ايجاد کرد. ولی اين بدهکار و طلبکار در شمار ساير غرايم نيستند. بلکه به هر اندازه انسان بدهکاری خود را نسبت به حضرت صاحب الزمان ادا کند در نزد خدای سبحان از قرب و ارزش بيشتری برخوردار میشود. هر ذره پرداخت بدهکاری راههای کمال و سير و سلوک را بر افراد هموارتر میکند.
◀️نکته قابل توجه اينجاست که اين طلبکار، خود، به بدهکارانش در پرداخت بدهی ها و غرضهايشان کمک میکند. فقط کافی است کسی نيت ادا کردن حق او را بکند، ديگر لازم نيست زحمتی بر خويش متحمل کند.چون وجود مقدس بقية الله شرايط را برای انجام وظيفه افراد فراهم میکنند.
◀️طلبکاری حضرت بهانهای برای قرب و اتصال به مقام ولايت است تا افراد در عالم ظلمانی ماده توقف نکنند و مسير عبوديت را با معرفت طی کنند.
◀️بدهکاری ما نسبت به حضرت به ميزان نقصان در عبوديتهای ماست و انجام هر وظيفهای که از جانب ما صورت میگيرد حمل کالای بیارزش و شکستهای برای سلطان مقتدر و بینياز است. اما اين سلطان بینياز نه تنها اين ظرف شکسته را دريافت میکند بلکه جايگزين آن ظرفی سرشار از معرفت میگرداند.
ادامه دارد...
#مهدی_شناسی
#قسمت_60
#اسامی_امام
#غریم
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن #قسمت_60
راحیل🧕🏻
وقتی تلفن را قطع کردم، با چشم های میخ شده ی سعیده و سوگند روی صورتم روبرو شدم. خیلی خونسرد از کنارشان رد شدم و گفتم:
– بیایید دیگه.
فقط خدا می دانست زخم صدایش چه آشوبی دردلم به پاکرد. چقدرسخت است دلت گرم باشدمثل کوره ولی زبانت سردباشدمثل یخ، تیزباشدمثل تیغی که فقط به قصددل بریدن حرکت کند.
این دیدارهای هر روزه ی دانشگاه، بد عادتم کرده بود.
صدای فریادسعیده همانند سوت ترمز قطار ایست سختی به فکروخیالم داد.
ــ ماشین رو اینور پارک کردم، کجا میری؟
باچشم های گردشده نگاهش کردم.
–سعیده جان آرومتر، چراداد می زنی؟
–اونجور که توغرق بودی، برای نجات دادنت چاره ی دیگه ایی نداشتم.
وقتی ماشین راه افتاد، سوگند گفت:
–من رو مترو پیاده کن.
ازاو خواستم که ناهار راباهم باشیم.
لبخندی زدو گفت:
–نه دیگه، خیالم از طرف تو راحت شد.برم خونه که کلی کار خیاطی دارم.
توام اون بلوزه که الگوش رو کشیدی رو برش بزن، فردا بیارش ببینم.
بعد از پیاده شدن سوگند، سعیده پرسید: –چطوری تونستی باهاش اونجوری حرف بزنی...زدی داغونش کردی که...
اصلا حرف آرش که به میان می آیدجمعیتی ازخونهای بلاتکلیف دربدنم برای رساندن خودشان به صورتم صف می کشند.
–نمیدونم. یعنی خیلی بد حرف زدم؟
لبهایش رو بیرون دادو سرش را کج کردو گفت:
–خیلی که نه. فقط با این ماشین کوچیک ها هستن، سبک وزن ها، اسمشون چیه؟ آهان مینی ماینرا، با اونا از روش رد شدی.
ــ شاید می خواستم هم اون بِبُره هم من.
ــ زیر چشمی نگاهم کردو گفت:
– الان تو بریدی؟
دوباره این بغض تمام وابستگانش رابه طرف شاهراه گلویم گسیل کردومراواداربه سکوت کرد.
