﷽🕊♥️ 🕊﷽
حوالی هفتاد سال بعد شخص دیگری
در خانهای که برای داشتنش همه کار کردی
و همه سختیای به جان خریدی زندگی میکند
و خیلی خوش اقبال اگر باشی آن شخص
فرزند یا یکی از نوادگان تو خواهد بود
ماشینی که برای داشتنش جنگیدی
اوراق شده
وسایلی که با حرص از آنها مراقبت کردی
کنج انبار خاک میخورند
مدرکی که برای گرفتنش آرامش را از خودت
دریغ کردی میان کاغذ باطلههاست
و چیزی جز یک قاب عکس و خاطره
از تو باقی نمانده
چرا حرص میخوری برای چیزی که
با خودت نخواهی برد؟
خانه داشته باش اما نه به قیمت
از دست دادن سلامتیات
ماشین داشته باش اما نه به قیمت
سخت گرفتن به خودت، خانواده یا فرزندانت
مدرک داشته باش اما قبل از آن
درک داشته باش شعور داشته باش
و از خودت انسانیت و انصاف بجا بگذار
جوری باش که سالها بعد از تو
خاطره خوبی تعریف کنند
موقتی بودن دنیا را بپذیر و زندگی کن
و اولویتت حفظ آرامش و دلخوشیهات باشد
نه حفظ اموالت، اموالی که برای تو نیست
فقط مدتی در تملک توست
آن هم برای راحتیات
چرا خودت را ناراحت میکنی برای چیزی
که برای راحتی توست؟
چرا رنج میکشی برای بیشتر داشتن
و بیشتر نگه داشتن؟
چرا جمع میکنی و استفاده نمیکنی؟
چرا داری و خوشبخت نیستی؟
چرا به حال خوب و دلخوشیهای ساده
و سلامتیت فکر نمیکنی؟!
چرا خودت و داشتههات را با دیگران
و داشتههاشان مقایسه میکنی؟
چرا آرامشت را پای حسرت و افسوس
و حرص میبازی
چرا زندگیات را به ورطه رقابت و مقایسه
انداختهای؟
اندوه برای موضوعی که چندان مهم نیست
و ثروتی که قرار نیست تو را خوشبخت کند
و نگران اتفاق بدی که احتمالا نخواهد افتاد
بودن احمقانه است
تو داری عمر و سلامتیات را به چه قیمت
میبازی؟
الان هفتاد سال بعد از این است
تمام ثروت و اندوختههایت در دست
کسانیست که برای داشتن آن نجنگیدهاند
اما خوب بلدند چطور با آن خوشبخت باشند
در حالی که تو فقط میخواستی داشته باشی
اما خوشبختی فقط در داشتن نیست
در بلد بودن است
چه بسیار آدمهایی که ندارند
و خوشبخت ترینند
آدمی باید خوشبخت بودن
و آرامش داشتن را بلد باشد
آدمی باید بیخیالی و خوش گذراندن را
بلد باشد آدمی باید تا هست خوب باشد
وگرنه داراترین هم که باشی
حرص و اندوه از پا درت خواهد آورد
آدمی بدون آرامش و انسانیت و شعور
هیچ چیز ندارد
پس آرام باش
و به احتمالات و نداشتهها فکر نکن
حوالی هفتاد سال بعد از این
من و تو نیستیم و دنیا در دست آدمهای
دیگریست
@montazeraan_zohorr
👌اگر کسی ذکر بگه ، و بخوره واقعا
اگر بخوره و مقبول بشه واقعا !!!
چی میاره باهاش ؟؟
⬅️ انس... علاقه میاره
🍃علت اینکه بعضیا تو ۲۵ سالگی بالغ میشن
🍃بعضیا تو ۳۵ سالگی ، ۴۰ سالگی ، ۶۵ سالگی!!!
✔️علتش اینه که ،تونسته غذای مورد نیاز خود ش رو به صورت مقبول دریافت بکنه
🔅یعنی حضور قلب داشته واقعا
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
⚡️پس بالغ شدن ما، پیدا کردن حیات انسانی برای ما ،
💥به میزانی ست که ارتباط شخصی داشتید با خدا
فقط من و خدا
هیچکس دیگه...نه!!!!
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
💯وقتی میگیم یا الله ، کامل جذب الله میشی !
