🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۳۵ و ۳۶
از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم...
نفهمیدم چجوری اون شب رو صبح کردم... نزدیکهای نصفه شب بود که خواب دیدم......
💤وارد یه سنگری شدم...
از بیرون شبیه سنگر بود ولی داخلش یه باغ بزرگ بود...نمیدونستم کجام و اروم راه میرفتم تا اینکه دیدم صدای خنده و قهقهه
میاد...
رد صدا رو گرفتم و دیدم نزدیک برکه آب یه سفره ای پهنه و شهدا با
همون لباسهای خاکیشون سر سفره نشستن و گل میگن و گل میشنون...
تا من رو دیدن همه برگشتن سمته من...
باورم نمیشد...همه چهره ها آشنا بود....همون عکسهایی که تو کتابهای خاطرات شهدا دیده بودم...
دیدم صدام میزنن...
_به به...آقا سهیل....خوش اومدی پیش ما...بیا سر سفره که #منتظر_تو_بودیم....
یکم جلوتر رفتم و همه از جا بلند شدن...
باورم نمیشد همون شهدایی که پارسال تو شلمچه راهم نمیدادن الان ازم میخوان باهاشون هم سفره بشم...یکیشون برگشت گفت
_میخوای بیا سر سفره یا نه؟! منتظریما...
از خواب پریدم.....
خیس عرق شده بودم..
به خودم لعنت میفرستادم که چرا اینقدر زود بیدار شدم...
دلم میخواست بازم بخوابم و برم توی همون باغ...صدای اونجا...هوای اونجا... عطری که اونجا بود همه یه چیز دیگه بود...
تا صبح چند بار خوابیدم و بیدار شدم ولی دیگه خوابشون رو ندیدم که ندیدم...
صبح شد و آماده شدیم برای رفتن به شلمچه...
همین که وارد شدم به زمین افتادم و زار زار گریه کردم...
نمیدونستم چرا دلم اینقدر پره...
رفتیم سر مرز برای استقبال از شهدا...
عاشورایی بود برا خودش...همه به سر و سینه میزدن...برای استقبال از کسایی که #بعد_سی_سال میخوان وارد کشور بشن... تا ظهر سر مرز بودیم و شهدا رو تا ماشینهای مخصوص تشییع کردیم...
اصلا تو حال و هوای خودم نبودم و نمیدونستم چیکار کنم...بعدازظهر رفتیم وارد یادمان شدیم و تا غروب بودیم...
چقدر دلم تنگ شده بود برا غروب شلمچه...
قبل اومدن گفته بودم میرم شلمچه و برای رسیدن به مریم خانم دعا میکنم ولی رسیدن و نرسیدن دست خداست...
فقط از شهدا میخواستم بازم لذت اون خواب رو به من نشون بدن...اون شبم خوابیدم و خبری نشد و فردا حرکت کردیم به سمت تهران...همیشه وداع با خاک خوزستان سخته...اشکام امونم نمیداد...
🍃از زبان مریم:🍃
روز عمل فرا رسید.
دست و پام یخ یخ بود.وارد اتاق عمل شدم و استرسم به حد بالایی رسیده بود...دکتر بیهوشی صدای بهم خوردن دندونامو شنیده بود و سعی میکرد آرومم کنه. دارو رو تزریق کرد و آروم آروم باهام حرف میزد...کمکم صداش نامفهوم شد.
چشام سنگین شد و نفهمیدم چی شد.
به زور چشمامو باز کردم...
صدای دید دید دستگاه ضربان قلب میومد...دیدم مامانم کنار تختم نشسته... خواستم برم سمتش که قفسه سینم درد گرفت و تازه یادم اومد که عمل داشتم...
مامانم متوجه شد و اومد کنارم...
_خداروشکر... بالاخره چشمات رو باز کردی دختر؟!
لب هام به زور تکون میخورد و اروم گفتم:
+مامان چی شده؟!
_هیچی دخترم...عملت با موفقیت انجام شده و فعلا قلب جواب داده...دکتر تعجب کرده بود و میگفت تا حالا ندیدم یه قلب اینقدر خوب و سریع روی یه بدن بشینه و جواب بده...
گفت حتما به خاطر دعاهای شماست...
خدا رو شکر....خدا خیلی دوستت داره دخترم...
🍃..دوماه بعد..🍃
حالم کم کم داشت بهتر میشد و چند روزی میشد که راه افتاده بودم.
توی این دوماه احساس خوبی داشتم...
حس میکردم #این_قلب خیلی حالم رو بهتر کرده...خیلی دوست داشتم بدونم صاحب این قلب کیه؟!
یه روز که زهرا اومده بود پیشم اروم بهش گفتم
_من باید برم بیمارستان
+چرا...چی شده مریم؟! درد داری؟؟
_نه عزیزم...چیزی نیست...میخوام بپرسم این قلب مال کیه؟؟
+تو هم چیزایی به سرت میزنهها...حالا قلب یکی هست...به تو چه اخه...
_خب باید بدونم...نمیدونی با این قلبم یه حال خاصی دارم...شاید بخندی ولی حس میکنم حتی #نمازهامم حال و هوای بهتری داره...تا هرچی میشه سریع قلبم #میشکنه و #اشکم درمیاد.
+خب حالا بذار بعدا میریم...
_اگه نمیای خودم میرم...
+باشه...فقط باید قول بدی احساساتی نشیا...
یه آژانس گرفتیم و با زهرا رفتیم بیمارستان... راهروهای بیمارستان منو یاد اون روزهای سخت مینداخت. اول که خواستم رو گفتم ممانعت کردن ولی وقتی اصرار من رو دیدن قبول کردن.
دکتر گفت :
_اتفاقا خانواده اهدا کننده هم خیلی اصرار داشتن شما رو ببینن ولی ما به خاطر شما چیزی نگفتیم حالا چون خودتونم میخواید چشم...
اسم اهدا کننده شما سهیل حیدریه... اینم ادرس خونشون...
سهیل حیدری؟!
این اسم چقدر برام آشناست؟!
آها یادم اومد.همون همبازی بچگیامه که میلاد عکسشو داشت.
واییی خدا.....