🏴 منتظران ظهور 🏴
※ بِسْــمِ اللهِ الرَّحْــمٰنِ الرَّحیـــمْ ※ موضوع روز : «نبرد تمدنها به صحنهی نهایی خویش رسید
#گپ_روز
#موضوع_روز : «نبرد تمدنها به صحنهی نهایی خویش رسیده است»
※ ترس محصول باوره!
و تا آدما چیزی رو باور نکنند، ازشئ نمیترسند و برای حذفش، تلاش نمیکنند.
چیزی که در تمام تاریخ، استکبار رو ترسونده و به قیام واداشته، قدرت توحیده....
• همونجا که ترازوی قلب آدما از قدرتی به نام الله پر میشه و دیگه به هیچ قدرتی جز تنها نیروی موثر عالم (الله) متکی نیستند.
و دقیقاً اینجاست که اهل کبر قدرتشون رو در خطر میبینند و به مقابله برمیخیزند.
✘ داستان حذف انقلاب ایران داستان تکراری تاریخ است؛
«همون داستان نبرد کبر و توحید»
• همونجا که تنها در یک نقطه از زمین، ملّتی تصمیم میگیرند روی پای خدا بایستند و ارزشهای زندگی رو با ارزشهایی منطبق کنند که خداوند به وسیلهٔ پیامبران و امامان معصوم، براشون تدارک دید.
داستان حذف ایران، داستان حذف دورنمای ایرانه.
دورنمایی به وسعت قیام آخرین ذخیرهٔ خدا و حاکم شدن توحید در جهان.
• اما قدرت توحید، همیشه تمام نجاسات رو در خودش حل کرده و به سرعت به سمت مقصدش حرکت میکنه!
متلاشی شدن صهیونیسم جهانی، در رویارویی با قدرت توحید صالحان جهان چندیست که سرعت گرفته،
و بزودی صالحان جهان، وارثان زمین در دولت کریمهی آخرین باقیمانده خدا خواهند بود.
امروز درباره صحنهی نهایی نبرد تمدنها و حوادث آخرالزمان بیشتر باهم صحبت خواهیم کرد.
#گپ_روز
※ #موضوع_روز : ناامیدی از رحمت خدا به سبب گناهان گذشته.
✍️ پدرم با چشمانش کمی مکث کرد روی من، و بعد نگاهش را از من گرفت !
آخر چند ثانیه قبل مادرم تذکری داده بود، و من خودم را به نشنیدن زده بودم!
• پدرم چیزی نگفت!
فقط با گرفتن نگاهش، خانه خرابم کرد...
• چند روز گذشت، با من حرف میزد، حتی بغلم میکرد، اما همان بابای همیشه نبود!
انگار چیزی میان من و او حائل شده بود.
• استمرار این دوری آزارم میداد،
و من علّتش را میدانستم، فقط نمیخواستم بپذیرم، چون از گیر دادنهای مادرم خسته شده بودم.
• برای اینکه دوباره رفاقتمان به حال اول برگردد، رفتم نشستم کنارش و گفتم؛ «ببخشید» !
• انگار علم غیب داشت بابا!
گفت: باباجان برای چیزی که نپذیرفتیاش، عذرخواهی نکن ....هیچ وقت!
زمانی که ایرادی را بپذیری و اشتیاق به جبران داشته باشی، عذرخواهی ات صادق است و به جان دیگری مینشیند، حتی اگر به زبان هم نیاوری!
• چند روزی با خودم کلنجار رفتم،
در مسیر خانه بودم که بالاخره پذیرفتم بی توجهی به مادر و عدم اطاعتِ مشروع او گناه است. چقدر حالم خوب شده بود...!
√ رسیدم سر کوچه!
بابا چقدر چیز بلد است!
دم در خانه منتظرم بود!
و همین است ماجرای ما و خدا ...
صادقانه برگردیم، این آغوش همیشه باز است.
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#گپ_روز
#موضوع_روز : نقشهی خداوند در طول تاریخ، برای ایجاد انقلاب جهانی امام زمان علیهالسلام.
※ همهی عمر یادمان دادند، نگران آینده باشیم!
فلان کار را نکنی، آیندهات خراب میشود،
فلان رفتار را نیاموزی، آیندهات نابود میشود!
اما هیچ کس آینده را برایمان تعریف نکرد!
• روزی که معلوم نیست ما اصلاً به آن برسیم یا نه ... چرا اینقدر اهمیت دارد؟
※ ما آینده را بقدر قدرت وهم و خیالمان تصور کردیم،
غافل از اینکه، آینده حقیقیترین، ملموسترین و دیدنیترین قسمتِ تاریخ است که با عقل و فوقعقل لمس میشود، و اگر کسی به درکِ درست آینده برسد، عملاً از بند تمام تلخیهای گذشته و آرزوهای دور و دراز اما بیمقدار رها میشود.
