eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
9.5هزار ویدیو
298 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی #اللّهم_عجِّل_لولیِّک_الفرج مدیر: @Montazer_zohorr @Namira_114 تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب صوتی " من ادواردو نیستم" زندگینامه و خاطرات شهید ادواردو (مهدی) آنیلی ناشر نشر شهید هادی تولید و ضبط : گروه فرهنگی هنری یاوران مهدی با صدای https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺درد و دل پدر با دختر شهیدش:🖤🥀 🔻عزیزم تسنیم، ماهم، عمرم، زندگیم، دوست دارم عزیز دلم ضربان قلب من.....❤ 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غافلانِ از گذر عمــر زيــانكارانند " اَلْمَغْبُونُ مَنْ غَبَنَ عُمْرَهُ سٰاعَةً بَعْدَ سٰاعَةٍ " ✍ مغبون كسى است كه ساعت به ساعت از عمرش مى گذرد و او هيچ استفاده اى نمى كند و زيان مى كند . عمر خود را به دور هم نشستن و گفتن حرف هاى متفرقه مى گذارند . اگر طلبه است ، مباحثه نمى كند ، اگر غير طلبه است ، عمرش را ضايع مى كند . چه قدر در شبانه روز ساعت هاى عمر ما از بين مى رود. يكـ روز ( حاج ميرزا على محدث زاده ) در شبستان راجع به زيان عمر صحبت مى كردند و مى گفتند كه خيلى از عمرهاى ما تلف مى شود ،ايشان فرمودند: يكى از اروپاييان كتابى نوشته كه ترجمه نام آن كتاب به زبان فارسى مى شود : ( يكـ دقيـقه قبل از غذا ) بعد در توضيح اينكه چرا نام اين كتاب را گذاشته "يكـ دقيـقه قبل از غـذا " گفته : من مى خواستم كتابى بنويسم ، ولى با اين حال وقت نداشتم و تمامى شب و روزم مستغرق بودم. روزى به طور ناگهانى به ذهنم رسيد كه من زمانى كه سر سفره مى نشينم تا وقتى كه همسرم غذا را بياورد ، يكـ دقيقه بيكار هستم ، خوب است كه در همين يكـ دقيقه دو سه خط كتاب را بنويسم . بعد از آن روزى دو سه خط از كتابم را نوشتم و تمام شد. ببينيد اين اروپايى حتى از يكـ دقيقه عمرش هم استفاده كرده و كتابى نوشته است .حالا ما چه طور عمرمان را تلف مى كنيم . ما نمى توانيم اين كارها را بكنيم؟ نمى توانيم يكـ حديث پاكنويس كنيم ؟ تا سفره انداخته مى شود يكـ حديث براى خواهر يا برادرمان بگوييم ؟ يكـ مسئله شرعى يادشان بدهيم ؟ حمد و سوره ى خواهرمان را بپرسيم ؟ كارى كنيم كه عمرمان تلف نشود؟ 📚"از بیانات آیت الله (ره)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
04_2 Az Heyvaniyat Ta Hayat (1402-06-23) Mashhade Moghaddas.mp3
28.18M
🔉 🔰فصل هشتم؛ از فرعون تا مأمون | جلسه چهارم / بخش دوم * نفرین پیامبر صل‌الله‌علیه‌وآله به معاویه * قتل نسائی (صاحب یکی از صحاح اهل سنت) به خاطر عدم نقل فضیلت از معاویه * دوازده نفر که بدترین خلائق و اصل همه فتنه‌های تاریخ هستند، چه کسانی بودند؟ * اعتراض عایشه به معاویه هنگام بیعت گرفتن برای یزید * قتل عایشه توسط معاویه * معاویه؛ اولین کسی که خلافت را به پادشاهی تبدیل کرد * ترک تلبیه در حج به خاطر ترس از معاویه 📚 معرفی کتاب: داستان ترور ابوبکر و عایشه، نجاح الطائی ⏰مدت زمان: ۵۲:۳۷ 📆١۴٠٢/٠۶/۲۳ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 چقدر جفاکاری اگر قلبت از این حرفها تکان نمیخورد 🔵 صاحب مکیال المکارم می گوید : 🔹خدا در قرآن فرموده: هَلْ جَزاء الْاِحْسانِ اِلّا الإحْسانُ فَبِأیِّ آلاء رَبِّکُما تُکَذِّبانِ آیا پاسخ خوبی غیر از خوبی است؟! 🔸ای کسی که از جبران خوبی های مولایت صاحب الزمان عاجز هستی، آیا نمی‌توانی ساعتی از ساعات شبانه روزت را که بی اختیار می‌گذرد به دعا برای او اختصاص دهی؟ همان مولایی که به هر شکلی به تو خوبی کرده و زبان از شمارش و توصیف خوبی های او ناتوان است؟ همين عمر و زندگانی تو که با آن به اهدافت می‌رسی فقط یک نعمت از نعمت هایی است که خدا به یمن وجود امام زمان روزی‌ات کرده... 🟢 چقدر جفاکاری! پس چقدر جفاکاری اگر قلبت از این حرفها تکان نمی‌خورد و زبانت به دعا برای مولایت باز نمی‌شود... 📚 مکیال المکارم جلد ۱ صفحه ۴۹۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_ششم 🎬: زرقاط با اشاره به کلید برق، چند لامپ با نورهای خیلی ضعیف که بی
