تعـدادمجروحیـنبالارفتـہبود
فرماندهازمیانگردوغبارانفجـارهادویـدطرفم😁
وگفت:سریعبیسیمبزنعقـبوبگـویک
امبولانـسبفرستندمجـروحینراببرد!
شاسۍگوشۍبیسیمرافشـاردادموبخـاطر
اینکہپیـاملونرودوعـراقۍهاازخواستہمان
سردرنیـاورند،پشـتبۍسیمباڪدحـرفزدم
گفتـم:حیدرحیدررشـید
چندلحظهصداۍخشخشبہگوشـمرسید
بعدصداۍکسۍٵمد:
-رشیـدبگوشـم..✋🏿
+رشیـدجان!حاجۍگفتیکدلـبرقرمزبفرستید!😁
-ههههدلـبرقرمزدیگہچیه؟!🤭🙄
+شماڪۍهستی؟پسرشیدکجاست؟؟😐
-رشیـدچهارچرخـشرفتہهوا،مندرخدمتم😂
+اخوۍمگهبرگهکدندارۍ؟؟
-برگہکددیگہچیہ؟بگوبینـمچۍمیخواۍ؟؟
دیدمعجبگرفتاریشدهام،ازیکطرفباید
بارمزحرفمیزدم،ازطرفدیگربایکادمناوارد
طرفشدهبود..😂
+رشیـدجان!ازهمانهاڪہچرخدارند!😅
-چہمیگویۍ؟درستحرفبزنببینمچۍ
میخواهۍ!!؟🙊
+باباازهمـانهاکهسفیـده😬!'
-هههه!نکنہتربمیخواۍ؟!😂✋🏿
+بۍمزه!باباازهمانهاکہروسقفشیکچراغ
داره😄
-اۍبابا!خبزودتربگوکہآمبولانسمیخواۍ😐
کاردمیزدندخونمدرنمۍامد.هرچہبدوبیراه🤣💔
بودبہادمپشتبۍسیمگفتم🤣✌️🏻..!-
#طنز_جبهه
『•🌸𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
@zdchukgeruiuiov
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
🔺️آبادان بوديم محمدرضا داخل سنگر شد.
دورتا دور سنگر رو نگاه کرد
و گفت: 😒آخرش نفهميدم کجا بخوابم!
هرجا مي خوابم مشکلي برام پيش مياد!😡
يکي لگدم مي زنه،
يکي روم مي افته،
يکي ...!😐
از آخر سنگر داد زدم: بيا اين جا اين گوشه سنگر!
يه طرفت منم و يه طرفتم ديوار سنگر! 😌
کسي کاري به کارت نداره.
منم که آزارم به کسي نمي رسه! 😉
کمي نگاهم کرد و گفت:
عجب گفتي! گوشه اي امن و امان!
تو هم که آدم آروم بي شرّ و شوري هستي!
و بعد پتوهاشو آورد ، انداخت آخر سنگر خوابيد و چفيه اش رو کشيد رو سرش منم خوابيدم و خوابم برد.
خواب ديدم با يه عراقي دعوام شده😆
عراقي زد تو صورتم!
منم عصباني شدم😡 و دستمو بردم بالا و داد زدم:
يا ابوالفضل علي!
بعد با مشت ، محکم کوبيدم تو شکمش!😐
همين که مشتو زدم، کسي داد زد:
ياحسين! 😰
از صداش پريدم بالا!
محمدرضا بود!
هاج و واج و گيج ومنگ ، دور سنگر رو نگاه مي کرد و مي گفت:🤕😟
کي بود؟
چي شد؟
مجيد و صالح که از خنده ريسه رفته بودند..
گفتند: نترس! کسي نبود!
