eitaa logo
🏴 منتظران ظهور 🏴
2.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
9.3هزار ویدیو
296 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
انسان ‌شناسی،قسمت ۱۱۵ نام استاد: شجاعی https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
انسان شناسی 115.mp3
11.75M
۱۱۵ ▪️چرا دنیا برای من جذاب نیست، ولی دائماً برای موفقیت‌ها و پرش‌های بلندش برنامه‌ریزی میکنم، - اما حتی با اینکه تلاش می‌کنم، باز هم خیالِ من ناخوداگاه به‌سمت خیالاتِ بلند و عاشقانه‌ی ابدی نمی‌رود؟ - مشکل من کجاست که درِ خیالِ من، برای پروازهای بلند بسته است؟ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1017502331.mp3
4.85M
💢 مسیر دنیا، بسرعت بسمت گشایشِ رمزهای ظهور، به پیش می‌رود ! اما .... چیزی شبیه خواب، انسان‌ها را در لحافِ خود پیچیده ، تا نتوانند باطن اتفاقات شگرف را ببینند ... دنیا بیدار شده، و نیازهایش را فریاد می‌زند! آیا ما بیدار شده‌ایم؟ و به مقام اعلامِ نیاز، رسیده‌ایم؟ 💥 برای خودمان و دیگران، چه کنیم ؟ @montazeraan_zohorr
🔴 درک ظهور و یار حضرت شدن 🔵 امام صادق علیه السلام فرمودند : 🟢 هر کس سوره اسراء را در هر شب جمعه بخواند نمی میرد تا آنکه زمان قائم آل محمد علیه السلام را درک کند و از یاران او بشود. 📚 ثواب الاعمال شیخ صدوق ص ۲۲۵ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤جناب حجت الاسلام حسن محمودی 📝قسمت اول1️⃣ 🔖روزگار شگرف بعد از ظهور 👌کوتاه و دلنشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 منتظران ظهور 🏴
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هفتاد_چهارم 🎬: آقا محمود با خودش کلنجار میرفت، آیا راهی که پا گذاشته بو
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: آقا محمود گلویی صاف کرد و سعی کرد که طوری وانمود کند که چماق را ندیده و قدم زنان خودش را به تنه درخت رسانید و شاخهٔ بزرگ دو شاخه ای را که کنار درخت افتاده بود برداشت و همانطور که با آن بی هدف روی زمین خط های کج و‌معوج می کشید گفت: خوب پس با خودتون نشستن حرف زدین و تصمیم گرفتین و بریدین و دوختین و ما باید تنمون کنیم آره؟! در این هنگام فتانه زهر خندی زد و از زیر چادر رنگی اش نوشته ای را بیرون آورد و به طرف محمود داد و گفت: هر جور دوست داری فکر کن، مهم اینه الان اینجایی و باید این نوشته را امضا کنی. محمود کاغذ دست فتانه را گرفت و لبخند تمسخر آمیزی روی لبانش نشست و هر چه می خواند،آن لبخند جایش را به عصبانیت میداد، محمود کاغذ را به طرف فتانه تکان داد و گفت: گفتم که باغ برات لقمهٔ بزرگی هست، میبینم به باغ هم قناعت نکردی و انگار چنگال تیز کردی که تمام دارو ندار منِ بیچاره را بالا بکشی هاا؟! فتانه با اشاره ای نامحسوس به سعید و مسعود رو به محمودگفت: حالا هر چی اونجا نوشته باید امضا کنی و در همین حین چماق را از زیر زانویش بیرون کشید و‌ادامه داد: وگرنه با این مجبورت میکنیم که... محمود که از عصبانیت خون خودش را می خورد کاغذ را مچاله کرد و توی صورت فتانه پرت کرد و همانطور که شاخه خشکیده و بزرگ درخت را دوباره برمی داشت گفت: بچه میترسونی؟! چنان با این چوب سیاهت کنم که ... ناگهان چوبی از پشت سر بر وسط شانه های محمود آمد و نفس کشیدن را برایش سخت کرد، محمود همانطور که با دست شانه اش را می مالید و ناله می کرد سرش را به عقب برگرداند و تا چشمش به سعید افتاد گفت: ای نمک به حرام تو... یکباره مسعود مانند قرقی وسط