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: شراره در خوابی عمیق فرو رفته بود و بُعد زمان و مکان از دستش خارج شده بود و واقعا نمیدانست چه مدت است که خوابیده ، ناگهان هُرم و گرمایی شدید در فضا پیچید و بوی تعفن عجیبی که تا به حال به مشامش نرسیده بود در هوا پیچید. با اینکه پلک های شراره سنگین بود و هنوز خوابش می آمد از شدت گرما چشمانش را باز کرد و با دیدن شئ ای آتشین،مانند فنر از جا پرید، روبه رویش را نگاه کرد، درست میدید، زنی با چشم های سیاه و درشت و موهای بلند که بلندی اش تا مچ‌پایش میرسید،با بدنی عریان که از روی دو شانه اش چیزی شبیه دو مار که مدام تکان می خوردند روییده بود،به او خیره شده بود. اطراف بدن عریان زن را آتشی تیز در بر گرفته بود، زن تا نگاه شراره را به خود دید خندهٔ کریهی کرد که لرزی عجیب در جان شراره افتاد، زن همانطور که دستان خود را با انگشتان کشیده و ناخن های بلند که انگار مانیکوری شیطانی داشت به طرف شراره دراز کرد. شراره نگاهش به دست زن بود و ناخوداگاه یاد زنان رنگ و وارنگی افتاد که به ارایشگاه مراجعه می کردند و برای شبیه شدن ناخن انگشتانشان به شکل ناخن های این زن، میلیونی پول خرج می کردند، از این فکر لبخندی روی لبان شراره نشست و ناگهان نگاهش از سرانگشتان زن به پاهای او کشیده شد، پاهایی خوش فرم که به جای انگشت، سُم داشت. ناخواسته ترسی در وجود شراره که همیشه با این ابلیس ها ارتباط داشت نشست، اما چون خود را در آستانهٔ رسیدن به هدفش میدید، ترسش را بروز نداد. زن دستش را دارزتر کرد، انگار این موجود می توانست در یک لحظه اعضای بدنش را به دلخواه کوچک و بزرگ کند و تغییر دهد و سپس با لحنی ترسناک گفت: تو می خواستی مرا به استخدام بگیری،پس جلو بیا تا با هم عهد ببندیم و تو باید به تعهداتت عمل کنی و اگر نکتی من تو را به عقوبتی دردناک گرفتار می کنم و در قبال تعهدات تو، من هم هر چه تو خواهی برایت انجام میدهم،قبول؟! شراره همانطور که آب دهانش را به سختی قورت می داد دست لرزانش را به طرف زن دراز کرد و با تکان دادن سر، حرف آن زن را تایید کرد. دست شراره که به دست زن رسید انگار ذغالی گداخته در دستش بود، دردی جانکاه بر تنش نشست،زن شروع کرد به صحبت کردن: اولین شرطم این است، روح الله را از راه راست منحرف کن، باید او را از خدا دور کنی، تو باید هر ماه زندگی زوج هایی را از هم بپاشی تو باید... درد و سوزش دست زن که کسی جز ملکه عینه نبود برای شراره قابل تحمل نبود زن که واقف بود حال شراره دگرگون است ادامه داد: اگر مرد بودی میبایست با من ارتباط بگیری، ارتباطی لذت بخش..اما چون زن هستی باید با مردی که با من ارتباط داشته، ارتباط بگیری حتی اگر شده یک شب، پس به نزد زرقاط برو... تا این حرف از دهان ملکه عینه بیرون آمد، مارهای روی دوش او، گویی قهقه سردادند و دهانشان باز شد و آتشی سوزنده تر بر صورت شراره نشست. تحمل این شرایط از توان شراره خارج بود پس همانطور که دستش را از دست ملکه عینه بیرون می کشید به طرف راه پله دوید و فریاد زد: باشه تمام شرایطت را قبول می کنم، تو را به جان پدرت ابلیس دیگر هیچ وقت خودت را به من نشان نده و در حالیکه از ترس می لرزید از پله ها بالا رفت و وارد اتاق رؤیایی که قبلا دیده بود شد و زرقاط را دید که روی تخت در انتظارش نشسته... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
