✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در پلیسراه ایستادهام تا از تبریز به خوی بروم. یک خودروی ون با پلاک ترکیه توقف کرده و مرا تا خوی سوار میکند. مسافران عازم وان ترکیه برای تفریح هستند. از شوق هر کسی یک فلش به راننده میدهد تا آهنگ مورد پسند او را پخش کند، هنوز ساعتها مانده برسند ولی در حال و هوای مقصد هستند. میگویم: کاش! وقتی ما هم به زیارت مشهد میرویم چنین شوقی داشته باشیم.
🍀در بحار الأنوار آمده است: خزام از امام صادق (ع) پرسید: گروهی به زیارت امام حسین (ع) میروند و در سفر خوش میگذرانند. امام فرمودند: آنان اگر به زیارت قبر پدران خود میرفتند چنین نمیکردند. به زیارت قبر جدم حسین (ع) گرسنه و تشنه و خسته و پریشان و غمگین بروید چون او گرسنه و تشنه و خسته از دنیا رفت.
🌟از حدیث فوق مستفاد میشود در هنگام خروج از منزل برای زیارت، بهتر است در طول سفر تفریح نکنیم و بر روی زیارت تمرکز داشته باشیم و اگر قصد تفریح داریم برای برگشت از زیارت موکول کنیم. چنانچه قدیم وقتی کسی عازم زیارت بود در شهر خود قبل از حرکت درب منزل میگشود برای التماس دعا پیش او میآمدند.
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ هر کسیکه به مقام قرب الهی رسیده است، با یک عمل آن درب بر روی او گشوده شده و معمولا با اتفاقی همراه بوده است.
مانند دوری از یک موقعیت گناه، یا یک بخشش، یا یک صبر و... که به آن تغییر مبدا میل میگویند؛ که امری آسمانی است.
مثال: کسیکه میداند، کبوتر بازی بد است، ولی نمیتواند این کار را رها کند، در لحظهای کار نیکی میکند که مقبول خدا میافتد و خدا مبدا میل او را عوض میکند و در یک روز از کبوتر متنفر میشود و آن را رها میکند. طوری که امروز به کار دیروز خود میخندد.
یکی از اساتید اخلاق حقیر که از اولیاالله بود پرده از راز زندگی خود برداشت. گفت: روزی در ایام جوانی از کوچهای رد میشدم، جوانی را دیدم که با حالتی آشفته به من رسید و یقه مرا گرفت؛ و بر سینهی من کوبید و فحش داد و گریه کرد. فهمیدم دلش از جایی پر است. سکوت کردم تا مشت خوردم و فحش شنیدم. بعد فهمیدم، چند جوان به او توهین کرده و او را زده بودند٬ از دست آنها فرار کرده و چون دلش پر بود، به من حمله کرد و ته دلش را به من خالی کرد. بهخاطر خدا صبر و سکوت کردم تا خالی شد و رفت. از آن روز به مقام صبر عظیمی دست یافتم که هرچه به من توفیق شد٬ از اتفاق آن روز بود.
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ دوستی نقل میکرد: یاد دارم با پدر مرحومم در هر مهمانی که میرفتیم همیشه ایشان صحبت میکردند.
برای من سوال بود که چرا پدرم اینقدر حرف میزند و اجازه نمیدهد کسی حرف بزند و وقتی حرفش تمام میشد، میگوید: «برویم» و جالبتر اینکه حرفهایش زیاد هم جالب و در حد معلومات غنی که داشت نبود. روزی موضوع را از او سوال کردم.
گفت: «پسرم میدانی که در اکثر مهمانیها مردم حرفی جز غیبت کردن ندارند. اگر برویم باید غیبت گوش کنیم که خودش معصیت است. اگر نرویم قطع رحم کردهایم. پس چارهای نیست! من خودم همیشه صحبت کنم تا قدری وقت پر شود و امر خدا در صلهرحم را بهجا آورده باشیم. چون اگر سکوت کنم غیبت کردن آنها شروع میشود و چیزی جز غیبت کردن و گفتن حرف این و آن، بلد نیستند و من نمیتوانم بگویم غیبت نکنید و نمیتوانم مجلس را ترک کنم و نه میتوانم گوش کنم. حرفهای جالب هم مشتری جالب میخواهد که این افراد اهل آن نبوده و به دنبال آن نیستند. حال خودت قضاوت کن پدرت را غیر از این چارهای هست؟؟»
✅ استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍گویند برای پادشاهی مردی آوردند که هنرنمایی فراوانی بلد بود. شاه بر مسند خود تکیه زد و مردِ هنرمند، صفحهای چوبی بر دیوار نهاد و میخی را از دور زد و بر روی صفحه، آن میخ جای گرفت.
