eitaa logo
[ رفیقِ شھیدم ] .
1.2هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
4.2هزار ویدیو
270 فایل
بسم الله وقفِ حضرتِ مهدی باافتخآر ساندیسخورِانقلاب . من ؟ یه تکواندو کار و بسیجی رفیقِ شهیدم ؟ابراهیم هادی من به امیدِ اینکه این پرچمُ🇮🇷 بکشن رو تابوتم زندگی میکنم شهید نشی،میمیری . کپۍ ؟ حلالت رفیق . تا‌خون‌تو‌رگامه،‌این‌پرچم🇮🇷🇵🇸باهامه: )
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🤓 از بی سواد پرسیدند :(( عشق چند حرف دارد ؟ بی سواد گفت : چهار حرف❤️❤️ همه خندیدند در حالی که بی سواد راه می رفت و می گفت : مگر مهدی چند حرف دارد؟🌹☺️✨😎💙 ♡کانالمون♡ @zdchukgeruiuiov مارو به دوستانتون معرفی کنید☺️✨🌹
اینجا هستیم تا یک کارخاص بکنیم🌷 تا خدا ما رو با گناهکارها درهم حساب نکنه🥺بی تفاوتی گناهه و هنر نیست😟 تو سنگرعشق می جنگیم تا ظهور آقا را نزدیک کنیم،حضور تا ظهور شجاع،قوی،دلاورانه💪 هرکی پایه هست بسم الله الرحمن الرحیم ❤️ آیدی کانال در شاد : https://shad.ir/sangareshghN5 💚💚💚💚💚💚💚 با کلی فعالیت شامل : ...... بیا که چالش گذاشته هاااا❤️
✍عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود. روزی به آبادی دیگری رفت عابد به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت. مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه. گفت: فلان عابدبود، نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد. نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد، وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی نان دادی! 🔅امام جعفرصادق(عليه‌السلام): عمل خالص آن عملی است که دوست نداری درباره آن، احدی جز خدای سبحان از تو تعريف و تمجيد کند. 📚اصول کافی، ج ۳، ص۲۶ ‌☁️⃟🌸¦⇢ ‌ | "🔗•••𝒋𝒐𝒊𝒏↷ ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾ @zdchukgeruiuiov  ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
🙂 مردي تاجر در حياط قصرش انواع مختلف درختان و گياهان و گل‌ها را کاشته و باغ بسيار زيبايي را به وجود آورده بود. هرروز بزرگ‌ترين سرگرمي و تفريح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گياهان آن بود. تا اين‌که يک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولين فرصت به ديدن باغش رفت؛ اما با ديدن آنجا، سر جايش خشکش زد. تمام درختان و گياهان در حال خشک شدن بودند، رو به درخت صنوبر که پيش‌ازاين بسيار سرسبز بود، کرد و از او پرسيد که چه اتفاقي افتاده است؟‌ درخت به او پاسخ داد: من به درخت سيب نگاه مي‌کردم و با خودم گفتم که من هرگز نمي‌توانم مثل او چنين ميوه‌هايي زيبايي به بار بياورم و با اين فکر چنان احساس ناراحتي کردم که شروع به خشک شدن کردم. مرد بازرگان به نزديک درخت سيب رفت، اما او نيز خشک‌شده بود. علت را پرسيد و درخت سيب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوي خوش آن به خودم گفتم که من هرگز چنين بوي خوشي از خود متصاعد نخواهم کرد و با اين فکر شروع به خشک شدن کردم. ازآنجايي‌که بوته‌ي يک گل سرخ نيز خشک‌شده بود علت آن را پرسيد، او چنين پاسخ داد: من حسرت درخت اَفرا را خوردم. چراکه من در پاييز نمي‌توانم گل بدهم. پس از خودم نااميد شدم و آهي بلند کشيدم. همين‌که اين فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم. مرد در ادامه‌ي گردش خود در باغ متوجه گل بسيار زيبايي شد که در گوشه‌اي از باغ روييده بود. علت شادابي‌اش را جويا شد. گل چنين پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چراکه هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزي خود را حفظ مي‌کرد نداشتم و از لطافت و خوش بويي گل سرخ نيز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که اين‌قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و اين باغ به اين زيبايي را پرورش داده است مي‌خواست چيز ديگري جاي من پرورش دهد، حتماً اين کار را مي‌کرد. بنابراين اگر او مرا پرورش داده است، حتماً خواسته که من وجود داشته باشم. پس‌از آن لحظه به بعد تصميم گرفتم تا آنجا که مي‌توانم زيباترين موجود باشم. 😍🌹🍃 خوب پس شاید یعنی... دنيا آن‌قدر وسيع هست که براي همه مخلوقات جايي باشد و خدا اون قدر کاراش رو حسابه که هرکسی ارزش و جایگاه خودش رو داره 🌖 و آفرینش هیچ موجودی بیهوده نیست ☺️ صبح زیبای شنبه دهانتون را خوشبو کنید به ذکر زیبای صلوات برمحمدوآل محمد 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 اللهم‌صل‌علی‌محمدوآل‌محمدوعجل فرجهم 『•🍓𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•🍌』____ •⌈↝‌@zdchukgeruiuiov🍭⃟🍍
⊰{🌱📚}⊱ «حـق پـدر» مـردی نـزد عالمی از پــدرش شڪایت ڪرد. گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیــر شده است و از من میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانه‌گیری‌هایش خسته ڪرده است. بگو چه ڪنم؟ عالم گفت: با او بساز گفت: نمی‌توانم عالم پـرسید: آیا فرزنـد ڪوچڪی در خانه داری؟ گفت: بلی گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را می‌زنی؟ گفت: نه، چون اقتضای سن اوست آیا او را نصیحت می ڪنی؟ گفت: نه چون به مغزش نمی‌رود و ... گفت؛ میدانی چرا با فــرزندت چنین برخورد می ڪنی؟! گفت: نه گفت: چون تو دوران ڪودڪی را طی ڪرده ای و میدانی ڪودڪی چیست، اما چون به سن پیری نرسیده‌ای و تجربه‌اش نڪرده‌ای، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!! "در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشه‌گیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی می ڪند و ... "پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست." ‌☁️⃟🌸¦⇢ / "🔗•••𝒋𝒐𝒊𝒏↷ 「🍫@zdchukgeruiuiov🍬」
[ رفیقِ شھیدم ] .
یکی از رفقا میگفت: "قصد داشتم گفتم برم و از امام رضا(ع)… یه زن خوب بخوام رفتم و درخواستمو به آقا گفتم... شب شد و جایی واسه خواب نداشتم... هر جای حرم که میخوابیدم... خادما مثه بختک رو سرم خراب میشدن که... "آقا بلند شو متوجه شدم کنار پنجره فولاد… یه عده با پارچه سبز خودشونو به نیت شفا بستن… کسی هم کاری به کارشون نداره. رفتم یه پارچه سبز گیر آوردم و....... تاااا صبح راحت خوابیدم... صبح شد...پارچه رو وا کردم... پا شدم که برم دنبال کار و زندگیم... چشتون روز بد نبینه… یهو یکی داد زد : "آی ملت…شفا گرررفت… به ثانیه نکشید، ریختن سرم و... نزدیک بود لباسامو پاره پوره کنن که… خادما به دادم رسیدن و بردنم مرکز ثبت شفا یافتگان… "مدارک پزشکیتو بده تا پزشکای ما؛ مریضی و ادعای شفا گرفتنتو تأیید کنن..." "آقا بیخیاااالشفا کدومه… خوابم میومد،جا واسه خواب نبود... رفتم خودمو بستم به پنجره فولاد و خوابیدم همین" تاااا اینو گفتم… یه چک خوابوند درِ گوشم و گفت: "تا تو باشی دیگه با احساسات مردم بازی نکنی…"🤕 خیلی دلم شکست💔 رفتم دم پنجره فولاد و با بغض گفتم: "آقا؛دستت درد نکنه...دمت گرم💔 زن که بهمون ندادی هیچ… یه کشیده آب دار هم خوردیم. همینجور که داشتم نِق میزدم… یهو یکی زد رو شونم و گفت: "سلام پسرم "مجرّدی؟ گفتم آره "من یه دختر دارم و دنبال یه دوماد خوب میگردم...☺️ اومدم حرم که یه دوماد خوب پیدا کنم؛ تو رو دیدم و به دلم افتاد بیام سراغت... خلاااااصهههه... تا اینکه شدیم دوماد این حاج آقا😁 بعد ازدواج با خانومم اومديم حرم... از آقا تشکر كردم و گفتم: "آقا،ما حاضریما...😂 @zdchukgeruiuiov🌾