اللهم👈 وقتی میگی اللهم ، داری جذبش میشی ، داری باهاش حرف میزنی
🌀خیلی وقتا تو مفاتیح میخونیم، چند صفحه هم خوندی ، میگی خب حالا چی خواستی از خدا
🌀این دعا رو خوندی
کمیل رو خوندی مثلا، چی خواستی از خدا
حضرت علی علیه السلام چی گفتن
⚠️میگه والا من چند تا جمله عربی خوندم
نمیدونم
این دیگه تَخاطب نیست! گفتگو نیست
👈معنای فارسی بخونید چندین بار تا متوجه بشید آنچه میگیم چیه!!!؟
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😤 دلم میخواد همه ازم حساب ببرن
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
💐📚💐ثانیه های مهدوی🌺🌺🍃🍃
🖋🎙مطالب ناب درمسیربصیرت افزایی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
امام زمان 118.mp3
7.33M
🔅 انتظار، زنده نگهت میداره!
چرا؟
چون به مقداری از معرفت رسیدی...
که دورانِ غیبت هم برات عین ظهوره!
تو اگر نباشی هَـــم،
باز ، هستـــی ....
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
❇️ تشرف سید مهدى عباباف نجفى
☑️ سید مهدى عباباف نجفى، که مداومت تشرف به مسجد سهله در شبهاى چهارشنبه را داشت فرمود:
🌌 شبى با جمعى از رفقا به مسجد سهله مشرف شدیم.
✨ دیدیم رکن قبله مسجد، طرف شرقى، همان جا که مقام (۱) حضرت حجت (ع) واقع میباشد، روشن است.
پیش رفتیم.
سید بزرگوارى در محراب مشغول عبادت بودند.
معلوم شد آن روشنى، روشنى چراغ نیست، بلکه نور صورت مبارک آن سرور، در و دیوار را منور ساخته است.
به جاى خود برگشته و باز نظر کردیم.
آن صفه (۲) را روشن دیدیم، گویا چراغ نوربخشى در آن گذارده اند.
چون نزدیک شدیم همان حال سابق را یافتیم تا یقین کردیم که آن بزرگوار امام ابرار و سلاله ائمه اطهار (ع) است.
هیبت آن حضرت همه ما را گرفت.
هر یک در جاى خود مانند چوب از حس و حرکت افتادیم، جز من که چند قدمى از رفقا جلوتر رفتم.
هر چه خواستم نزدیک شوم یا عرضى کنم، در خود یارایى ندیدم، مگر این که مطلبى به خاطرم آمد و عرض کردم:
🔹 لطفا استخاره اى براى من بگیرید.
▫️ آن حضرت دست مبارک خود را باز نموده و با آن تسبیحى که مشغول به ذکر بودند، مشتى گرفته و بعد از حساب کردن در جواب به من فرمودند:
🔸 خوب است.
▫️ بعد هم روی مبارک خود را به سوی ما انداخته و نظر پر فیض خویش را برای لحظاتی بر ما ادامه داد.
گویا انتظار داشت که حاجت دنیا و آخرت خویش را از درگاه لطف و عطایش درخواست نماییم، ولی سعادت و استعداد، ما را یاری نکرد و قفل خاموشی دهان ما را بست.
سپس به سمت در مسجد روانه گردید، چون قدری تشریف برد قدرت در پای خودیافته به دنبالش روانه شدیم.
وقتی خواست از در مسجد بیرون رود، دوباره روی مقدس خود را به طرف ما نمود و مدتی به همین حال بود.
ما چند نفر بدون حس و حرکت بودیم و هیچ قدرتی نداشتیم.
تا آن که بالاخره از مسجد خارج شدیم و به فاصله ای که بین دو در بود رسیدیم.
آن بزرگوار از در دوم خارج شدند.
به مجرد خروج حضرت قوت و شعور ما بازگشت.
فورا و با سرعت هر چه بیشتر به سمت در دوم دویدیم.
به چشم بهم زدنی از در دوم خارج شدیم و نظر به اطراف بیابان انداختیم، ولی هیچ کس را نیافتیم.
هر چه به اطراف و اکناف دویدیم به هیچ وجه اثری نیافتیم و برای ما معلوم شد که به مجرد خروج از در دوم، حضرت از نظر ما مخفی شده اند.
بر بیلیاقتی و از دست دادن فرصتی که برای ذکر حاجاتمان پیش آمده بود، افسوس خورده و متاثر شدیم.
⬅️ برکات حضرت ولی عصر(عليه السلام)، صفحه ۶۶
(۱). مکانهایى که به خاطر دیده شدن معجزه یا کرامت و امثال این موارد، مورد توجّه واقع شده و کم کم زیارتگاه شدهاند.