«روز کوروش» #قسمت_هجدهم 🎬: آخرین شب جشن های دربار، شبی غم انگیز به صبحی غم انگیزتر پیوند خورد، خبر
«روز کوروش» 🎬: آخرین شب جشن های دربار، شبی غم انگیز به صبحی غم انگیزتر پیوند خورد، خبر گوش به گوش و دهان به دهان چرخید و به گوش رکسانا رسید، رکسانا جامه به تن کرد و با سرعت از اقامتگاهش بیرون آمد، دستور داد کالسکه را بیاورند تا او را به قصر برساند. پادشاه در خواب بود که صدای همهمه ای از بیرون خوابگاهش او را از خواب پراند، پادشاه همانطور که با دست اطراف را می پایید گفت: ملکه وشتی...ملکه ببین بیرون چه خبر است؟ و چون جوابی نشنید رویش را به سمت جایگاه ملکه کرد و دید که ملکه در کنارش نیست‌ از جا برخواست و روی تخت نشست، انگار فراموش کرده بود که شب گذشته چه پیش آمد کرده و چه دستوراتی داده، با صدای بلند و خوابالود صدا زد: آهای نگهبان، بیرون در چه خبر است؟! در باز شد، نگهبان سرش را داخل اورد و گفت: بانو رکسانا اجازه ورود می خواهد، هر چه می گویم پادشاه... خشایار شاه به میان حرف نگهبان پرید و گفت: بگو داخل شود... رکسانا با قدی خمیده و چهره ای که انگار از روزهای قبل شکسته تر شده بود وارد خوابگاه شاهی شد پادشاه نگاهی به او انداخت و گفت: چه شده این موقع صبح عزم دیدار ما کردید بانو... رکسانا با بغضی در گلو گفت: قربانت شوم، عذرخواهم بسیار، شما خود می دانید تا این سن هیچ خواسته ای از دربار نداشتم و امروز تمام خدمات گذشته را که به کوروش و فرزندانش کردم و دایه بودم برای تمام شاهزادگان را به خواسته ای کوچک به شما میبخشم خشایار شاه از جا بلند شد و همانطور که پیش میرفت گفت: خاطر شما برای ما عزیز است بدون انکه خدماتتان را به یاد آورید خواسته تان را بگویید که بر چشم می نهیم رکسانا بغض گلویش را فرو داد و گفت: از ملکه وشتی و گستاخی اش در گذرید ... او را از سیاهچال نجات دهید خشایار شاه که اصلا به یاد نمی اورد گستاخی ملکه چه بود با تعجب گفت: از گستاخی ملکه درگذرم؟! از سیاه چال نجاتش دهم؟! مگر ملکه ما در سیاه چال است؟ رکسانا که متوجه شد، حال پادشاه، زمان فرمانِ حکم دست خودش نبوده گفت: آری، تو را به خدای یکتا قسم می دهم هم اینک فرمان دهید تا الساعه ملکه را اینجا بیاورند تا خود ملکه ابراز پشیمانی نماید.. خشایار شاه فریاد برآورد: نگهبان! فورا به سیاهچال بروید و ملکه ما را با خود آورید.. نگهبان چشمی گفت و به سرعت از پله ها پایین رفت. رکسانا نفس راحتی کشید و گفت: من نمی دانستم چه پیش امد کرده، سپیده دم، نزدیکان ملکه به اقامتگاهم امدند و مرا در جریان گذاشتند و چون میدانستند پادشاه به من لطف دارد از من خواستند پا درمیانی کنم و البته ملکه وشتی چونان دختر خودم است و اگر آنها هم نمی خواستند من برای نجاتش، میامدم خشایار شاه که خیره به طرح قالی زیر پایش بود ارام زمزمه کرد: من اصلا به خاطر نمی اورم چه شده؟! بگو برای چه من این دستور را دادم و ملکه زیبایم را به سیاهچال انداختم؟! رکسانا گلویی صاف کرد و میخواست شرح ماوقع را بگوید که نگهبان نفس زنان در اتاق را زد. و انقدر مستاصل بود که بی اجازه پادشاه داخل شد و با لکنت گفت: ق...ق...قربان می گویند همان شب گذشته ملکه.... خشایار شاه از جا بلند شد و با فریادی سهمگین گفت: ملکه چه؟! زودتر حرف بزن که جان به لبمان کردی سرباز سرش را پایین انداخت و آرام گفت: سر از تن ملکه جدا کردند.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی .https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🌿🌼🌿🌺🌿🌼