حصیر پرید و چاقوی کنار هندوانه را برداشت، فتانه هم از جا بلند شد،چماق را به گوشه ای انداخت و داسی را که وسط شاخه های درخت پنهان کرده بود بیرون کشید و در یک چشم بهم زدن به طرف محمود حمله کرد و گفت: من خوددددم میکشمت و جسدت هم بین همین باغ دفن می کنم، از اول هم باید خودم میکشتمت و داس را بالا آورد و محمود خودش را عقب کشید و داس بر بازوی او نشست و خون فواره داد.. عاطفه با دیدن این صحنه شروع کرد به جیغ کشیدن و داد و هوار کردن و مردم رهگذر را به کمک طلبیدن، یک لحظه حواس ها از سمت محمود پرت شد و همه متوجه عاطفه شدند و نی خواستند به هر طریقی شده او را ساکت کنند، مسعود که پشت سر محمود بود، مانند گرگی زخمی به سمت عاطفه هجوم برد و فتانه هم به طرف او رفت، محمود فرصت را غنیمت شمرد و به سمت در باغ شروع کرد به دویدن، این مابین سعید حواسش به او بود و درحالیکه چوب دستش را در هوا می چرخاند پشت سر پدرش حرکت کرد. محمود مانند قرقی خودش را به ماشین رساند و سوار ماشین شد، سعید هم به او رسیده بود و جلوی ماشین ایستاده بود و می‌خواست مانع حرکت او شود، چوب کلفت دستش را با شدت روی شیشه ماشین فرود آورد و گفت: کجا فرار می کنی؟! شیشه جلوی ماشین پر از ترک های ریز و درشت شد و محمود شروع کرد به دنده عقب آمدن، اصلا نمی دانست چه می کند و به فکر عاطفه هم نبود که چه به سرش خواهد آمد و فقط می خواست از این مهلکه بگریزد. آنقدر دنده عقب امد تا به پیچ‌جاده خاکی رسید و با یک حرکت ماشین را در جاده انداخت و پایش را روی گاز فشار داد، آنقدر رفت که مطمئن شد دست مسعود و فتانه و سعید که در آخرین لحظه داخل آیینه ماشین در باغ دیده بودشان، به او نمی رسند. وارد جاده خروجی روستا شد و تازه آنموقع متوجه شد که کف ماشین انگار جویی از خون روان است، خونی که از بازویش بیرون میزد او را بی حال کرده بود، چشمانش سیاهی می رفت اما محمود باید فرار می کرد و خود را به جای امنی میرساند. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @montazeraan_zohorr 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: خبر کتک خوردن محمود به روح الله رسید و عاطفه هنگامی که این خبر را میداد ،خیلی گریه کرد و پشیمان بود از اینکه با اصرارش موجب اذیت پدرش شده و خدا را شکر می کرد که فتانه و بچه هایش نتوانستند به نیت اصلیشان که همان گرفتن اسناد از محمود و کشتن او بود برسند، عاطفه بعد از فرار پدرش متوجه شده بود که این جمع فقط برای کشتن محمود دسیسه کرده بودند و طبق پیش بینی خودشان،قبل از مرگ او تمام اموال او را به نام خودشان می کردند و یکباره محمود ناپدید میشد و هیچ کس نمی فهمید که او در باغی دفن شده که روح الله، آباد کرده بود. روح الله سعی می کرد این اخبار بد به گوش همسرش فاطمه نرسد، زیرا این زن پاک و معصوم باردار بود و باید آرامشش حفظ میشد، اما اذیت های فتانه تمامی نداشت و او سعی می کرد به هر طریقی شده زهرش را به محمود و فرزندانش بریزد، انگار عهدی کرده بود که اینچنین روی آزار و اذیت هایش پایبند بود. نزدیک زایمان فاطمه بود، هنوز در همان زیر زمین نمور ساکن بودند، زیر زمینی که درست است باعث خراب شدن جهیزیه لوکس فاطمه شده بود اما انگار برایشان خیر و برکت هایی هم داشت، ماه هشتم بارداری فاطمه بود که تلفن منزلشان به صدا درآمد، فاطمه گوشی را برداشت و صدای پدر شوهرش در گوشی پیچید: الو، فاطمه، دخترم... فاطمه که تعجب کرده بود گفت: الو...سلام بابا، خوبین؟ چی شده با تلفن خونه تماس گرفتین؟ محمود گلویی صاف کرد و گفت: با گوشی روح الله تماس گرفتم، منتها جواب نداد، گفتم به خونه زنگ بزنم، راستش فرداشب یه مهمونی توی شهر گرفتیم، زنگ زدم که شمام بیاین.. فاطمه با تعجب گفت: مهمونی؟! برای چی؟! تو شهر؟ یعنی خونهٔ منورخانم؟! محمود نفسش را بیرون داد و گفت: آره همون خونه که منور ساکنش بود، حالا بیاین خودتون متوجه میشین و با زدن این حرف سریع خدا حافظی کرد و گوشی را قطع کرد. انگار آقا محمود نمی خواست بیش از این چیزی بگوید و شاید نیرویی پشت سرش او را مجبور می کرد که تماس را نصف و نیمه قطع کند. فاطمه متعجب از این تماس و متعجب تر از این میهمانی هزاران فکر به ذهنش خطور کرد: نکند فتانه را طلاق داده و توی خانه منور میهمانی گرفته؟! و احتمال میداد به همین دلیل باشه وگرنه هیچ علت دیگری برای این مهمانی نمی توانست داشته باشد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس واقعیت @montazeraan_zohorr 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب صوتی " خنده های بی صدا" " مجموعه ۹ داستان کوتاه طنز" اثر محبوبه سلطان زاده تهیه شده در ایران صدا https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفر پر ماجرا قسمت اول سفر پرماجرا قسمت دوم سفر پرماجرا قسمت سوم سفر پرماجرا قسمت چهارم سفر پرماجرا قسمت پنجم سفر پرماجرا قسمت ششم سفر پرماجرا قسمت هفتم سفر پرماجرا قسمت هشتم سفر پرماجرا قسمت نهم سفر پرماجرا قسمت دهم سفر پرماجرا قسمت یازدهم سفر پرماجرا قسمت دوازدهم سفر پرماجرا قسمت سیزدهم سفر پرماجرا قسمت چهاردهم سفر پرماجرا قسمت پانزدهم سفر پرماجرا قسمت شانزدهم سفر پرماجرا قسمت هفدهم سفر پرماجرا قسمت هجدهم سفر پرماجرا قسمت نوزدهم سفر پر ماجرا قسمت بیستم سفر پرماجرا قسمت بیست و یکم سفر پرماجرا قسمت بیست و دوم سفر پرماجرا قسمت بیست و سوم سفر پرماجرا قسمت بیست و چهارم سفر پرماجرا قسمت بیست و پنجم سفر پرماجرا قسمت بیست و ششم سفر پرماجرا قسمت بیست و هفتم سفر پرماجرا قسمت بیست و هشتم سفر پرماجرا قسمت بیست و نهم سفر پرماجرا قسمت سی ام سفر پرماجرا قسمت سی و یکم سفر پرماجرا قسمت سی و دوم سفر پر ماجرا قسمت سی و سوم سفر پر ماجرا قسمت سی و چهارم سفر پرماجرا قسمت سی و پنجم سفر پرماجرا قسمت سی و ششم سفر پرماجرا قسمت سی و هفتم سفر پرماجرا قسمت سی و هشتم سفر پرماجرا قسمت سی و نهم سفر پرماجرا قسمت چهلم سفر پر ماجرا قسمت چهل و یکم سفر پرماجرا قسمت چهل و دوم سفر پرماجرا قسمت چهل و سوم سفر پرماجرا قسمت چهل و چهارم سفر پرماجرا قسمت چهل و پنجم سفر پرماجرا قسمت چهل و ششم سفر پرماجرا قسمت چهل و هفتم سفر پرماجرا قسمت چهل و هشتم سفر پرماجرا قسمت چهل و نهم سفر پرماجرا قسمت پنجاهم سفر پرماجرا قسمت پنجاه و یکم سفر پرماجرا قسمت پنجاه و دوم سفر پرماجرا قسمت پنجاه و سوم سفر پر ماجرا قسمت پنجاه و چهارم سفر پرماجرا قسمت پنجاه و پنجم سفر پرماجرا قسمت پنجاه و ششم سفر پرماجرا قسمت پنجاه و هفتم سفر پرماجرا قسمت پنجاه و هشتم سفر پرماجرا قسمت پنجاه و نهم سفر پرماجرا قسمت شصتم سفر پرماجرا قسمت آخر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️آیت‌الله‌بهجت(ره)؛ پنج ندای امام زمان(عج) به اهل عالم الی یا اهل عالم انا المهدییییییی😭😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5949503687578617689.mp3
7.93M
ویژه (عج) 🍃از کدوم مسیر میایی 🍃که بیقرارت بشینم 🎙 👌بسیار دلنشین 💔 🌷 https://eitaa.com/montazeraan_zohorr