(۲). قسمتى از اتاق یا سالن که کمى بلندتر از جاهاى دیگر ساخته میشود.
🏷 #امام_زمان_عجل_الله_فرجه #مسجد_سهله #تشرفات
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
✅توصیه مقام معظم رهبری (مدظله العالی)برای پیروزی جبهه مقاومت
۱-خواندن سوره فتح
۲-خواندن دعای ۱۴ صحیفه سجادیه
۳-دعای توسل
این جدیدترین وبه روز ترین سفارش آقاست،از همین امروز همه با هم شروع کنیم وبه همه اطلاع دهیم،این هم یک جهاد هست،موفق باشید التماس دعا🌷
🌹 منتظران ظهور 🌹
#روایت دلدادگی #قسمت ۵۵ 🎬 : سهراب که انگار در عالمی دیگر سیر می کرد ، سرش را به ضریح چسپانید وآرام
#روایت دلدادگی
#قسمت ۵۶ 🎬:
آن مرد همانطور که در کنار سهراب جا میگرفت ، نگاهی مهربان به صورت او انداخت و گفت : پس پهلوان و قهرمان قصه ی ما ،معتکف حرم امام رضا (ع) شده بود و ما بی خبر ،به دنبال شما، شهر را زیر و رو کردیم.
سهراب با شنیدن این حرف ، متعجب به آن مرد نگاهی انداخت و گفت : به دنبال من؟! برای چه؟! اصلا شما کیستید و چکار می توانید با من داشته باشید؟
آن مرد همانطور که لبخندش پررنگ تر می شد ،دستش رابه روی زانوی سهراب گذاشت و گفت : بله به دنبال شما....مگر در این شهر غیر از شما چه کسی جسارت رویارویی با بهادرخان را داشت؟!
بگذار اول خودم را معرفی کنم ، به من می گویند حسن آقا، کارگزار یکی از تاجران به نام خراسان هستم ، حقیقتش آوازه ی هنرنمایی شما به گوش صاحب کار ما رسیده و از طرفی مدتها بود که در تدارک سفری به ولایتی دیگر بود و به دنبال شخص خاصی که نقش محافظتی داشته باشد ، می گشت و وقتی تعریف شما را شنید ، به ما امر کرد که به هر صورت شده شما را پیدا کنیم و رضایت تان را کسب نماییم و شما قبول زحمت نمایید و محافظت از کاروان را به عهده گیرید، فقط این را هم بگویم ، پول خوبی به همراه شغل نان و آب داری به طرفت آمده ، اگر بپذیری ،بدان که شانس با تو یار شده است.
حسن آقا سرش را پایین تر آورد و کنار گوش سهراب گفت : اگر پیشنهادم را بپذیری ، جزئیات کار را برایت می گویم ، آخر این کاروان کوچک ، مأموریت خاصی دارد و به همین دلیل است که صاحب کار ما، حساسیت زیادی برای انتخاب محافظ داشته....
حالا نظرت چیست؟
سهراب که کاملا غافلگیر شده بود و از طرفی برای رسیدن به هدفش ،هم به کار و شغلی آبرومند و هم پول زیاد احتیاج داشت و این پیشنهاد را از عنایت امام رضا(ع) می دانست ، آرام شروع به صحبت کرد : باید بگویم ،تمام فوت و فن محافظت از کاروان و ایستادگی در برابر راهزنان را بلدم ، اما قیمت کار من بالاست ، به علاوه اگر صاحب کارتان از عملکردم راضی بود ، باید به وعده اش عمل کند و ما را به شغلی در خور ،بگمارد.
حسن آقا ، دستی به پشتش زد و خوشحال از مأموریتی که به راحتی انجامش داده بود گفت : این یعنی که تو پیشنهاد ما را پذیرفتی ، پس برخیز با من بیا ، به خانه ی من میرویم و آنجا برایت جزئیات کاری که باید انجام دهی را می گویم ...
سهراب که مشتاقانه منتظر شنیدن بود گفت : نمی شود همین جا بگویی؟
حسن آقا که نیم خیز شده بود با لحنی شوخی گفت : شنیدم که صبح زود حرم را برای دختر حاکم ،خلوت کرده بودند ، میترسم گرم گفتگو باشیم و اینبار سرو کله ی پسر حاکم پدیدار بشود و بساطمان را بهم بریزد و با زدن این حرف خنده ی صدا داری کرد و از جا بلند شد...
