eitaa logo
❴نـَحْنُ مٌشتاقینَ لِلــــمَہــدے∞⃕⃝❵🏴
503 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
52 فایل
شرط رسیدݩ جنونــ است🕊 مایی کہ نرسیدیم مجنون نبودیــم🥀 تا روز انتقام عزادار حضرت علی و زهــــرایـــیم⃝🖤🏴 هیئت مون📿 @Roghayeh_Bint_Al_Hussein کپی؟ صلوات برای امام زمانت(: @Moshtag_a_alv110 سخن👇🔈🔉🔊 https://harfeto.timefriend.net/16757510049713
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃هرگاه دلم از دنیا و آدم هایش میگیرد، بغض هایم را بغل می گیرم و نیت زیارت می کنم و راهی می شوم سوی امامزاده شاهرضا. 🍃به صحن می رسم دست به سینه سلام می دهم و پس از آن ‌طبق قرار همیشگی می روم سوی مزار فرمانده. مثل همیشه زائرهای بسیاری دارد. چند قدم مانده به مزار می ایستم و فاتحه ای می خوانم و پاکج می کنم سوی شهید گمنام. 🍃پله ها را بالا می روم و اشک هایم به پایین میریزند. چشمانم به نوشته قرمز شهید گمنام، رفیق همیشگی و سنگ صبور حرف های تلمبار شده بر دلم روشن می شود. کمی که آرام می شوم دلم پر می کشد سوی مسافر برگشته از ... 🍃قدم هایم را آرام آرام برمیدارم اما در دلم شور عجیبی است. از همان موقع که شنیدم شهر با شهادتش زیر و رو شد و دلها منقلب، دل من هم در جاماند. نگاه می کنم به نوشته های مزار. برای بار چندم محمد مرادی را می خوانم. 🍃دلم می لرزد به یاد آخرین لبخندش که با تابوت قاب شده بود. بغض می کنم برای اشک های فرزندانش. و اشک هایم جاری می شود برای بیقراری خانواده اش... 🍃به این می اندیشم که روزی او هم در همین گلزار قدم برداشته و میان شهدا رزق شهادت خواسته. نمی دانم چه کرد که حضرت زینب از میان آدم های یک شهر نازش را خرید و عاقبت بخیر شد.اما در آخرین نوشته هایش جمله ای زیبا سبب شد دلم بلرزد. نوشه بود احساس می کنم عنایت ویژه ای به من دارند... 🍃آقا محمد، خوش به حالت. شما که به مراد دلت رسیدی اما ما اسیران بلاتکلیفی به گوشه نگاهی محتاجیم... ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٢٧ شهریور ۱٣۵٩ 📅تاریخ شهادت : ۱۰ مرداد ۱٣٩۵ 📅تاریخ انتشار : ۱۰ مرداد ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : حلب_سوریه 🥀مزار شهید : اصفهان گلزار شهدای شهرضا 🌹🍃 @montazeran_313im
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✊‏ای قدس خواهیم آمد... 🔺صحبت های سردارشهید همدانی پیرامون آزادسازی قدس شهیدهمدانی در به شهادت رسیدند 🕊سالروزشهادت مدافع حرم حاج حسین همدانی گرامی باد. @montazeran_313im🤍
*طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید حسن قاسمی دانا* 🌹🍃 🍃می‌گویند برات اگر می‌خواهی، دخیل به امام رضا(ع) ببند. عجیب تمامِ کربلاییها نمک گیرِ معرفتِ حضرت سلطان هستند نمونه اش حسن! 🍃متولد یک روزِ گرم شهریور در ، در همسایگی امامِ رئوف‌...دومین پسر خانواده شش نفره قاسمی دانا و عجیب برای مادر، این پسر با بقیه فرق داشت♡ 🍃معرفتش، اولین جرقه تمام رفاقت هایش بود...اصلا هرکه به او جذب می‌شد، مریدِ خون گرمی و معرفتِ بی حسابش بود. مریدِ علی (ع) و آلِ علی بود...سَنَدَش؟ پیرهن سیاهی که به نشانه عزا، تمام و صفر، همسفرِ روضه ها و هیئت هایش بود. 🍃اینبار به جای کربلا؛ براتِ را از حضرت سلطان گرفت. عازمِ شهرِ عشق شد...ارادتش به خاندانِ عصمت، گلوگیرِ آسایش و آرامشِ دنیایی اش بود و اصلا حسن مردِ ماندن نبود... همیشه از خدا میخواست مرگِ با عزتی داشته باشد و چه عزتی بالاتر از شهادت؟؟❤️ 🍃شوق به در چشمانش شعله می‌کشید و کیست که بتواند پرستویِ عاشقِ پرواز را از بال و پر بیندازد جُز معشوقی که سرش را به دامن گیرد؟! 🍃صبح ولادتِ مولایش (ع) غسل شهادت کرد. مدح مولایش را خواند و بال و پر گشود. چون شیر به میدان زد. پرواز نزدیک بود و حسن هر لحظه بیشتر از زمین کنده می‌شد...😞 🍃در ۱۹ اردیبهشت، در سرزمینِ ، با گروهی هشت نفره در عملیاتی که نامِ امام رضا(ع) بر رویش می‌درخشید به آسمان پرواز کرد. 🍃حسن با معرفت بود. هنوز هم هست. دلتنگش می‌شود و او مرهَم به این دلتنگی. مادر حسن را در گوشه و کنار خانه حس می‌کند، مادر است و عطر حضورش را لمس می‌کند،
سال 92# بود؛ گفت: برای تهران می‌رود. یکی دو روز بعد تماس گرفت و گفت: است و من از رفتن به بی‌خبر بودم... وقتی با خبر شدم که است زدم زیر گریه😭😭 🍃🌷🍃 گفت: نترس و گریه هم نکن، زینب(س)🌷 هوای ما را دارند. گریه اجازه نمی‌داد حرف بزنم. صدا مدام قطع و وصل می‌شد. 😭فقط آخرین حرفی که در آن تماس شنیدم این بود که گفت: «مواظب خودت و بچه‌ها باش. خداحافظ.»😭😭 🍃🌷🍃 اوایل مثل حالا نبود. تماس گرفتن خیلی سخت‌تر و مشکل بود. چهار روز یک بار تماس می‌گرفت و ما را از احوال خودش مطلع می‌کرد. ولی خیلی نمی‌شد صحبت کرد. ارتباط خیلی زود قطع می‌شد. تخصص تانک بود. در حالی که بر بود از سر تیر به اصابت کرد و در روزی‌اش شد.😭😭 🍃🌷🍃
قرار بود وداع داشته باشیم. وقتی صورتش را دیدم فقط گریه می‌کردم. دستم را کشیدم روی صورتش و همین‌طور که نگاهش می‌کردم با خداحافظی کردم. خیلی حرف برای گفتن داشتم. 🍃🌷🍃 جمعیت آن‌قدر زیاد بود که فقط دلم می‌خواست نگاهش کنم. شاید ازدحام جمعیت بهانه بود، تاب گفتن از بی‌صبری‌هایم را نداشتم. حرف‌های من و ماند به قیامت.😭 🍃🌷🍃 خیلی شب می‌خواند. اواخر سعی می‌کرد شبش ترک نشود. دیدنی بود. زمان (عج)♡بود، می‌گفت خیلی ناراحتم که تا حالا برای آقا نتوانستم کاری انجام دهم.😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام روح الله کافی زاده هم درتاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۵# در شهر سوریه به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید : گلزار شهر نجف آباد اصفهان. 🍃🌷🍃