※ تنها یک مکتب در عالَم است که آینده را درست تفسیر و تبیین میکند!
مکتبِ الله، خالق همهی آنچه در تاریخ جریان دارد!
و مکتب الله وقتی به بلوغ خویش و رونمایی آخرین پیامبر میرسد، در آخرین کتاب کلمات خداوند، از حقیقت آینده، پرده برمیدارد!
ما قرار نیست روزی به آینده برسیم،
ما هماکنون در بخشی از آینده، در حالِ ایفایِ نقش خویشیم و نمیدانیم!
آینده، زمان نیست!
یک "جریان" است که در بستر زمان تکمیل میشود و در نهایت به یک خروجیِ کامل شده میانجامد!
※ خداوند در قرآن، جریان آینده زمین را اینگونه معرفی میکند:
وَ لَقَدْ کتَبْنَا فی الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّکرِ أَنَّ الْأَرْضَ یرِثُهَا عِبَادِی الصَّلِحُون. انبیاء/۱۰۵
در «زبور» بعد از ذکر (تورات) حکم کردیم: «بندگان شایسته ام وارث حکومت زمین خواهند شد!»
※ جریان مبارزهی صالحان (آینده سازی) از اولین انسان شروع شد و تا به امروز ادامه دارد!
این جریان، در تمام تاریخ در حال تکمیل بوده است که خروجیِ آن «دولت کریمهی صالحان» خواهد بود.
انقلاب اسلامی ایران به فرمودهی امام خمینی(ره)، بخشی از آخرین قطعهی پازل این جریان است و میتوان گفت که با حادثه انقلاب ایران، بخشی از آخرین قطعه سرجای خویش قرار گرفته است.
در مسیر تولیدات امروز حول محور #موضوع_روز
• هم در اینباره بیشتر صحبت خواهیم کرد،
• و هم منابع دقیق و تخصصی برای آینده پژوهی و مطاله مبانی تمدن نوین جهانی خدمت شما معرفی خواهیم نمود.
به یقین اغلب ما طعم زندگی در حکومت صالحان را بزودی خواهیم چشید، اما شاید برای بعضی از ما تقدیر چیز دیگری را رقم زد، باید بدانیم چگونه میتوان قبل از رسیدن به حکومت صالحان، سهم خود را در چینش و ساخت آن، ایفا کنیم ؟
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
#گپ_روز
#موضوع_روز : ناشکری و قهر با خدا در هنگام بلاها و مشکلات.
✍️ چند روزی بود که با خودش درگیر بود!
هر روز که از مدرسه میآمد کمی غرغر میکرد و بعداز آن هم هر بار که یادش میآمد مسئول پایهشان چند وقتی است که زیاد تحویلش نمیگیرد، باز میافتاد به نق و غر...
• دیشب که پدرش خانه نبود، سر شام شروع کرد به گلایه کردن، که آقای احمدی مثل قبل تحویلم نمیگیرد، مرا دیگر نماینده کلاس نمیکند و ....
تا اینکه بالاخره بغضش ترکید و زد زیر گریه!
• من که تا آن لحظه در سکوت خوب گوش میکردم، برخاستم و کنارش نشستم و دستانش را گرفتم و سرش را به سینه چسباندم!
گفتم: چقدر دوستش داری؟
گفت: قبلا خیلی ولی الآن هیچی!
گفتم از بیتوجهی کسی که دوستش نداری، اینقدر ناراحتی؟
• گریهاش قطع شد و به فکر فرو رفت!
گفتم باید بگردی و علّتش را پیدا کنی... و آنچه را که باعث شده میان شما فاصله بیفتد و دستت به سهمی که قبلا از محبتش دریافت میکردی دیگر نرسد را پیدا کن!
مطمئن باش آن «مانع فاصله ایجاد کن» را که از میان برداری، باز به ظرف محبت او نزدیک خواهی شد.
• گفت من خودم علتش را میدانم؛ از من انتظار اشتباهی که کردم را نداشت، آخر من در مدرسه با یکی از بچههای کلاس بالاتر دعوا کردم!
✘ گفتم بنظر من مسئله «خود دعوا» نیست!
آن اتفاقی بود که تمام شد، او انتظار دارد علّت این دعوا و سهم خودت را از آن اتفاق کشف کنی و برای همیشه با آن ریشه در درون خودت خداحافظی کنی و از همانجا که ضعف داری قدرت بگیری!
او هدفی جز «رشد و قدرتگیری جهان درون تو» ندارد!
• سرش را به سمت صورتم برگرداند و نفس راحتی کشید و گفت؛ فهمیدم مامان!
فردا درموردش با آقای احمدی صحبت میکنم حتماً.
√ گفتم همیشه حرف زدن مشکلات را حل میکند.
یادت باشد اگر میان تو و خدا شکراب شد، همینکار را بکن!