فقط اين آقاي بي شر ّو شور ، با مشت کوبید تو شکمت 😂
#طنز_جبهه
『•🌸𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
@zdchukgeruiuiov
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
😜تشریف میبرم موقعیتِ ننه😜
🎈خاطرهای از احمد شیروانی جانباز ۷۰ درصد
سال ۱۳۶۱ حدود ۲ ماه قبل از شروع عملیات محرم، من، حمید یزدی، سعید شوردزی و چند نفر از دیگر دوستانم به شهرک دارخوین آمدیم. 🚶♂🚶♂
فرصت نشده بود به مرخصی برویم. هر چه به دفتر کارگزینی تیپ امام حسین(ع) میرفتیم تا مرخصی بگیریم، میگفتند:
فعلاً تمام مرخصیها لغو شده است.☹️
از بس سماجت کردیم، مسؤول کارگزینی با مرخصی ۴۸ ساعته ما موافقت کرد و گفت:
مواظب باشید بقیه نیروها نفهمند شما دارید به مرخصی میروید. تا جایی که امکانش هست برگههای مرخصی را نشان کسی ندهید.🤫
برگههای مرخصی را در جیبمان گذاشتیم و پیاده به سمت دژبانی حرکت کردیم.🚶♂🤩
وانت تویوتایی به ما نزدیک میشد.
۲ نفر جلو و چندنفر هم در کابین عقب آن نشسته بودند.🛻
وقتی ماشین به ما نزدیک شد، از رانندهاش پرسیدم:
اخوی! این ماشین اهواز نمیرود؟🤨
سرعتش را کم کرد و گفت:
چرا بپرید بالا.😉
سوار شدیم.
دم در، دژبان که یک بسیجی کمسن و سال بود، جلوی ماشین را گرفت و پرسید: اخویها کجا تشریف میبرند؟🧐🙁
یکی از سرنشینان جلو گفت:
داریم میرویم موقعیت مهدی.🙃
گویا دژبان از قبل او و دوستانش را میشناخت، ولی متوجه شد که ما پنج نفر با آنها نیستیم.🤭
با لهجه شیرین اصفهانی از راننده پرسید:
دادا، این برادرا هم با شوما هستن؟🤨
ـ از خودشان بپرسید.😕
از ما پرسید:
شوما چندنفر کوجا تشریف میبرین؟🤔
همان لحظه شیطنتم گل کرد.
با قیافه کاملاً جدی گفتم:
من تشریف میبرم موقعیت ننهِ، بقیه را از خودشان بپرس.😌😆
بغل دستیام از حرف من خندهاش گرفت.😅
🖌 همان طور که میخندید، گفت:
من هم میروم موقعیتِ ننه.😂
🖍حمید یزدی که متأهل بود، گفت:
من نمیروم موقعیتِ ننه، میخوام بروم موقعیتِ زنه!😉🤣🤣
راننده گاز داد تا حرکت کند. 🚘
#طنز_جبهه
『•🌸𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
@zdchukgeruiuiov
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
✨ خواستگاری در جبهه 💐
در فضای جبهه همرزمان برای بالا بردن روحیه همدیگر شوخیها و برنامههای خاصی داشتند.😍
رزمندگانی که دارای فرزند، کوچک دختر 🙋♀️و پسر🙋♂ بودند، در گروههای مختلف تقسیم میشدند.
گروهی که فرزند پسر داشت برای خواستگاری، گروه دیگری که فرزند دختر داشت به چادر دیگری میرفتند، 🐾😄
در این مراسم هم با آداب و رسوم دیگر شهرها آشنا میشدیم.😄
اما بیشتر از آن دعواهای ساختگی و بیرون انداختن خواستگارها از چادرها برای ما خندهدار بود و این ماجراها تا هفتهها طول میکشید.
😂😄🍃
#طنز_جبهه
『•🌸𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
@zdchukgeruiuiov
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
🔹دانشجویی به حاج آقا گفت:
حاج آقا من هر چی تو یخچالِ خوابگاه میگذارم، بسیجیهای مومن و نماز خوان میخورند.
من چکار کنم؟
حاج آقا : فامیلت را پشت ظرف بنویس، چون مومن و متدین هستند دیگه نمیخورند.