و سهراب تازه فهمیده بود که آن دخترک پری رو چه کسی ست....با ناامیدی از جا برخاست و زیر لب زمزمه کرد : خدای من ؛شاهزاده خانم کجا و سهراب یک لاقبای راهزن کجا؟! آخر چرا؟!....
#ادامه دارد....
📝به قلم : ط _حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
#روایت دلدادگی
#قسمت ۵۷ 🎬:
روح انگیز مانند مرغ سرکنده ای بی قرار بود و مدام طول و عرض اتاق را می پیمود ، او از حال دخترک یکی یکدانه اش سخت پریشان بود و از اینکه تنها به زیارت رفته بود ، نگران تر بود ...
چند ساعتی از رفتن فرنگیس می گذشت، صدای چرخ کالسکه ای از جلوی عمارت به گوش میرسید .
روح انگیز خود را با عجله به پنجره ی مشرف به حیاط رسانید ، می خواست ببیند اینبار، فرنگیس نیست ، آخر با هر صدای چرخی که بلند می شد ، این مادر ملتهب ،خود را به پنجره می رساند ، اما هر بار ،ناامید می شد.
پرده ی حریر سفید که گلهای رز سرخ رنگ روی آن نقش بسته بود را به کناری زد و وقتی گلناز را دید که از کالسکه پیاده شده و منتظر فرنگیس است ، فوری روسری را روی سرش مرتب کرد ، در حین بیرون رفتن از اتاق ، خود را داخل آینه نگاه کرد تا مبادا این نگرانی باعث شلختگی، شاه بانوی قصر شده باشد.
روح انگیز داخل راهروی ورودی خود را به دخترش رساند.
خدای من ؛باورش نمی شد ، این فرنگیس که در پیش رو می دید ،هیچ شباهتی به دختری که چند ساعت پیش با حال نزار و بدن تب دار به حرم مشرف شده بود ، نداشت.
روح انگیز شگفت زده ،فرنگیس را در آغوش گرفت و همانطور که بوسه ای از گونه ی دخترکش می چید ، دستی به روی قرانی که فرنگیس در بغل گرفته بود کشید وگفت : چه شده فرنگیس؟انگار زیر و رو شده ای...به خدا که حقیقت است که می گویند دوا و شفا در حریم ائمه اطهار است.
فرنگیس ، لبخندی به روی مادر پاشید و همانطور که دست در دست او از پله ها بالا می رفت گفت : من که گفتم ، دردم از یار است و درمان نیز هم....
روح انگیز خنده ی ملیحی کرد و گفت : یار؟ منظورت کیست؟ منِ بیچاره را بگو ،خیال می کردم از عملکرد بهادرخان چنین شده ای و گاهی هم به این نتیجه میرسیدم که چشم زخمی برداشته ای....
حالا اعتراف کن ، دردت از کدام یار بود؟
فرنگیس خنده ی ریزی کرد و همانطور که وارد اتاقش میشد گفت : مهم نیست، مهم آن است که الان درمان شده ام...
و روح انگیز ، این زن زیرک کاملا متوجه شد که دخترکش عاشق شده....اما عاشق چه کسی؟!
درست است فرنگیس چیزی لو نداد، اما روح انگیز هم کسی نبود که به این راحتی خود را کنار بکشد.
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#ادامه دارد....
💦🌧💦🌧💦🌧
#روایت دلدادگی
#قسمت ۵۸ 🎬:
سهراب ادامه داد : راستش خودم به دنبال کار و شغل مناسبی بودم و چون امری دیگر پیش آمد که برای رسیدن به آن، باید مرتبه و رتبه ای بین خلق داشته باشم و باید از یک جا شروع کنم .
تا شما پیشنهاد دادید ، متوجه شدم بهترین نقطه ، برای آغاز کار و رسیدن به هدفم ، همین کاریست که شما از من خواستید ، چون هم تخصصش را دارم ،هم از عهده اش بر می آییم و از آنها مهم تر شما قول دادید رضایت مرا کسب کنید و رضایت من هم تأمین زندگی ام در حد اعلاء است، آیا چنین می کنید؟
حسن آقا که از صداقت سهراب خوشش آمده بود گفت : صد البته ، صاحب کار ما حتماً به وعده ای که داده است عمل خواهد کرد.