«روز کوروش» 🎬: مردخای با شتاب در خانه را باز کرد و همانطور در را میبست فریاد زد:استر...استر عزیزم کجایی؟! بیا جان عمو...بیا که آن روز منتظرش بودیم رسیده.. استر درحالیکه میدوید خود را به حیاط رسانید و گفت: چه شده عموجان؟! چرا اینگونه مرا صدا کردید؟ مردخای همانطور که به سمت اتاقِ خودش میرفت به دختر اشاره کرد که در پی او بیاید. قفل در را باز کرد و درچوبی با صدای ناله ای کوتاه باز شد، مردخای و استر داخل شدند و روی سکوی چوبی کنار میز نشستند، مردخای دست اِستر را در دست گرفت و گفت: همانطور که می دانی خشایار شاه در آخرین شب جشن در حال مدهوشی دستور داد تا ملکه وشتی را به دلیل تمرد از فرمانش بکشند و الان چند روز است که شاه به خود امده و پشیمان است از کاری کرده، او می گوید هر کجا را که مینگرم ملکه وشتی را میبینم و خیلی بی قرار است، گویا از در و دیوار و زمین و زمان ملکه اش را می خواهد. فعلا مقامات با کنیزکان زیبارو او را سرگرم کرده اند، اما به فرمانداران ولایات اطراف امر شده که زیباترین دختران ولایتشان را به دربار بفرستند تا شاید خشایار شاه دخترکی را بپسندد و مهرش به دلش افتد و ازیاد ملکه وشتی به در آید و ملکه ای دیگر بر تخت تکیه زند. استر که با هیجان کلمات عمو را انگار می بلعید، گفت: خوب الان منظورتان چیست؟! قرار است چه به شود؟! مردخای خیره به ترک های میز چوبی گفت: با یکی از فرماندهان سپاه صحبت کردم و مقداری پول هم به او داده ام تا او تو را به دربار ببرد و در بین دختران زیبارو که برای شاه می آورند جای دهد. من مطمئنم با این زیبایی که داری میتوانی بر جایگاه ملکه ایران زمین تکیه زنی، فقط باید ... استر با ذوقی دخترانه به میان حرف عمو پرید و گفت: فقط چی؟! اینکه گوش به فرمان شما باشم و اگر ملکه شدم.. مردخای دست روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس دختر، آرام تر، آنکه به جایش، هر وقت ملکه شدی باید خواسته ما بر خواسته همه ارجحیت داشته باشد، اما نکته ای که باید خیلی خیلی به ان توجه داشته باشی اولا اینکه به خود بقبولانی تو یهودی نیستی،به هیچ وجه نباید متوجه شوند تو به دین یهود هستی و ابدا متوجه نسبت من و تو نشوند فهمیدی؟! استر سرش را به نشانه بله تکان داد مردخای از جای بلند شد به طرف اهرم زیر ستاره روی دیوار رفت ، در اتاق مخفی را باز کرد، به سرعت داخل شد و برگشت و سپس جسمی کوچک و سیاه و آهنی را در دست ظریف و سفید استر نهاد و گفت: این ستاره کوچک آهنین را از خودت جدا نکن خصوصا زمانی که به خدمت شاه میروی، این ستاره طلسمی ست که مهر تو را به دل خشایار شاه می گذارد و او را در بند تو میکند ... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
«روز کوروش» 🎬: در قصر شور و ولوله ای به پا بود، از هر ولایت ،دسته ای از دخترکان خوب روی و پری چهره وارد قصر می کردند و این دخترکان باید ماه ها در نوبت قرار می گرفتند تا شبی را در خدمت پادشاه باشند، شاید همای سعادت بر شانه شان بنشیند و شاه آنها را بپسندد و به همسری اختیار کند، پس در این ماه های انتظار زیر دست آرایشگران و پیرایشگران دربار می بودند، تعدادی ندیمه، مسؤل روغن کاری بدن های آنها میشدند و با ماساژ انواع روغن گیاهی و آرایشی، بدن های دخترکان را به مانند آینه صاف و براق می کردند و تعدادی از آرایشگران هم هر روز با بُخورهای مختلف شادابی و طراوت را به صورت این دختران زیبا هدیه می کردند. کار«هیجای» خواجهٔ حرمسرا بسیار سخت شده بود، چرا که هماهنگی بین آرایشگران و دختران و انتخاب هر دختر برای رفتن به خدمت شاه بر عهدهٔ هیجای بود و زمانی که دختری را انتخاب می کرد برای حضور در خوابگاه شاهانه، با انتخاب خود دختر، انواع زیورالات و لباس های زیبا را به او میدادند تا خود را بیاراید و دل شاه را ببرد. «استر» چند ماهی بود که با پول های مردخای در قالب دختر یکی از فرماندهان سرشناس کشوری به قصر راه پیدا کرده بود، چون هیچ کس دل خوشی از یهودیان مکار نداشت، پس هیچ یهودی حق ورود به دربار را نداشت، استر به سفارش عمویش، دینش را پنهان می کرد و حالا که چند ماه در قصر ساکن شده بود، هر روز به همراه شش کنیزی که در اختیارش قرار داده بودند، به عبادتگاه قصر می رفت و پشت سر خشایار شاه، خدای او را ستایش می کرد، به طوریکه اگر بیننده می دید، فکر می کرد او یکی از ایرانیان باستان است که از ابتدا به دین اجدادش بوده که چنین در دین وارسته است و اصلا به مخیلهٔ هیچ کس خطور نمی کرد که این عابده یک یهودیست که با نیتی خاص دینش را پنهان نموده.. هیجای که هر روز استر را در راه عبادتگاه میدید و انگار هر وقت او را میدید با حرکات دخترک شگفت زده میشد، دوست داشت برای فردا، این دخترک زیبا و با ایمان را به خدمت پادشاه بفرستد، پس قاصدی به اقامتگاه استر که در خوابگاه بزرگ دخترکان قرار داشت فرستاد و از او خواست به نزدش برود. قاصد جلوی خوابگاه دخترکان رسید و به خواجهٔ جلوی در اعلام کرد که هیجای خواجه، خواستار دیدار استر دختر فرمانده اهرن است، زودتر او را آماده کنید تا به همراه ندیمه هایش به خدمت هیجای برسد. استر در حالیکه هیجان از حرکاتش می بارید در حلقهٔ ندیمه هایش به سمت دفتر کار هیجای خواجه پیش میرفت، او در این مدت تعداد دختران در انتظار وصال شاه را دیده بود و باورش نمی شد که نوبت او را به این زودی اعلام کنند. بالاخره به دفترکار هیجای خواجه رسیدند، به دستور نگهبان جلوی در، ندیمه ها بیرون ایستادند و استر بعد از اعلام ورودش به داخل راهنمایی شد. استر وارد اتاق شد، اتاقی که از بیرون به نظر کوچک می آمد و الان که داخل شده بود، متوجه شد سالنی ست بسیار بزرگ، دیوار یک طرفش همه آینه بود و کمی آن طرف تر این سالن به حجره های مختلفی تقسیم شده بود، یک جا مختص لباس های فاخر و حریر و الوان ، یک جا چارقدهای رنگارنگ و شال های زردوزی شده به چشم می خورد، در کنارش حجره بزرگی بود که انواع تاج های درخشان که مزین به الماس و یاقوت و زمرد بود چشم آدم را خیره می کرد و در کنار تاج ها، گردنبند و خلخال و انگشتر و زیورالات زیادی از طلا و نقره به چشم می خورد. استر که غرق این اتاق زیبا و رؤیایی شده بود با صدای هیجای خواجه به خود آمد. دخترجان! میل ما بر ان شده که فردا شب سعادت حضور در درگاه شاهانه را به شما عنایت کنیم، حال در بین این غرفه ها بگرد و هر چه می خواهی بردار و فردا هم اول صبح باید به حضور مشاطهٔ حرمسرا برسی تا تو را برای شرکت در مجلسی که ممکن است سرنوشت تو را دگرگون کند،شرکت کنی.. فراموش نکن! در حضور شاه مطیع باش و گستاخی نکنید و همانطور باش که طبیعتت حکم می کند، در هیچ چیز زیاده روی نکنید تا خشایار شاه در انتخاب اشتباه نکند، متوجه شدی؟ استر همانطور که خیره به تاج های پیش رویش بود، سری تکان داد .. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس وقایع تاریخی https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتم : به نظرت کیا‌ شهید‌ میشن؟! گفت : اونایی که اسراف میکنن گفتم : اسراف! تو چی؟! گفت : تو دوست داشتن خدا 🕊🌹