دانشجو گفت: اتفاقا پشت تمام ظرفها فامیل خودم را مینویسم ولی باز هم وقتی سراغشان میروم میبینم ظرفها خالی شدهاند.
حاج آقا گفت: فامیلی شما چی هست؟
دانشجو گفت: صلواتی
😂😂😂😂😂😂
#طنز_جبهه
『•🌸𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
@zdchukgeruiuiov
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
➕ماجرایخواستگاریاز خواهر سردارشهید زینالدین
🔹اومده بود مرخصی بگیره، آقا مهدی یه نگاهی بهش کرد و گفت:
➖میخوای بری ازدواج کنی؟
➕گفت: «بله میخوام برم خواستگاری!
➖خب بیا خواهر منو بگیر
➕جدی میگی آقا مهدی؟!
➖آره، به خانواده ت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو..!
🔹اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود!
به خانواده ش گفته بود: «فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید!
🔹بچه های مخابرات مرده بودن از خنده!😜😂
🔹پرسیده بود: «چرا می خندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من
گفته بودن:بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه!😆😜😂😂
#طنز_جبهه
『•🌸𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
@zdchukgeruiuiov
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت ، حق نداره رانندگی کنه😓!
یک شب داشتم میومدم كه یکی کنار جاده🛣 دست تکون داد
نگه داشتم😉
#سوار كه شد 🙂
گاز دادم و راه افتادم
من با
#سرعت میروندم و با هم حرف میزديم ! 😍
مرده گفت: میگن #فرمانده ی لشکرتون دستور داده تند نرید ! 🙄😒 راست میگن؟!🤔
گفتم: #فرمانده گفته؟؟زدم دنده چهار و ادامه دادم : اینم به سلامتی #فرمانده ی باحالمون !!!😄
مسیرمون تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش میگيرن !!😟
پرسيدم : کی هستی تو مگه ؟!🤔
گفت : همون که به افتخارش زدی دنده چهار ...😶😰😨😱😂
شادی روح طيبه همه شهداصلوات🙏
#طنز_جبهه
@zdchukgeruiuiov
🌸گربه
ناﻫﺎر ﻛﻪ می آوردﻧﺪ ، ﮔﺮبه ﻛﻮری می آﻣـﺪ ﭘـﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮه اﺗﺎق و ﺷﺮوع می ﻛﺮد ﺑﻪ ﻣﻴﻮ ﻣﻴﻮ ﻛﺮدن .
یکی از ﺑﭽﻪ ﻫﺎ، ﻫﻤﺎن سهمیه ﻛﻢ ﮔﻮﺷـﺘﺶ را ﻣـی ﺑـﺮد و میداد ﺑﻪ ﮔﺮﺑﻪ . اﻳﻦ ﻛﺎر ﻫﺮ روزش ﺷﺪه ﺑﻮد .
ﻳﻚ روز، ﺗﺎ ﻧﺎﻫﺎر را آوردﻧﺪ و ﺻﺪای ﮔﺮﺑﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ، سهمیه ﮔﻮﺷﺘﺶ را ﺟـﺪا ﻛـﺮد ﻛـﻪ ﺑﺒـﺮد ﺑـﺮای ﮔﺮﺑﻪ.
ﺳﻴﺪﺑﺼﻴﺮ اﻟﺪﻳﻦ ﺑِﻬِﺶ ﮔﻔـﺖ
"ﻓﻼنی، ﻓـﺮضﻛﻦ ﻣﺎ ﻫﻢ ﮔﺮﺑﻪ اﻳﻢ. ﻳﻪ روز ﻫﻢ سهمیه ﮔﻮﺷـﺘﺖ رو ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺪه ".
اﻳﻦ را ﻛﻪ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﻪ زدﻧﺪ زﻳﺮ ﺧﻨﺪه.
