#پارت_آینده
افشین تو دلش با خدا حرف میزد. خدایا،تو که نمیخواستی فاطمه مال من باشه،اصلا چرا عشقش رو بهم دادی؟ خودت خوب میدونی من چقدر دوستش دارم.خودت خوب میدونی من بدون فاطمه نمیتونم زندگی کنم.خودت خوب میدونی من بخاطر تو نمیرفتم ببینمش. تو هر کاری گفتی من سعی کردم انجام بدم.هر کاری گفتی نکن،سعی کردم انجام ندم.پس چرا حواست به من نیست؟
اونقدر اونجا نشست،
که صدای اذان صبح پخش شد.تازه متوجه مسجدی که رو به روش بود،شد. گفت:
*بیام نماز بخونم؟ که چی بشه؟ تو که حواست به من نیست؟ پس من برای چی نماز بخونم؟
در ماشین رو باز کرد که بره،
دوباره چشمش به مسجد افتاد.یه کم فکر کرد.از حرفهایی که گفته بود #شرمنده شد.در ماشین رو بست و به مسجد رفت.
هوا روشن شده بود.به خونه رفت.
سردرد شدیدی داشت.بسته داروها رو از یخچال برداشت.مسکن نداشت.آخرین قرصی که از بسته دارو های خواب آور داشت، خورد.بعد مدتی روی مبل خوابش برد.
ساعت حدود نه صبح بود که.... 👇
https://eitaa.com/joinchat/2174484673C0c6f0eed3f
#از_تنفر_تا_عشق
#رمانی_عاشقانه_و_مذهبی_پر_از_اتفاقات_هیجانی
#پسری_آزاد_و_دختری_مذهبی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2174484673C0c6f0eed3f
هدایت شده از ••بنرایتبادلاتگسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
#پارت_آینده
از ماشین پیاده شدم و رفتم خونه سهیلا
داوود منتظر شد تا وارد بشم بعد خودش بره
یه قدم دیگه مونده بود برسم در خونشون
که دو مرد جلوم ایستادن
ترسیده بودم که یکیشون گف:
-دیدی پیدات کردیم کوچولو فک کردی
می تونی فرار کنی؟
قدمی یه عقب رفتم که به جسمی برخورد کردم
برگشتم که داوود رو دیدم عصبانی
-به به داداش شجاع اومدی از خواهر کوچولوت دفاع کنی؟
دیانا تو مشت ماست
داوود غیرتی شده بوده:
-اسم خواهرمو به دهن کثیفت نیار
نمیذارم دست تو و امثال تو بیوفته
خوشحال از اینکه پشتوانه ای دارم
یهو...
دوست داری ادامشو بدونی پس منتظر چی هستی وارد کانال زیر شو👇🏻
@fereshtehchadori
رمان هیجانیه عشقی نهفته💜
هدایت شده از ••بنرایتبادلاتگسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
#پارت_آینده
اروم در رو بستم.
- چه عجببببب تشریف اوردید اقا.
لبخند ژکوندی تحویلش دادم و گفتم:
- سلام.
- علیک. الان وقت اومدنه؟
- کار پیش اومد دیگه.
خواستم وارد خونه بشم که با صداش برگشتم سمتش.
- کجااا؟ دیر اومدی؟ تنبیه ات اینه توی حیاط بخوابی.
- عهههه دلت میاد؟!
- توچطوردلت اومد منو سه ساعت یه لنگه پا نگه داری؟ همینکه گفتم!
-
-
ادامه👀🍂:
https://eitaa.com/joinchat/1918304436C774851832d
وقتی دوتا مامور امنیتی با هم ازدواج
میکنن🙂😂☝️🏾
هدایت شده از ••بنرایتبادلاتگسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
#پارت_آینده
فکرکردم بیخیال شده ولی زهی خیال باطل!
استارت زد و حرکت کرد.
اول داشت با سرعت ملایم میرفت ولی یهو سرعتش زیاد شد.
- چرا اینقدر تند میری؟!
- تاشمابگی دوستم داری!
دست به سینه نشستم و گفتم:
- عمرااا بگم!
- عه؟
- آره.
- باشه.
و پاشو محکم تر روی پدال گاز فشار داد.
سرعتشو لحظه به لحظه میبرد بالاتر که جیغ زدم:
- دوست داررم! توروخدایواش تر برو!
-
-
ودرآخر👀♥:
https://eitaa.com/joinchat/1918304436C774851832d
- ‹ دوستتدارم،فراترازتصورت . . 🕊 ›