#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_284
–آرش من تصمیمم رو گرفتم.
با حرص گفت:
–پس تکلیف عشقمون چی میشه راحیل؟
با صدای لرزانی گفتم:
–آرش به همون عشقمون قسمت میدم اگه آرامش من رو میخوای دیگه زنگ نزن. برو دنبال زندگیت. من اینجوری راحت ترم.
بعد از یک سکوت طولانی گفت:
–پس امروز بیا برای آخرین بار ببینمت.
–نه آرش، نمیتونم. خداحافظ.
جواب خداحافظیام را داد ولی قطع نکرد.
با اکراه تماس را قطع کردم و گوشی را روی تخت انداختم و بغضی را که پنهان کرده بودم در آغوش خاله رها کردم.
مدتی بود درس و دانشگاه شروع شده بود. روزهای اول حال خوشی نداشتم و به دانشگاه نرفتم. زهرا خانم به خاطر نرفتنم پیش ریحانه فهمید حالم بد است. به دیدنم آمد. ریحانه را هم آورده بود. وقتی از قضیه با خبر شد خیلی ناراحت شد و برای این که کاری برایم انجام داده باشد به بهانه ریحانه به پارک محلمان رفتیم. ریحانه با خوشحالی بازی میکرد. همانطور که چشممان به ریحانه بود با هم حرف میزدیم. حرفهای زهرا خانم التیام خوبی بر دردهایم بود. ریحانه با خوشحالی سُر میخورد و خودش برای خودش دست میزد. از کارهایش به هیجان آمدم. موبایلم را از کیفم درآوردم و چند عکس از او گرفتم. حالم بهتر شده بود. انگار انرژی ریحانه به من هم منتقل شده بود.
جای خالی آرش در دانشگاه نمود بیشتری داشت. نبودش واقعا سخت بود. سخت تر از آن سوال پیچ کردن بچه های ترم های پیش بودکه هنوز در جریان نبودند. گاهی بیچاره سوگند مسئولیت جوابگویی را به عهده میگرفت. چون آرش این ترم مرخصی گرفته بود و کلا دانشگاه نمیآمد. به خواست مادر برای خودم برنامهایی گذاشته بودم که هر روز از صبح تاشب مشغول باشم. حتی جمعهها مادر و سعیده با همکاری هم برنامه گذاشته بودند که با خانواده خاله و دایی دور هم باشیم، بالاخره سعیده هم جایی مشغول به کار شده بود. اکثر روزها ازسرکار به خانهی ما میآمد و بعد از شام به خانهشان میرفت. یک شب از من پرسید:
–راحیل فکر آرش هنوزم آزارت میده؟
–توی روز که فرصت نمیشه بهش فکر کنم، اگرم توی دانشگاه خاطره هاش بیادجلوی چشمم واذیت بشم فوری فکرم روپس میزنم، خیلی سخته ولی اونقدر اون فکر میاد توی ذهنم ومن پسش میزنم که، فکر کنم خود فکره خسته میشه و میره. سعیده به شوخی گفت:
–شایدم به قول خاله اونقدر این کار رو کردی که عضلههای فکرت قوی شدن و همچین که یدونه میزنی فکره سوت میشه دوباره تا برگرده کلی طول می کشه.
آهی کشیدم.
–ولی سعیده امان از وقتی که روی تختم دراز می کشم و شب می خوام بخوابم، مگه حریف این فکرم میشم، گاهی تا اشکم رو درنیاره ولم نمی کنه.
–ای بابا، نکنه شب چون فکرت خستس دیگه نمی تونی حریفش بشی؟ شانه ایی بالاانداختم.
–شایدم توی خلوت خودم، یه جورایی دلمم می خواد بهش فکر کنم، می خوام بدونم الان چیکارمی کنه، چون خبری ازش ندارم واسه خودم تخیل میزنم.
همین حرفها کافی بود تا از فردای آن روز سعیده کلا با ساک و سایلهای شخصیاش به خانهی ما بیاید و دختر خاندهی مادرم شود.
نمیدانم چه به مادر گفته بود که مادر تمرینهای کنترل ذهن را با جدیت بیشتری با من و اسرا وسعیده کار می کرد و می گفت برای این است که در کارهایتان تمرکز بیشتری داشته باشید، می دانستم که همهی این کارها را به خاطر جاسوسی که سعیده کرده است، میکند.
اسرا به شوخی می گفت:
– مامان اُنقدر باهامون کارکردی که من دیگه می تونم پشت دیوار رو هم ببینم.
همین تمرینها کمک زیادی می کرد برای این که شبها راحت تر بخوابم. بیشترتمرینها مثل بازی بودند، مثلا مرحله ی اول این بودکه: به هرسهی ما کاغذ و خودکار می داد و میگفت هرکس نعمتهایی که دارد را در زمان معین بیشتر و سریعتر از بقیه بنویسد برندهاست، مثل بازی اسم و فامیل آنقدر ذهنمان درگیر میشد که گاهی سر این که چه کسی درست تر نوشته باهم به اختلاف می خوردیم. به خصوص در مراحل بالاتر، چون هر چه جلوتر می رفتیم سخت ترمیشد. مرحله دوم این بودکه نعمتهایی را که ما با خواست خدا و تلاش خودمان به دست آوردیم را باید می نوشتیم. مثل به دست آوردن تحصیلات یا یاد گرفتن یک کار هنری. مرحله سوم نوشتن نعمتهایی بود که ما داشتیم ولی دیگرانی که میشناختیم نداشتند. این فکر و بحثها خستهمان میکرد و آخرشب با چشمهای خواب آلود به رختخواب می رفتیم. مزیت دیگر این تمرینها این بود که تا لحظهی آخر که چشمهایمان سنگین میشد ذهنمان ناخواسته حول جواب سوالهایی می گشت که از ما پرسیده شده بود.
جواب دادن به این سوالها باعث شده بود با خودم فکر کنم که من در شرایط چندان سختی هم نیستم. وقتی سعیده نعمتهایی که نوشته بود را با دوستش در محل کارش مقایسه کرد همهی ما تعجب کردیم. همکارش دختری بود که کسی را نداشت و با مادر مریضش در حاشیهی شهر اجاره نشین بودند. هر روز صبح دو ساعت وقت برای رفتن به محل کار و دو ساعت هم برای برگشت باید صرف میکرد.
خیلی مشکلات در زندگی داشت.