#طنز_جبهه
•"@zdchukgeruiuiov'°🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_جبهه
چقدر روی متن و اجرا مسلط بود😂
یادتون بخیر روحتان شادکه واقعاهمه سختی های نظام راشماتحمل کردیدوبدون هیچ چشم داشتی رفتید
#شهدا🥺
-------------------------------------‐--------------------
•"@zdchukgeruiuiov'°🕊
#طنز_جبهه
طلبه های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه
۳۰ نفری بودند.
شب که خوابیده بودیم
دو سه نفر بیدارم کردند
و شروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜
مثلا میگفتند:
قرمز چه رنگیه برادر؟!😐
عصبی شده بودم😤
گفتند:
بابا بی خیال!😏
تو که بیدارشدی
حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند😂😂
خلاصه همین طوری سی نفر را بیدار کردیم!😅😉
حالا نصف شبی جماعتی بیدار شدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😃😄
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا
و قول گرفتیم تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد!
گذاشتیمش روی دوش بچه ها و راه افتادیم
گریه و زاری!😢
یکی میگفت:
ممدرضا !
نامرد چرا رفتیییی؟😭😩
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
شهیده دیگ چی میگی؟
مگه تو جبهه نمرده!
یکی عربده میکشید😫
یکی غش می کرد😑
در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می انداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها
جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران خواندن بالای سر میت
در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم :
برو خودت رو روی محمد رضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر😂
رفت گریه کنان پرید روی محمد رضا و گفت:
محمد رضا این قرارمون نبود😩
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونی گرفت که محمد رضا ازجا پرید
وچنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم😂😅
.....خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم
https://eitaa.com/zdchukgeruiuiov
#شهیدانه❤️
#طنز_جبهه
فرمانده گردانمون #شهیدحاج_علی_باقری نیم ساعت در مورد سکوت در شب حرف زد :
برادرا هیچ صدائی نباید از شما شنیده بشه !
سکوت ،سکوت،سکوت
کوچکترین صدا می تونه #سرنوشت یک عملیات رو عوض کنه.باید سکوت رو تمرین کنیم.
گردان در یک ستون به حرکت در آمد و ما همه مواظب بودیم صدای پاهایمان هم شنیده نشود
که در سکوت و تاریکی مرگبار شب ناگهان فریادی از عمق وجود همه ما را میخکوب کرد
آقای #اسحاقیان بود مرد ساده دلی که خیلی دوست داشتنی بود:
در تاریکی قبر #علی بفریادت برسه بلند #صلوات بفرست🤭
همه بچه مانده بودند صلوات بفرستند ؟
بخندند؟
بعضی ها اجابت کرده و بلند صلوات فرستادند
و بعضی ها هم آرام
اما حاج علی عصبانی فریاد کشید بابا سکوت سکوت سکوت😡
و باز سکوت بود که بر ستون حاکم شد و در تاریکی به پیش می رفت که،
این بار با صدائی به مراتب بلندتر فریاد کشید:
لال از دنیا نری بلند #صلوات بفرست .😂
وباز ما مانده بودیم چه کنیم ...
حاج علی باقری دو باره عصبانی تر ...
هنوز حرفهای حاج علی تمام نشده بود که فریاد #اسحاقیان بلند شد:
سلامتی #فرماندهان اسلام سوم صلوات رو بلندتر ...😂😂
خود حاج علی هم از خنده نتونست دیگه حرف بزنه.😂😂😂
شـادی روح شهدا #صلوات🌷
#خاطرات
#طنز_جبهه😂
یہ جا هسٺ:•°✨°•
شہید ابراهــیم هادے•°❤️°•
پُست نگہبانےرو •°🧐°•
زودتر ترڪ میڪنه•°👀°•
بعد فرمانده میگهـ •°🤨°•
۳۰۰صلوات جریمتہ•°📿°•
یڪم فڪر میڪنه و میگه؛•°😌°•
برادرا بلند صلوات•°🔊°•
همه صلوات میفرستن•°😁°•
برمیگرده ومیگه بفرمااز ۳۰۰تاهم بیشتر شد...•°😁°•
بقیه اش هم برای فردا •°😂°•