مرد هنرمند میخ دیگری زد در پای آن میخ جای گرفت و این میخزدنها تکرار شد و بدون خطا 5 میخ را در پای آن میخ اول مانند ستاره جای داد و کاشت.
شاه دست زد و همه حاضران به خوشحالی شاه دست زدند. مرد هنرمند از اینکه هنرش مورد مطلوب و پسند سلطان واقع شده بود از شادی در پوست خود نمیگنجید.
شاه او را کنار خود خواست و به وزیر امر کرد صد سکه طلا به او پاداش دهد و به وزیر امر کرد 100 شلاق هم به او بزنند.
مرد هنرمند و حاضرین از این دو عمل ضد و نقیض شاه در حیرت ماندند.
شاه گفت: «100 سکه دادم؛ چون زحمت کشیده و این کار را یاد گرفته بودی و باعث مسرت و انبساط خاطر ما شد. اما 100 ضربه شلاق زدم چون بهجای این همه وقتی که در کاری بیخود و بیثمر گذاشته بودی، میتوانستی حرفه و کاری خوب بیاموزی که ثمری هم داشته و گرهای از مردم بگشاید.»
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ یکی از علما نقل میکند، در اصفهان وارد باغ دوستی شدیم که پیرمردی باغبان آن بود که سیمای بسیار زیبا و نورانی داشت.
🔹صاحب باغ او را بسیار تفقد و احترام مینمود.
🔸 گفت: من هر وقت بیمار میشوم دعای این پیرمرد مرا شفا میدهد.
🔹 نزدیک شدم به پیرمرد و گفتم: «وقتی این مرد مریض میشود چه میگویی که خدا شفایش میدهد؟»
🔸 پیرمرد گفت: «در دل شب، در نماز شب، دو رکعت نماز میخوانم و دست به دعا برمیدارم و میگویم خدایا تو رزاق هستی و این مرد واسطهی رزق تو برای من و اهل و عیال من است. او را عمری ده و از بلا دورش کن؛ چون با مرگ او، من و خانوادهام به دردسر میافتیم؛ پس از فضل و کَرمت این دردسر را بر ما راضی نشو.»
انسان اگر واسطهی رزق کسی شود، قطعاً دعای خیر آن فرد در صحت و عافیت و دفع بلا و طول عمر این واسطِ رزق، تأثیر دارد. حال این واسط رزق شدن به وسیلهی اشتغال یا دادن صدقه مرتب و منظم بر ناتوانی باشد.
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍مرد آجیلفروشی بود که به برخی زنان برای کار در منزل گردو میداد و در ازای شکستن گردوها مبلغی به عنوان دستمزد به آنان پرداخت میکرد. روزی زنی از او یک گونی گردو برای کار خواست. مرد، یک گونی گردو آورد و به او گفت: من گونی را شمردهام! سه هزار و صد و دو گردو دارد. زن گفت: نرو و نزد من بمان تا آن را بشمارم و تحویل بگیرم. مرد گفت: من کار زیادی دارم، اگر چنین کنم از کسب و کارم باز میمانم. زن گفت: پس یک راه بیشتر نداری که به من اعتماد کنی و من هر چه شمردم باید آن را قبول کنی. مرد گفت: من شمردهام و تو باید شمارش مرا بپذیری، زن گفت: گردوهای خود بردار؛ من نمیتوانم. مرد آجیلفروش، گونی گردوی خود برداشت و برد.