نفرت😠 معلم يک کودکستان🙇‍♀️ به بچه هاي کلاس گفت که ميخواهد با آنها بازي کند 🔮 او به آنها گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکي🗑 بردارند و درون آن به تعداد آدمهايي😠که از آنها بدشان ميآيد ، سيب زميني🥔 بريزند و با خود به کودکستان بياورند.👦🏻👧🏻 فردا بچه ها با کيسه هاي پلاستيکي به کودکستان آمدند .🚶‍♀️🚶‍♂️ در کيسهء بعضي ها 2 بعضي ها 3 ، و بعضي ها 5 سيب زميني بود.🥔 معلم به بچه ها گفت : تا يک هفته هر کجا که مي روند کيسه پلاستيکي را با خود ببرند . روزها به همين ترتيب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکايت از بوي سيب زميني هاي گنديده 😩. به علاوه ، آن هايي که سيب زميني بيشتري داشتند از حمل آن بار سنگين خسته شده بودند 🥔🥔🥔🥔🥔. پس از گذشت يک هفته بازي بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم👱🏻‍♀️از بچه ها پرسيد : از اينکه يک هفته سيب زميني ها 🥔را با خود حمل مي کرديد چه احساسي داشتيد ؟ بچه ها از اينکه مجبور بودند ، سيب زميني هاي 🥔بد بو و👃🏻سنگين را همه جا با خود حمل کنند شکايت داشتند😩 . آنگاه معلم منظور اصلي خود را از اين بازي 🔮، اين چنين توضيح داد : ..........اين درست شبيه وضعيتي است که شما کينه 😠آدم هايي که دوستشان نداريد 💔را در دل خود نگه مي داريد و همه جا با خود مي بريد🚶‍♀️ . بوي بد کينه و نفرت قلب شما را فاسد مي کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل مي کنيد . حالا که شما بوي بد سيب زميني ها🥔 را فقط براي يک هفته نتوانستيد تحمل کنيد پس چطور مي خواهيد بوي بد نفرت😠 را براي تمام عمر👦🏻👨🏻👴🏻 در دل خود تحمل کنيد ؟
🖇 🌿 گفت : راستی جبهه چطور بود؟! گفتم : تا منظورت چه باشد؟ 🙃 گفت : مثل حالا رقابت بود؟! 🤔 گفتم : آری 😉 گفت : در چی؟! 😳 گفتم : در خواندن نماز شب 😊 گفت : حسادت هم بود؟! 😳 گفتم : آری ☺ گفت : در چی؟! 😮 گفتم : در توفیق شهادت 😇 گفت : جِرزنی هم بود؟! 😳 گفتم : آری 🙂 گفت : برا چی؟! 😳 گفتم : برای شرکت در عملیات 😭 گفت : بخور بخور بود؟! 😏 گفتم : آری ☺ گفت : چی میخوردید؟! 😳 گفتم : تیر و ترکش 💥💥 گفت : پنهان کاری بود؟! 😳 گفتم : آری 🤫 گفت : در چی؟!!😳 گفتم : نصف شب واکس زدن کفش بچه ها 👞👞 گفت : دعوا سر پست هم بود؟! گفتم : آری 😊 گفت : چه پستی؟! 🤔 گفتم : پست نگهبانی سنگر کمین 💂 گفت : آوازم می خوندید؟! 🎙 گفتم : آری 😊 گفت : چه آوازی؟! 😳 گفتم :شبهای جمعه دعای کمیل 😟 گفت : اهل دود و دم هم بودید؟! 🌫 گفتم : آری 😒 گفت : صنعتی یا سنتی؟! 😳 گفتم : صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب☠💀☠ گفت : استخر هم می رفتید؟! 💦💧💦 گفتم : آری 🙂 گفت : کجا؟! 😲 گفتم : اروند، کانال ماهی ، مجنون .🌊 گفت : سونا خشک هم داشتید؟! 😳 گفتم : آری 😕 گفت : کجا؟! 😲 گفتم :تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ، طلائیه،.... گفت : ببخشید زیر ابرو هم بر میداشتید؟! 🙄 گفتم : آری 😊 گفت : کی براتون بر میداشت؟! 😳 گفتم : تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه 😪 گفت : پس بفرمائید رژ لبم میزدید؟! 😜 گفتم : آری 😊 خندید و گفت : با چی؟! 😁 گفتم : هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان😭😔😪 سکوت کرد وچیزی نگفت... ه‍ری‍‌ن‍‌ه ی‍‌ک ع‍‌ددص‍‌ل‍‌وات