هم فکر کن و ریشههای خطا را درون خودت پیدا کن، هم حرف بزن با خدا و بخواه این شتری که اینبار دید را دیگر نبیند 🙂.
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#گپ_روز
#موضوع_روز : عشقهایی که آزموده میشوند !
✍️ همه میدانستند که عشق میان ما فراتر است از آنچه در فرهنگ امروز به آن از عشق تعبیر میکنند! شاید از «جنس تنها حقیقت عشق» است! او در تمام این بیست و چند سال فقط برایم بابا نبود... مسیر آسمان بود و در حال عبور دادنم از مرتبههای تکامل که وقتی به بلوغ برسد انتهای خوشش درک مرتبههای پشت سرهم و شیرین «لااله الا الله» است.
※ من میدانستم همهی محبتها عشق نیستند، حتی همهی عشقها در یک مرتبه نیستند!
و این را هم میدانستم که هر چه عشقها از منفعت خالیتر میشوند؛ خالصتر میشوند! اما...
• چند روزی بود دلتنگی امانم را بریده بود و نشده بود که ببینمش یا صدایش را بشنوم !
و منتظر یک تماس بودم تا بلکه خبری بگیرم از حالش.
نشسته بودم پشت میز آشپزخانه و با همسرم چای میخوردیم که تلفنم زنگ زد!
بابا بود و گوشی را برداشتم و با همهی اشتیاقم «سلام» کردم و منتظر بودم با همان اشتیاق پاسخ بشنوم تا کمی از حجم بیتابیام کم کند.
صدایی سرد از آنطرف تلفن شبیه یک شلاق در گوش من نواخت:
« سلام، تلفن همراه من خراب شده و فلان ایراد را پیدا کرده، الان چگونه میتوانم درستش کنم؟»
گفتم الان راهکارش را پیامک میکنم و انجام دادم.
بعد از چند روز بیخبری، و انتظار همراه با بیتابی، حتی حالم را هم نپرسید!
و این شاید عجیب بود ولی برای من شبیه یک سقوط آزاد بود... و هزار دلواپسی و وسوسه مرا احاطه کرد.
✘ دیدم چند ساعت است که میگذرد از آن لحظه و حال من بدتر میشود!
«و چیزی که میتواند نشاطِ داشتن یک عشق را بگیرد، آفتِ آن است!
و بوی منفعت میدهد...»
با خودم فکر کردم، تو اگر عاشقی، همینکه حالش خوب است و برایش نگران نیستی، باید برایت کافی باشد!
عشق، یعنی اوج محبت به کسی به گونهای که بیتوقع باشد!
اینکه در پاسخ اشتیاقت، همان اندازه اشتیاق و عشق لازم است، منطقی است!
ولی اینکه اگر دریافتش نکردی بهم بریزی و نشاطت از دست رود دیگر این عشق دستخوش منفعت است. و تو را از داشتن یک «قلب رها» که لازمهی عشقهای بالاتر است، باز میدارد.
✘ درصد خلوص عشق ها آزمایش میشوند؛
«توقع» سهم «منیّت» ماست در عشق هایمان!
دقیقاً چیزهایی که اگر تأمین نشود به غصه میافتیم. دقیقاً همان قسمتهای ناخالص عشقمان.
عشق ها آنجا خالص میشوند که اگر تو باریدی اما با قحطی مبتلا شدی، چیزی درون قلبت بهم نریزد.
یادم آمد چقدر ما در آغوش عاشقانهی اهل بیت علیهمالسلام غرق باران عزت و ثروت و قدرت و نشاط بودیم و با کمبودهای ریز و درشت دنیا، کلّاً این عشق را یا گم کردیم، یا کمرنگ و کمرنگ تر....
@montazeraan_zohorr
#گپ_روز
#موضوع_روز : « برنامهریزیِ نو برای ساختن آینده، بمعنای فهم نواقص گذشته و عزم جبران آن در آینده است.»
✍️ چند وقتی بود که خطای بزرگی را مدام چندین مرتبه تکرار کرده بود!
• البته نمیگویم که قبلاً به این جاده خاکی نزده بود، نه ... ولی حالا انگار، جنسی از بینیازی، طغیانش را بیشتر کرده بود!
• و من نگران بودم...
امان از روزی که عزیزت را در آستانه ی درهای میبینی و او نمیفهمد. تذکر مستقیم و غیرمستقیم هم اثری ندارد.
• سحر بود! ایستاده بودم روبروی پنجره و به آسمان زل زده بودم.
ذهنم دو دو میزد دنبال یک جمله، یک راه، یک راه حل درست.
اما با خودم گفتم الآن وقت این چیزها نیست! رهایش کردم و صحیفه را گشودم و دعای «مکارم اخلاق» را جرعه جرعه خواندم.