سهراب با حالت سؤالی نگاهی به او انداخت وگفت : گرچه در این دیار غریبم و کسی را نمی شناسم ، آیا می شود بگویی این صاحب کار ،شهرتش چیست؟ و آن مأموریت مهم به کجا و چیست؟
در این هنگام به یک دو راهی رسیده بودند ، حسن آقا راه سمت چپ را نشان داد و همانطور که با آرامش قدم بر می داشت گفت : نام صاحب کار ما ، علوی ست ، یعنی در اینجا با این نام شناخته میشود ،یکی از تجار به نام خراسان که رابطه ی نزدیکی با دربار دارد و بسیار صاحب نفوذ است ،البته این نکته را هم بگویم که ایشان مردی مؤمن و متعهد است و شاید بشود، گفت که او یکی از عارفان دوران است...حسن آقا به اینجای حرفش که رسید ، نفسش را آرام بیرون داد و گفت : و اما آن مأموریت ، آنطور که به من گفته اند ، گنجینه ای نزد آقای علوی ست که گویا متعلق به کسی دیگر در ولایت عراق عرب است. گویا این گنجینه بسیار ارزشمند است و اگر بهایش را بخواهی ،شاید از یک سال خراج ولایت بزرگی مانند خراسان ،بیشتر باشد.
نمی دانم اعضای کاروان کیستند ،فقط می دانم کاروان کوچکی ست با افراد انگشت شمار و شما باید در محافظت از این گنجینه تا پای جان بکوشید و این امانت را به دست صاحب اصلی اش که به شما خواهند گفت در کدام شهر عراق است ،برسانید.
سهراب با آمدن نام عراق ، حس خاصی به او دست داد و زیر لب تکرار کرد : عراق عرب...
#ادامه دارد....
📝به قلم :ط_حسینی
💦🌨💦🌨💦🌨
#روایت دلدادگی
#قسمت ۵۹🎬 :
فرنگیس بی تاب از عشقی تازه جوانه زده در وجودش و معشوقی که در حرم یار او را یافته بود ، مدام طول و عرض اتاق را می پیمود و گاهی مانند بچگی هایش ،لبهایش را می جوید ،گاهی در حین راه رفتن انگشتان دستش را می شکست و صدای تلقی بلند میشد.
بعد از دقایقی راه پیمایی ،جلوی گلناز ایستاد و گفت : به نظرت چه کنم؟ بهترین راه چیست؟ تو که همیشه نظراتت راهگشا بوده ، اکنون چه می گویی؟
گلناز لبخندی به روی بانویش پاشید و گفت : خوب معلوم است ،تنها راه و شاید مطمئن ترین راهی که می شود سهراب را به قصر کشانید ، شاهزاده فرهاد است.
فرنگیس سری تکان داد و گفت : می دانم ، می دانم ، فقط آنقدر رو ندارم که چنین چیزی ،شخصاً از فرهاد بخواهم ، آخر حجب و حیا مانع این امر می شود ، از طرفی نمی خواهم هیچکس از این راز باخبر شود ، اگر باد به گوش بهادر خان برساند که چه در دل من می گذرد ، بی شک سهراب را با نقشه ای زیرکانه محو و نابود می کند و حتی ترسم از این است زمانی که پدر و مادرم هم اگر از این موضوع بو ببرند ، نه تنها در مقابلم می ایستند ،بلکه برای این جوان سیستانی هم مشکل بوجود آورند ، آخر می دانی آنها مدتهاست پسران دربار را برایم قطار می کنند تا به یکی بله را بگویم و اصلا برایشان قابل پذیرش نیست که یکی از افراد عادی و مردم کوچه و بازار ،دامادشان بشود....
در این هنگام فرنگیس اشک از چشمانش جاری شد و هق هق کنان خود را در آغوش گلناز انداخت.
گلناز همانطور که موهای نرم و آبشار گون فرنگیس را نوازش می کرد گفت : نترس بانوی من ، توکل به خدا کن و خودت را به دست تقدیر بسپار، مگر نگفتی ،سهراب را از عنایت امام رضا(ع) بدست آوردی ، پس بسپار به خود امام و دلت را قرص نگه دار...
اگر صلاح بدانی من نقشه ای دارم ، فقط قاصدی به اقامتگاه شاهزاده فرهاد بفرست تا برای من ،وقت ملاقاتی با ایشان بگیرد.