شب که آجیلفروش از سر کار برگشت، به درب منزل آن زن رفت و کلید انبار خود را به او داد و گفت: تو امینترین کسی هستی که در این شهر یافتم. چون کسی که امانتی را درست تحویل بگیرد نزد صاحب آن همان کسی است که میخواهد درست آن را تحویل دهد. من نه گردوها را شمرده بودم و نه اگر میشکستی میتوانستم آنها را بشمارم. هدفم امتحان صداقت تو در امانتداریات بود که آن را ثابت کردی؛ زیرا کسانی که چیزی را بدون شمارش تحویل میگیرند، کسانی هستند که بدون شمارش هم تحویل میدهند و راه را بر نفس خود، برای خیانت در امانت، باز نگه داشتهاند.
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍️عارف سخنوری، با یک قاری قرآن در مجلسی وارد شدند. قاری قرآن شروع به تعریف از اخلاق و علم دوست سخنورش کرد و همگان مشتاق شنیدن سخنان مرد سخنور بودند. وقتی وارد مسجد شدند، در جلسه، قرآن تلاوت میکردند. سخنور تا رسید قرآن دادند تا بخواند و یک کلمه را اشتباه خواند و مصحح بدون رودربایستی و بلند غلط او را گرفت. نوبت تلاوت به قاری رسید، قاری دو کلمه را سقط کرد و نخواند و بلند مورد ایراد واقع شد. سخنور سخنرانی کرد و مجلس تمام شد.
وقتی با دوست قاریاش از مجلس بیرون آمدند، سؤال کرد، چرا دو کلمه را به عمد، سقط کردی و انداختی؟ طوری که کسی از تو ایراد گرفت که یک صدم تو قرآن وارد نبود؟ قاری گفت: تو استاد منی و استاد سخن، وقتی تو یک غلط خواندی من باید دو غلط میخواندم تا مردم باور کنند این صفحه تلاوتش دشوار بود و وجهه ظاهری تو حفظ شود تا مردم به سخنانی که از تو میخواستند بشنوند، تردید بر علم تو نداشته باشند. از تو میخواستند مطلبی یاد بگیرند اما من جز صوت خوش چیزی نداشتم به آنها بدهم.
سخنور دست دوست قاریاش را بوسید و گفت: تو استاد اخلاق منی! چون وقتی که تو قرآن میخواندی شیطان در دل من نفوذ کرد و آرزو میکردم غلط بخوانی تا آبروی من به من برگردد. چیزی که شیطان در دل من گذاشته بود، رحمان در دل تو نهاد.
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍یکی از بستگان بانوی تیز و فهمیدهای بود، شوهر خسیسی داشت که حتی اجازه سوارشدن به ماشین را هم به او نمیداد.اما آن زن همیشه میگفت: شوهرم همیشه اصرار دارد من پیاده نروم و ماشین را سوار شوم. ولی من حوصله رانندگی ندارم و نمیخواهم تنبل شوم و برای سلامتی خودم علاقه به پیادهروی دارم.حتی به دروغ میگفت: زمان مسافرت هم وقتی همسرم از من میخواهد رانندگی کنم، سعی میکنم به زور پشت فرمان بنشینم. روزی حقیر از ایشان سوال کردم که من میدانم موضوع چیست؟ چرا شما به دروغ از شوهرتان تعریف میکنید و حقیقت را وارونه جلوه میدهید؟ این بانوی فهمیده بعد از طفرهرفتن، واقعیت را گفتند.
گفتند: من اگر حقیقت را بگویم که شوهرم به من ماشین نمیدهد، از او بد نگفتهام! بلکه از خودم بد میگویم و خبر ندارم، چرا که شنونده چنین تصور میکند که من برای او ارزشی ندارم یا انسان دست پاچلفتی هستم و...دوم اینکه شنونده پی به وجود شکاف محبت و تفاهم میان من و همسرم میبرد و احتمال مداخلات بیجای حسودان و تنگنظران در زندگی ما وجود دارد و دوستان هم از این موضوع ناراحت میشوند.
روزی دختر خانوادهای را دیدم که طلاق گرفته بود و مادرش پیش همه میگفت: من به این دختر نصیحت کردم با این پسر ازدواج نکند او لایق زندگی نیست. اما گوش نکرد....به آن مادر گفتم: مادر در هنگام شکست فرزند خودت، هرگز خودت را کنار نکش و او را تنها نگذار و بدان با گفتن این جملات در ذهن شنونده، دختر خودت را یک دختر سرسری و سربههوا که از والدین حرفشنوی ندارد، معرفی میکنی و خودت خبر نداری.
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c