• دیدم این دعا از همان اول به خواستنِ ناب ترین ظرفیتها و نیتها و رفتارها دارد میگذرد، نه از «مرا ببخش» و «خطا کردم» خبری هست، نه از شکر نعمتها!
※تازه این دوزاری کج من، تکانی خورد و رفت سرجایش نشست!
وقتی آدم میرسد به طلب، دیگر از گذشته حرف نمیزند که! برایش تمام میشود همه آنچه گذشته بود...
رسیده به آنجا که میخواهد باشد، که جلو برود، دیگر برای بهتر بودن وکاملتر شدن دعا میکند و این یعنی گذشته خرابم را هم من میدانم هم تو...
بی خیالِ آنچه گذشت، آینده ام را درست کن. آینده ای که بی نهایت است و تمام نمیشود!
✘ این جواب سوال من بود، نه؟
با خودم گفتم: بعضی وقتها شاید لازم است یکی آنقدر یک خطا را تکرار کند، تا قبح آن خطا را بفهمد، تا از آن بیزار شود.
نمیدانم واقعاً، شاید برای همین هم هست که ربوبیت خدا ربوبیت بی کلام است!
بازی میکند با بنده اش انگار!
گوشش را برای خطایی میکشد و بی صدا تنبیهش میکند، ولی اگر میلش باز به همان خطا بود راه را برای رفتنش باز میگذارد که برود!
آخر این بنده هنوز بدش نیامده از این گناه،
و طهارت، مقام «بیزاری از خطا در قلب» است.
• با خودم گفتم وقت آن رسیده که سکوت کنی و دست و پا نزنی!
تا قلب قیمت چیزی را نشناسد، حفظ حرمت و نگهداریاش ممکن نیست! اگر هم دست و پا بزند تا چیزی درست شود، اداست! واقعی نیست! فقط صرفاً برای از کف ندادن نعمت است.
• آرام شدم و انگار چیزی از وجودم کنده شد.
وقت آن بود که اصل سرمایه را بدهم دست خدا و آرام بگیرم و اعتماد کنم به آنکه دارد دعاهایم را میشنود و مربیگری اش صدا ندارد!
※ ولی من میفهمیدم اینرا:
«که تمام مقصود خدا همین بود که بفهمم باید این مدلِ دقیق تربیتی را خوب یاد بگیرم؛ همین.»
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#گپ_روز
#موضوع_روز : « ریسمان شادی، به جای دیگری بند است.»
✍ اتاق عمل شاید، توحیدیترین نقطهی زندگی معمولِ ما باشد که ساده از کنارش میگذریم.
جایی که قرار است داروهایی تزریق شوند، که تنفسمان را از ما گرفته و به دستگاه بیهوشی بسپارند.
• سالها پیش بیماری داشتم حدود چهل و هفت هشت ساله!
مردی متین و وزین، که چند ماهی را در icu بستری بود. بیماریش اما، هم ما میدانستیم و هم خودش که در روند طبیعی، خوب بشو نیست مگر آنکه معجزه شود.
• هرچند شب یکبار منتقل میشد اتاق عمل، برای شستشوی حفرهی شکم. این جزو روند درمانش بود.
بیهوش میشد، و محل عمل باز میشد و با دهها لیتر سرم، شستشو و ساکشن انجام میشد و دوباره .... میرفت تا برگردد.
• همه عاشق شخصیت وزندارِ این مرد بودند،
هوشیار، آرام، سبک، و سرشار از نشاط !
• هر بار میآمد اتاق عمل، همهی کادر آن شیفت، میآمدند و قبل از بیهوش شدنش دورش جمع میشدند.
و من میدانستم که همه برای جذب این نور و نشاط است که دور «قاسم» جمع میشوند.
• شب آخری که قاسم آمد من شبکار بودم!
و اتفاقاً او مریضِ اتاق من بود.
برانکارش که از در اتاق آمد داخل، با اشتیاق رفتم به سمتش...
گفتم: خوش آمدی قاسم جان، خوبی آقا؟
گفت: الحمدالله عالی .... از این بهتر نمیشود!
با این جملهی قاسم قلبم تکان خورد!
چند دقیقه پیش، سرشیفتمان از من همین سؤال را پرسیده بود و من گفته بودم: «عصر و شب بودم آقاجان، تو خودت حساب کن الآن حالم چگونه است.»
قاسم دید تغییر حالم را، لبخند زد و با صدای نحیفی گفت:
فردا از دردِ امروز دیگر خبری نیست!
دردها میروند و جایشان را به درد دیگری میدهند، مهم این است آنکه دارد نگاهت میکند و یک لحظه چشم از تو برنمیدارد، تو را نه فقط راضی، که شاد ببیند!
گفتم: قاسم جان، تو الآن شادی ؟
گفت: بله «الحمدالله»
و دکتر داروی بیهوشی را تزریق کرد و چشمان قاسم آرام روی هم افتاد.
• تمام مدت عمل، اشکهای من ریز ریز به لبهی ماسکم گیر میکرد و قلبِ به درد آمده از سبکوزنیام، را خنک میکرد.
و من به خودم فکر میکردم و تفاوتم با قاسم!
«قاسم» چقدر عاشق است که لحظهای نمیخواهد دلبرش حتی «چهرهاش را هم نِقآلود ببیند».
• صبح شد و بعد از تحویل شیفت رفتم icu ببینمش. قاسم خواب بود، جوری خواب بود که انگار در یک بغل بزرگ، عاشقانه به خواب رفته است. من تفاوت جنس خوابیدنش را میفهمیدم.
کمی که ایستادم کنارش، چشمانش را باز کرد و گفت: از شما برای همه زحماتتان ممنونم، اگر باز ندیدمتان مرا حلال کنید همهتان.
• شیفت بعد، جای قاسم بیمار دیگری در خواب بود !
خوش بحال بچههای icu که چند ماه پرستار آن بدن نورانی بودند.
و خوش بحال من، که پرستار آخرین عمل قاسم بودم... قاسم به دلبرش رسید و من از خاطرهی عشق او هنوز ارتزاق میکنم.
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#گپ_روز
#موضوع_روز : «بازیِ بُرده را داریم میبازیم و حواسمان نیست!»
✍️ شبیه شوک بود! بیش از ۱۲ ساعت گیجی و بیخبری!
یک شوک سنگین برای «پراندن خواب یک سرزمین به خواب رفته!»
• خوابرفتگی، نابینا شدن، عدم فهم زمان و مکان، از میوههای غفلت است! و غفلت ابزارِ دست شیطان است. یک سرطان بیدرد !
سرگرمت میکند به نداشتهها و کمبودها، به ضعفها و عقبماندگیها و آنقدر احساس بدبختی یکهو میریزد در دلت که چشمانت نمیبیند داشتههایت را!
و ما درست هفتروز پیش به شوکی مبتلا شدیم که پردهها را کنار زد، و باز داشتههایمان را به رخمان کشید و خواب سنگینِ غفلتمان را شکست.
• چشم که بینا میشود، ضعفها کوچک میشوند و قوّتها باز نقطهی تلاقی و اتحاد آدمها میشوند برای حفظ داشتههایشان.
• برای همین است در این هفت روز از هر طرف به اتفاق مصیبتبارِ سقوط بالگرد که نگاه میکنم رحیمیت خاص خدا را میبینم، که با تمام خودش آمد وسط میدان و شانههای مردم تمدنساز را گرفت و بیدار کرد و آورد شانه به شانهی همدیگر به بدرقهی رئیس جمهور شهیدشان کشاند....
و این حادثه جز «مانور قدرت عشق» نبود برای اهل جهان.
• اما جهل جاهل همیشه کار خودش را میکند!
آخر خواستگاه غفلت، جهل است. جاهلان غافل میشوند، نه آنان که به معرفت رسیدهاند.
اهل معرفت هم خودشان را بیدار نگه میدارند هم دیگران را.
• مصیبتی که به خانوادهای میرسد بچههای آن خانه اگر اختلاف دارند و قهر هم که باشند، میآیند و مینشینند دور آن سفره تا پدر یا مادرشان را راهی سفر آخرت کنند.
چه شد که ما آنقدر جهلمان زد بالا... که از سکوتِ رئیس جمهورمان برای حفظ وحدت حرف زدیم، و آنرا برجسته کردیم، اما خودمان شروع کردیم شاخصههای حرفهای و اخلاقی این شهید را چماق کردیم بر سر دیگران!
• خدا را میخواستیم راضی کنیم ؟
• یا خلق خدا را ؟
• شاید هم دل خودمان را میخواستیم خنک کنیم!
✘ اینها رفتارهای متانت بار نیست...
درندگی رسانهایست که گریبانمان را گرفته و زمان و مکان نمیشناسد.
مصیبت و شادی نمیشناسد.
همه چیز را آلوده میکنیم بیآنکه بدانیم، خدا خواسته جامعهای را به مصیبتی پیچیده در لحافِ رحمتش، به وحدتِ دوباره برساند، آنهم در خطرناکترین بُرهه تاریخ که اگر نجنبیم و از این ناموس حفاظت نکنیم، «بازیِ بُرده را خواهیم باخت.»
• کمی حواسمان باشد، به عقب برنگردیم!
وحدت را فقط جانهایی میتوانند حفظ کنند که از گذشته رهایند، چشمشان آینده را میبیند و در زمان حال فقط برای آینده میدوند، اینها اهل دولت کریمهاند، همان بزرگانِ حکومت صالحان که قرآن وعدهاش را داده است.
وحدت ناموسِ پیروزی ماست، مراقب باشیم بازیِ بُرده را نبازیم!
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌤
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#گپ_روز
#موضوع_روز : امروز ما برای همیشه خوشبخت شدیم.
✍️ نیمه شبِ اول ذیحجه بود!
نشسته بودم در حرم حضرت عبدالعظیم علیهالسلام.
یک تسبیح آبی ساده در مُشتم بود. فقط در مشتم بود... بی هیچ تکانی.
• کاروانی از لبنان آمده بودند و داشتند دور ضریح میگشتند و میبوسیدندش!
بعضیها دلتنگتر بودند انگار!
میشد اینرا در بوییدن و بوسیدن ضریح حس کرد.
نشسته بودم گوشهای و از تماشایشان بالاترین حظ ممکن را میبردم. آنها زائرانِ سفیر امام هادی علیهالسلام در ری بودند. همانکه جمله «انت ولیّنا حقّاً» را برای او گفتند.. تو از مایی، جانِ مایی، خودِ مایی!
• حس کردم یکی از آنها را از بقیه بیشتر دوست دارم. ولی یک احساس بود فقط.
آمدندهمه باهم از کنارم رد شدند و رفتند.
لبخندی که روی لبشان بود، آرام بود و شاد.
• رد شدند و من چشمانم را بستم، و به شعف بعد از زیارتشان فکر میکردم که دیدم کسی دستش را روی دست مشت شدهی من گذاشت. چشمانم را باز کردم، همانی بود که حس میکردم بیش از بقیه دوستش دارم. زبان ما را کمی بلد بود. سلام کرد و جواب دادم.
با اشاره از من خواست تسبیحم را به او بدهم.
تسبیح را گذاشتم داخل دستش، چشمانش خیس شد.
به زبان خودشان گفت : (من فهمیدم فقط ...جملاتش را نمیتوانم بگویم!)
پدر و مادر ما امروز بهم رسیدند!
و ما هم امروز ....
قلب آنها امروز به هم پیوند خورد و ما هم امروز!
میخواهم از امروز نشانهای (یادگاری) با خودم ببرم تا شما را همیشه به یاد داشته باشم.
• فارسی میفهمید، گفتم : امروز ما برای همیشه خوشبخت شدیم.
این پدر و مادر مرکز دایرهاند و ما هر چه بیشتر به این مرکز نزدیک و نزدیکتر میشویم، در حقیقت به همدیگر نزدیک و نزدیکتر میشویم و فاصلهی میان ما کمتر و کمتر میشود. هر جای دنیا که باشیم فرقی نمیکند جانمان به سمت هم مایل میشود.
• گفت : «حبّ الامام، حبّ الله »
گفتم : محبت امام، محبت الله و همهی ماسویالله است.
با حرکت دستش لایک کرد. و تسبیح را بوسید و بدون خداحافظی رفت.
و چقدر این خداحافظی نکردنش را میفهمیدم!
این دیدار ما، در جانِ امام اتفاق افتاده بود... جاری بود، ته نداشت! خداحافظی هم لازم نداشت. ما تا وقتی جانمان در پیوند با امام است، در پیوند با همدیگر نیز هست، و چه شیرین دیداری بود این دیدار.
• آمدم پستها را اماده کنم دیدم امروز اولین قسمت از مجموعه «قرب به اهل بیت علیهمالسلام» باید منتشر شود. مجموعه ای که ما را به مرکز این دایره، که مرکز تمام عشقهای پاکیزه جهان است نزدیک و نزدیکتر میکند.
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#گپ_روز
#موضوع_روز : «به دنیا آمدیم همین را بفهمیم : همین»
✍️ نزدیک به یکساعت است که دارم برای موضوع #گپ_روز فکر میکنم!
و برخلاف همهی روزها هیچ موضوعی برای نوشتن نیافتم.
دیدم بهتر است همین «نشدن» را بنویسم :
«بسم الله الرحمن الرحیم»
• باید بگذارند که بنویسی !
• باید فکرت را بکار بیندازند که بنویسی!
• باید بار بدهند به کلمات که از جانِ تو بیرون بیاید!
• باید توان بدهند به دستانت که بنگارند!
• باید اشتیاق بدهند به دیگران تا آنرا بخوانند!
• باید ...
✘ امروز ندادند ....
ولی همین اتفاق، به #موضوع_روز کاملاً مرتبط است.
ما هم «همه»ایم ! و هم «هیچ»ایم.
❤️ | با او همهایم ... و بیاو هیچ |
به دنیا آمدیم همین را بفهمیم : همین
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#گپ_روز
#موضوع_روز : «تا بیجانتر نشدی، و نخوردت و از گردونه توحید خارجت نکرد، خودت را برسان به بلندی!»
✍️ مغزم درد میکرد انگار!
از صبح مشغول بررسی مشکلات یکی از پروژههای بچهها بودم که جایی وسط راه گیر کرده بود!
• کارم که تمام شد، همه چیز را گذاشتم و فقط کلید برداشتم و از دفتر زدم بیرون.
• سر کوچه ما یک پارک کوچک هست که اغلب پُر از بچههای قد و نیمقد است.
و تماشای بازی آنها و ارتباطشان با پدر و مادرانشان یکی از تفریحات زندگیام که همهی خستگیام را یکجا در میکند.
• رفتم نشستم یک گوشه و هم به آنچه از صبح گذشته بود فکر میکردم و هم بچه ها را تماشا میکردم.
✘ داشتند گرگم به هوا بازی میکردند.
یکی گرگ بود و بقیه برّه،
و وقتی گرگ به برّهها حمله میکرد باید هرکدام، خودشان را به یک بلندی (هوا) میرساندند و رویش قرار میگرفتند.
اگر روی هوا بودند؛ محل ممنوعه گرگ بود و او دستش به آنها نمیرسید، ولی زمانی که روی زمین بودند میتوانست بگیرتشان و بخورتشان و از چرخه بازی حذفشان کند.
• دیدم : وااااای کجایِ کارم من!
این بچهها دارند همان چیزی را بازی میکنند که اگر ما بلد باشیم، نه کسی دستش به ما میرسد که از روی هوا بکشتمان پایین، و نه چیزی زمینمان میزند و گیرمان میاندازد که از هوا (بلندی و سبکیِ روح) غافل شویم و در آن زمین لجنمال بمانیم.
※ با خودم گفتم: مغرت اگر درد میکند الآن یعنی زمان زیادی از این بازی را روی زمین بودی و گرگ (شیطان و نفس) فرصت داشته خستهات کند.
تا بیجانتر نشدی، و نخوردت و از گردونه توحید خارجت نکرد، خودت را برسان به بلندی!
از همانجا بلند شدم و با همان یک کلید در مُشتم، رفتم و خودم را به حرم (رساندم).
روی این بلندی دیگر دست هیچ گرگی به من نمیرسید. آنقدر نشستم تا جانم آرام گرفت و توان دویدن و جاخالی دادن از دست گرگ دوباره در من دمیده شد.
موضوع امروز، مسئلهی همه ماست!
هیچ کس نیست که این خطر تهدیدش نکند، و هیچ کس نیست که هر روز در چالشهای گوناگونش قرار نگیرد.
• اساساً زندگی، صحنهی یک بازی گرگم به هواست، یادمان باشد هر وقت دیدیم گیر کردیم در چیزی یعنی زمان زیادیست نتوانستیم روی بلندی برویم و انرژی جذب کنیم. و گرگ توانسته ضربههایش را بزند و ضعیفمان کند.
بلندیهای خدا همه جا هستند، شاید گاهی آغوش مادرمان، یا صدای پدرمان، یا یک دعای کوتاه از مفاتیح یا چند آیه قرآن ....
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#گپ_روز
#موضوع_روز : «اگر جهانبینی کسی محکم و یقینی باشد، دستِ هیاهوها و تردیدها به قلبش نمیرسد!»
✍️ یکسال پیش بود. دستم بند بود و پاهایم خیس، داشتم حیاط کوچکمان را میشستم.
دیدم تلفن سه بار پشت هم، بیوقفه زنگ خورد. با خودم گفتم حتماً مسئلهای اورژانسی است.
• شیر آب را بستم و شلنگ را انداختم وسط حیاط و دویدم به سمت اتاق.
• صدایش مضطرب بود با یک عالمه بغض که هر لحظه میخواست بترکد.
گفت: امروز جواب پاتولوژیام را گرفتم.
گفتند آن سه تا توده که در ماموگرافی دیده شده بودند بدخیمند، و باید این عضو کاملاً تخلیه شود.
• گفتم: یکی از دوستانم جراح حاذقی است که بطور تخصصی در همین زمینه کار میکند. همین الآن زنگ میزنم و با او هماهنگ میکنم، تو حرکت کن به سمت مطبش.
دوستِ جراحم نیز تشخیص پزشک قبلی را تأیید کرد و یک نوبت جراحیِ زود به او داد.
ولی او نرفت ... چون از جراحی وحشت داشت.
• یکسال را با انواع و اقسام دستورات طبهای دیگر مشغول شد تا اینکه صبحِ دیروز فهمیدم، چندین قسمت از بدن او درگیر این سرطان شده و بخاطر درگیری فضای لگنی دیگر توان راه رفتن ندارد. افتاده در رختخوابِ انتظارِ مرگ!!!
• دیشب پسرم بیمقدمه پرسید : تکلیف جبهه اصلاحات برای ما که مشخص است هیچ،
واقعاً در این هیاهویِ رسانهای و میدانی که از رقابت میان کاندیداهای انقلابی ایجاد شده، تکلیفِ مردم چه میشود؟
• گفتم: تکلیفِ هر کس را جهانبینی او مشخص میکند! اگر جهانبینی کسی محکم و یقینی باشد، دستِ هیاهوها و تردیدها به قلبش نمیرسد!
• گفت: یعنی چی؟
• گفتم: اگر خاله سهیلا ریشهی همان سه تا توده را میخشکاند در بدنش، امروز این تودهها از جاهای دیگر نمیزدند بیرون!
• گفت: چه ربطی دارند اینها باهم!
• گفتم: این حدیث را هزار بار استاد خواند برایمان؛ ریشهی حق در عالَم، امامِ حق است و ریشهی جور، امامِ جور! و اگر جهانبینی کسی جهانبینی خاله سهیلا نباشد میرود سراغ قطع ریشهی ظلم در جهان! که یکباره همه چیز را سامان دهد!
✘ اگر جهان، با «امام حق» تنظیم شود، و مردم حرکتِ صحیح به سمتِ امام حق را در جهانِ درونشان آغاز کنند؛ جهانِ بیرون اثرات این تعادل درونی را از خود بروز خواهد داد.
√ جهانبینی هر کاندیداست که وسعت برنامهها، سطح توکل و میزان ارادهی او را مشخص میکند.
کسی که جهانی فکر میکند: ریشهی اصلاح معیشت و رشد فرهنگ و .... در ایران را همان میداند که ریشهی انواع فسادها در فلان قاره و فلان کشور جهان است.
او خیز برمیدارد ریشه را تغییر دهد! جهش اینگونه ایجاد میشود. با اصلاح جهانبینی مردم.... اصلاح جهان درون، اصلاح حکام و مدیران و تمام جامعه را در پی دارد وگرنه چه بسیار آسایشها که آرامش با خود نداشتند.
• گفت: من دارم میفهمم شما چه میگویید!
• ادامه دادم :
برای همین است دستهای از مردم، دو دل میشوند، چون جهانبینی تمدنی انقلاب را هنوز باور نکردهاند. و بسیار اندکند آنان که به تراز دولت کریمه و برای تغییر تمدن جهان، فکر میکنند و برنامه دارند.
• هیچ فرقی میان دلسوزی و کارآمدی کاندیداهای جبهه انقلاب نیست: مگر در وسعت جهانبینیشان!
دیگر این ماییم که باید انتخاب کنیم بر اساس کدام جهانبینی انگشتمان را بر جوهر میزنیم!
ـ تغییر تمدن فاسد و حیوانیِ جهان که ریشهاش مدیریت غیرِ تخصصی و غیرالهی جهان است؟
ـ یا اصلاح موقت مشکلات معیشتی و ... که البته محال است بدون حذف ریشه، برای همیشه درمان شود، فقط ممکن است که با یک مسکّن تخفیف یابد!
حرفمان که تمام شد: آرامشش را از جنس بوسیدنش میشد فهمید!
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#گپ_روز : عاشقهایی که هیچ وقت زیر میز نمیزنند!
#موضوع_روز : عشق تنها ابزار رسیدن به «قدم صدق» است!
✍️ خدا گفت این را، نه من ؛
| مابینِ مؤمنین کسانی هستند که صِدق دارند برای عهدی که با خدا بستند!
بعضیها این عهد را به آخر بردند،
و بعضیها منتظرند تا این عهد را تمام و کمال ادا کنند،
و هیچ وقت عهدشان را تغییر ندادند! | أحزاب / ۲۳
※ این آیه میپیچد شبیه یک درد دنبالهدار در جانم!
| صدقوا ما عاهدوا | ...
ایستادن، با صادقانه ایستادن فرق میکند!
یاد ماجرای (فرزدق) افتادم!
امام به او گفته بود؛ مسلم به تکلیف خویش عمل کرد و تکلیف ما باقی مانده!
• از خودم میپرسم؛ تکلیف من چه میشود یعنی؟
«ایستادنِ از سر صدق» پلّهی قبلیِ مقام محمود است!
اگر استقامت صادقانهی کسی تأیید شود، دیگر بستر کسب مقام محمود، در جان او درست شده است.
• خیال خدا آنقدر از بابت این «عاشقها» راحت است که « و ما بدّلوا تبدیلا» برایشان نازل میکند..
یعنی آنها هیچ وقت زیر میز نمیزنند!
• با همان درد پیچیده، با خودم گفتم :
تهِ قصهی ما چه میشود یعنی؟
ما نیز از آن کسانی هستیم که خدا، «مابینِ مؤمنین» با انگشت نشانشان میگیرد و سری با لبخند به نشانِ تأیید صدقشان، تکان میدهد ؟
« مابینِ مؤمنین» ، یعنی فقط بعضیها که عاشقند !
| مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا. أحزاب/۲۳ |
※ کاش شأن نزول نداشتند آیهها!
انگار هر لحظه در حالِ نزولند ... بی قید زمان و مکان !
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c