شاهزاده فرهاد کلاً خلق و خوی شاهزاده های متکبر را ندارد ، او مؤمن و دیندار است و صد البته از بهادرخان هم نفرت دارد ، من از همین راه وارد می شوم و قول می دهم تا فردا این موقع ، سهراب جزء گارد سلطنتی باشد، با مهر و امضاء شاهزاده فرهاد....
فرنگیس با شنیدن این حرف ، دستان گلناز را در دستش گرفت و گفت : چه کار می خواهی بکنی؟ نکند راز ما را عیان کنی؟
گلناز چشمکی به او زد وگفت : نه بانوی من ، مگر عقلم را از دست داده ام ، تو به من اعتماد کن ، مطمئنا پشیمان نخواهی شد....
فرنگیس آهسته ، باشه ای گفت و به سمت تختش رفت....
#ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
💦🌨💦🌨💦🌨
#روایت دلدادگی
#قسمت ۶۰ 🎬:
بعد از غروب آفتاب ، گلناز که صورتش از شوق می درخشید وارد اتاق شاهزاده خانم شد .
فرنگیس که کاملا مشخص بود بی قرار رسیدن او بوده ، با اولین تقه ای که به درب اتاق خورد ، به شتاب از جا برخاست و در همان حال صدایش را بلند کرد و اجازه ی ورود را صادر نمود.
گلناز وارد شد و فرنگیس بدون مقدمه پرسید : چه شد گلناز؟
گلناز مانند سربازی که مأموریتش را به بهترین نحو انجام داده ،بادی به غبغب انداخت و گفت : مگر می شود کاری را به کنیزتان بسپارید و آن کار به سرانجام نرسد.
با نقشه ای ماهرانه پیش رفتم و به شاهزاده فرهاد فهماندم که شما تمایل دارید از آن جوانی که در میدان بزرگ خراسان هنرنمایی کرد و حریفی قدر برای بهادرخان متکبر وحیله گر بود ، دلجویی نمایید ، چون او را مستحق برنده شدن ،می دانید.
فرنگیس با هیجان به میان حرف گلناز پرید وگفت : خوب، خوب چه شد؟
گلناز لبخندی زد و گفت : انگار خود شاهزاده فرهاد هم به شدت از سهراب خوشش آمده بود و میگفت به دنبال سهراب بوده تا برای گارد محافظین قصر از او استفاده نماید ، اما من فکر می کنم ،شاهزاده فرهاد می خواهد به سهراب برسد تا این حریف یکه تاز را مدام جلوی چشمان بهادرخان قرار دهد.
فرنگیس که از شوق صدایش می لرزید گفت : گفتی؟....به فرهاد جای سهراب را گفتی؟
گلناز همانطور که روبنده را از سرش باز می کرد گفت : آری بانویم ، شاهزاده فرهاد از زیرکی شما بسیار خوشحال شد و مدام میگفت ،که چقدر فکر و اعتقاد شما به او نزدیک است ، قرار شد فردا صبح علی الطلوع ،به دنبال سهراب بفرستند و او را با عزت و احترام به قصر بیاورند...
به گمانم اولین اقدام شاهزاده فرهاد بعد از آوردن سهراب به قصر، دیدار باشماست ، چون خواستار نظرات شما در رابطه با او بود.
فرنگیس که دختری زیرک بود ،با شنیدن این حرف ، با لحنی خجالت زده گفت : نکند راز ما را برای فرهاد گفتی و یا او به طریقی این حدس را زده؟
گلناز عبا از تن درآورد و گفت : نه بانوی من ، خیالتان راحت ،سر سوزنی از این موضوع بو نبرد.
فرنگیس همانطور که قدم میزد ، گفت : اگر برادر من است که می گویم ،سیر تا پیاز موضوع را فهمیده.....
گلناز شانه ای بالا انداخت و گفت : نمی دانم ،فقط آنقدر می دانم که موضوع را طوری گفتم که از گفته های من به این نتیجه نخواهد رسید....
فرنگیس سرشار از شوقی درونی ،مرغ خیالش را پرواز داد و به روز فردا رسید و سهراب را در لباس سربازان دربار، پیش رویش مجسم کرد اما غافل از این بود که سهراب برای رسیدن به پری آرزوهایش ،رهسپار سفری دور و دراز است....
#ادامه دارد....
📝به قلم : ط_حسینی
💦🌨💦🌨💦🌨
مداحی_آنلاین_چرا_امام_زمان_ظهور_نمیکند_استاد_انصاریان.mp3
1.19M
♨️چرا امام زمان(عج) ظهور نمیکند
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
@montazeraan_zohorr