– ازقیافت معلومه چقدربریدی...به خودت زمان بده راحیل. کمکم. یهو که نمیشه، رَوِشت هم اشتباهه، هم سخت.
به نظر من می رفتی می دیدیش، براش توضیح می دادی، اینجوری واسه اونم بهتر بود، شاید قانع میشد و راحت تر قبول می کرد.
بالاخره مغلوب اقوام بغض شدم و اشکم سرازیرشد.
– قبلا حرف زدیم، اون اصلا نمی تونه حرف هام رو درک کنه، بعدشم، هر چی بیشتر همدیگر رو ببینیم بدتره.
این حرف ها را می زدم ولی دلم حرفهای سعیده راتاییدمی کرد.
فکردیدنش بد جور روی مخم سوار شده بود.
در دلم از خدا می خواستم راهی نشانم دهد، خدایا شایدسعیده درست می گوید.
اگررفتن به صلاحم نیست خودت جلویم را بگیر، خودت مانعی سرراهم قراربده.
بعدباخودم گفتم وقتی همه چیزجوراست برای دیدنش پس بایدرفت.
آنقدر غرق این فکرها بودم که نفهمیدم کی رسیدیم.
از فکری که به سرم زده بود، استرس گرفته بودم.
برای عملی کردنش اصلا به سعیده تعارف نکردم که به خانه بیاید. وبعدازرفتنش، خودم را به سرخیابان رساندم.
.
چند دقیقه کنار خیابان ایستادم تا بالاخره یک تاکسی از دورنمایان شد.
ازعرض خیابان کمی جلو رفتم که بتوانم مسیرم را به راننده تاکسی بگویم. همزمان یک موتوری مثل اجل معلق نمی دانم از کجا پیدایش شدومثل یک روح سرگردان باسرعت ازجلویم ردشدوبابرخوردبه من تعادلش راازدست دادو هر دو هم زمان زمین خوردیم.
صدای ناله ام بلندشد. به خاطربرخوردباآسفالت دستهایم خراش سطحی برداشتندوتمام چادرولباسهایم خاکی شدند. قدرت بلندشدن نداشتم به هرزحمتی بودخودم رابه جدول کنارخیابان رساندم وهمانجا نشستم. سرم درد می کرد.
موتور سوار که پسر جوانی بود به طرفم امدو بارنگ پریده و دست پاچه پرسید:
–خانم حالتون خوبه؟
صورتم را مچاله کردم و گفتم:
–نمیدونم، فکر کنم پام طوریش شده باشه.
به طرف پاهایم خم شد و گفت:
– کفشتون رو دربیارید تا ببینم.
با اخم گفتم:
–شما ببینید؟ مگه دکترید؟
از حرفم حالت شرمندگی به خودش گرفت و گفت:
–صبر کنید من موتورم روگوشه ایی بزارم. تاکسی بگیرم ببرمتون دکتر. آخه چرا پریدید وسط خیابون؟
همانطور که گوشی موبایلم را درمی آوردم گفتم:
–زنگ میزنم کسی بیاد ببره.
به سعیده زنگ زدم وتوضیح دادم چه اتفاقی افتاده، شاخ های درامده اش را از پشت گوشی هم می توانستم حس کنم.
با صدای تقریبا بلندی گفت:
– من که تورو جلوخونتون پیاده کردم. تو خیابون چیکار داشتی؟
ــ ناله ایی کردم و گفتم:
– الان وقت این حرف هاست؟
ــ چند دقیقه ی دیگه اونجام. بلافاصله بعداز گفتن این جمله گوشی را قطع کرد.
موتور سواردرحال وارسی کردن موتورش گفت:
– حالا خانم واقعا چرا یهو امدید وسط خیابون؟ من که داشتم راهم رو می رفتم.
سرم راپایین انداختم و گفتم:
– می خواستم ماشین بگیرم.
سرش را تکان دادو گفت:
– کسی که می خواد بیاد ماشین داره؟
ــ بله.
زود کارت ملی اش رامقابلم گرفت و گفت: