#داستان "برکت مهمان"
زنی بود که مهمان دوست نداشت...!!
روزی همسر او به نزد "حضرت محمد (صل الله علیه و آله وسلم)" میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!!
حضرت محمد به مرد میگوید:
برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم...
فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود...
هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد (ص) پر از مار و عقرب است...
زن فریاد میزند یا محمد(ص)
عبای خود را بیرون بیاورید...
حضرت محمد (ص)* می فرمایند؛
اینها "قضا و بلای" خانه شما است که من می برم...
"پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد..."
🦌 گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد عکس خود را در آب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد.
اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید
شادمان و مغرور شد.
در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید،صیادان به او نرسیدند
اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند
سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که از آن ها ناخشنود بودم
نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند.
چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها گله مندیم
و ناشکر پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد
#داستان
#پند
#داستان
رد پای خدا
مرد توریستی به همراه راهنمای عرب از بیابان می گذشت.
مرد عرب هر روز بر روی شنهای داغ صحرا زانو می زد و به راز و نیاز می پرداخت. سرانجام یک روز عصر،آن مرد توریست با لحن تمسخر آمیزی از آن مرد پرسید: از کجا میدانید که خدایی هست؟
راهنما لحظهای تامل کرد سپس به او اینگونه پاسخ داد: من از روی رد پای باقی مانده شن ها میفهمم که چندی پیش،رهگذر یا شتری عبور کرده است. و با اشاره دست خود به خورشید که داشت آرام غروب میکرد گفت: به نظرت این رد پای کیست؟ ....
#داستان
رد پای خدا
مرد توریستی به همراه راهنمای عرب از بیابان می گذشت.
مرد عرب هر روز بر روی شنهای داغ صحرا زانو می زد و به راز و نیاز می پرداخت. سرانجام یک روز عصر،آن مرد توریست با لحن تمسخر آمیزی از آن مرد پرسید: از کجا میدانید که خدایی هست؟
راهنما لحظهای تامل کرد سپس به او اینگونه پاسخ داد: من از روی رد پای باقی مانده شن ها میفهمم که چندی پیش،رهگذر یا شتری عبور کرده است. و با اشاره دست خود به خورشید که داشت آرام غروب میکرد گفت: به نظرت این رد پای کیست؟ ....
#داستان پند آموز📚
دختر پادشاهی خواستگارهای زیادی داشت
یه روز گفت همه خواستگارها را جمع کنید
تا از بین آنها همسرم رو انتخاب کنم
و دستور داد تا اتاقش را
با چیزهای زرق و برق دار پر کنند
خودش هم لباس سادهای پوشید و
خواست همه خواستگارها داخل اتاقش بروند
و در حالی که وسط اتاق ایستاده بود گفت:
میخواهم خوب هر چیزی که اینجا هست
را ببینید و به حافظه بسپارید!
چند دقیقه که گذشت از همه خواست
از اتاق بیرون بروند
بعد هم و قلم و کاغذی به هر کدام داد
و گفت: هر چیزی که آنجا دیدید را بنویسید
من از روی نوشتههای شما
همسرم را انتخاب میکنم!
کاغذها جمع شد
شاهزاده خانم آنها رو یکی یکی میخواند
و به کناری میانداخت
تا اینکه یکی از نوشتهها توجهش را
به خودش جلب کرد
روی آن برگ نوشته شده بود
میدانم که لایق همسری شما نیستم
و از امتحان سربلند بیرون نیامدم
ولی میخواهم حرف دلم را بزنم
راستش من آنقدر محو تماشای خود شما
بودم که چیزی جز شما ندیدم
دختر پادشاه که به وجد آمده بود
فریاد کشید و گفت:
انتخاب من همینه
و با خوشحالی ادامه داد
میخواستم ببینم کسی در میان شما
هست که فقط منو ببینه؟؟
یا همه غرق تماشای زرق و برقهای
دورو برم میشوید؟
عاشق دیدار میشه انتخاب دلدار
یک ســ❓ــؤال
چقدر عاشقانه در تمام لحظات زندگی
محو تماشای خدایی شدیم
که عاشقانه دوستمان دارد
و هیچ چیز را جز او و زیبائیهایش ندیدیم؟
بیائید رسم عاشقی را بیاموزیم
*~#داستان آموزنده~*
يک شخص بسیار ثروتمند که نه خانواده و نه هم اولاد داشت در یکی از روز ها تمامی کارمندان خود را به نان شب دعوت کرد و پیش روی هر یکی شان یک جلد قرآن کریم و یک مقدار پول را گذاشت و وقتی که از صرف غذا فارغ شدند برای شان گفت: حالا شما هر یک تان میتوانید قرآن کریم یا پول را بگیرید.
اول از محافظ خود شروع کرده برايش گفت: تو انتخاب کن خجالت نکش.
محافظ گفت: من آرزو داشتم که قرآن کریم را بگيرم اما متأسفانه خواندن را یاد ندارم بناء پول را از اینکه به آن ضرورت دارم و برايم نفع و فایده خواهد رساند پس انتخاب ام پول است.
بعدا به دهقانی که در مزرعه اش کار می کرد گفت: تو انتخاب کن.
دهقان گفت: از اینکه خانم ام بسیار سخت مريض است و من هم به پول ضرورت جدی دارم تا او را تداوی کنم و اگر این ضرورت نمی بود البته که انتخاب من قرآن کریم بود و لکن حالا پول را می خواهم.
بعدا از آشپز خود سوال کرد انتخاب تو چی است قرآن کریم یا پول؟
آشپز گفت: من دوست دارم که قرآن کریم را بخوانم از اینکه مصروف آشپزی هستم و وقت برای خواندن آن ندارم پس انتخاب من نيز پول است.
در آخر نوبت به نوجوانی رسید که او وظیفه ای تربیه و چراندن مواشی آن شخص ثروتمند بود و این شخص می دانست که این نوجوان بسیار فقیر و محتاج است بناء برايش گفت: من یقین دارم که انتخاب تو نیز پول است تا به آن برای خانواده ات غذا و برای خودت به عوض کفش های کهنه و پاره ات کفش جدید بخری نوجوان جواب داد شما درست می گویید برای من دشوار است که کفش جدید بخرم یا مرغ بريان بخرم تا همراه مادرم بخورم و لكن انتخاب من قرآن کريم است پس من قرآن کريم را می گیرم زیرا مادرم برایم گفته بود: کلام ﷲ متعال مفید و بهتر از طلا است و مزه ی آن شیرین تر از شهد است.
*بناء قرآن کريم را گرفت و زمانی که آن را باز کرد ديد که در داخل آن دو پاکت است که در یکی آن ده برابر پول پاکتی که دیگران گرفتند است و در داخل پاکت دومی یک وصیت نامه است که در آن چنین نوشته است: هر کسی که قرآن کريم را انتخاب کرد و آن را گرفت بعد از وفات مرد ثروتمند وارث آن شده تمام ثروتمند اش را به عنوان میراث صاحب می شود. در آخر شخص ثروتمند همه ای کارمندان خود را مخاطب قرار داده گفت: کسی که به خداوند متعال حسن ظن داشته باشد هیچگاهی ناامید نمی شود و خسارت نمی کند.*
هدایت شده از به کانال دفاع از خوبان بپیوندید ...
#داستانکوتاه
#حکمتخدا_و_اجابتدعا
#داستانواقعی
🌟 #داستان پزشکپاکستانی
✨پزشک و جراح مشهوری در پاکستان،👨🏽⚕️
برای شرکت در یک #کنفرانس علمی که برای بزرگداشت و تکریم او به خاطر دستاوردهای پزشکیاش برگزار میشد ، با عجله به فرودگاه رفت. 🛫
مدتی بعد از پرواز ناگهان اعلام کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ،⚡️🌫🌪⛈🌪⚡️⚡️⚡️
که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، ✈️
مجبورند فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشند.
✨بعد از فرود ،🛬 دکتر بلافاصله به اطلاعات پرواز رفت و خطاب به آنها گفت :
« من یک پزشک متخصص جهانی هستم👨🏽⚕️ و هر دقیقه⌚️ برای من برابر با جان خیلی از انسانهاست و شما می خواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟»
یکی از کارکنان گفت:🙎🏻♂️
« جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید می توانید یک ماشین دربست بگیرید🚖 ،
تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است.»
✨دکتر با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد🚕 که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد⚡️ و بارندگی شدیدی شروع شد⛈⛈⛈⛈⛈⛈⛈⛈⛈ بطوری که ادامه رانندگی برایش مقدور نبود.
✨ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگر راه را گم کرده و خسته ، 🕙کوفته و درمانده و با ناامیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای🏡 کوچک توجه او را به خود جلب کرد.
کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد. صدای پیرزنی🧕🏽 را شنید که گفت :
«بفرما داخل هر که هستی، در باز است »
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش 🤳🏻استفاده کند.
پیرزن خندهای کرد و گفت :😅
«کدام تلفن فرزندم؟
اینجا نه برقی هست و نه تلفنی.
ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز☕️ تا خستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست🥘 بخور تا جان بگیری »
✨دکتر از پیرزن تشکر کرد 👨🏽⚕️و مشغول خوردن شد.
در حالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود🤲📿 دکتر متوجه طفل کوچکی شد 👶🏻که بی حرکت بر روی تختی🛏 نزدیک پیرزن خوابیده بود و پیرزن هر از گاهی بین نمازهایش او را تکان می داد. 🧕🏽
پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود ،🤲 که دکتر 👨🏽⚕️رو به او گفت:
« بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی تو شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود »🤲
پیرزن گفت :🧕🏽
« و اما شما ، رهگذری هستید که خداوند ☝️به ما سفارش شما را کرده است.
ولی دعاهایم همه قبول شده است
بجز یک دعا »
دکتر گفت: 👨🏽⚕️« چه دعایی؟»
✨پیرزن گفت: 🧕🏽
« این طفل معصومی👶🏻 که جلو چشم شماست نوه من هست که نه پدر دارد و نه مادر و به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان 👤اینجا از علاج آن عاجز هستند.
به من گفتهاند که یک پزشک جراح بزرگی هست که قادر به علاجش می باشد ،
ولی او خیلی از ما دور است و دسترسی به او مشکل هست و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم.
می ترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود. پس از خدا خواستهام که کارم را آسان کند!»🤲
دکتر پس از اینکه نام و نشان خودش را از پیرزن شنید در حالیکه گریه میکرد گفت :😭
« به والله ☝️که دعای تو 🤲،
هواپیماها را از کار انداخت✈️
و باعث زدن صاعقهها شد⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ و آسمان را به باریدن🌧⛈🌪 وا داشت
تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من هرگز باور نداشتم که الله عزوجل،
با یک دعا این چنین اسباب را برای بندگان مؤمنش مهیا میکند و بسوی آنها روانه میکند»
.............
🕯 وقتیکه دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان ☝️بجا می ماند.
🌻« وقال ربكم ادعوني استجب لكم🤲
#داستان تاثیر بیان عشق ....
زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد، براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:مرا بغل کن.
زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند. شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.» زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️#داستان عجیب سید شفتی...
🌺#حجتالاسلاموالمسلمینعالی
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲💚🤲
هدایت شده از به کانال دفاع از خوبان بپیوندید ...
#داستان ارزش یک مرد ( پدر)....
زنى می گوید پس از ۱۷ سال ازدواج فهميدم مرد زیباترین موجودی است که توسط خداوند خلق شده است.
او همه چیز را در دستان خود قربانی می کند.
او که جوانى و سلامت خود را به خاطر همسر و فرزندان خود قربانی می کند.
کسی كه نهايت تلاشش را می کند تا آینده فرزندانش را زيبا بسازد.
ولى در مقابل ، هميشه سرزنش ميشود
اگر براى تفريح از خانه بزنه بيرون ، ميگويند فردى لا ابالى است.
اگر در خانه بماند ، ميگويند تنبل است.
اگر به خاطر اشتباه فرزندانش آنها را سرزنش كند ميگويند فردی وحشی است.
اگر از كار كردن همسرش جلوگیری کند ، ميگويند متكبر وسلطه گراست.
اگر از مادرش حرف شنوى داشته باشد ، بچه ننه است
واگر از همسرش حرف شنوى داشته باشد ، زن ذليل است.
با این حال ، پدر تنها مردى در جهان است که
می خواهد فرزندانش در همه چیز بهتر از او باشد.
پدر کسی است که به فرزندانش عشق مى ورزد و حتى در نهايت نا اميدى از آنان ، بهترينها را برايشان از خداوند ميطلبد.
و پدر کسی است که آزار فرزندانش را متحمل ميشود ؛ چه در كودكى وقتى بر قدمانش پا ميگذارند و بازى ميكنن و چه در بزرگى وقتى بر دلش پا مى نهند...
پدر کسی است که بهترین چيزها را بلكه تمام آنچه كه دارد را به فرزندان خود ميبخشد...
اگر مادر به اجبار بچه های خود را ۹ ماه در شكم خود حمل کند ، پدر دغدغهى فرزندانش را تمام عمر در نظر و فكر خود حمل ميكند.
حال دنيا خوب است زمانی که حال سرپرست خانواده خوب باشد.
پس اى فرزندان
احترام والدين را سرلوحهى خويش قرار دهيد ، زيرا عمق فداكاريهايشان را هرگز درک نخواهيد كرد.
هدایت شده از به کانال دفاع از خوبان بپیوندید ...
*#داستان _امروز _🪶🥰💗*
ڪوتاه ولي آموزنده 👌🏻🌸
مرد جوانی پدر پیری داشت که در بستر بیماری افتاد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جادهای رها کرد و از آنجا دور شد.
پیرمرد ساعتها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفسهای آخرش را میکشید.
رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر، روی خود را بهسمت دیگری میچرخاندند و بیاعتنا به پیرمرد نالان، راه خود را میرفتند.
شخصی از آن جاده عبور میکرد. به محض اینکه پیرمرد را دید، او را بر دوش گرفت تا به بیمارستان ببرد و درمانش کند.🌼
یکی از رهگذران به طعنه به او گفت:
این پیرمرد فقیر و بیمار است و مرگش نیز نزدیک، نه از او سودی به تو میرسد و نه کمک تو باعث تغییری در اوضاع این پیرمرد میشود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک میکنی؟🍃
آن شخص به رهگذر گفت:
من به او کمک نمیکنم، من دارم به خودم کمک میکنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم؟ من دارم به خودم کمک میکنم🥹💯
هدایت شده از به کانال دفاع از خوبان بپیوندید ...
#داستان: نیکی به والدین نیکی به خود است...
پیر مرد سرفه ای کرد و با لحنی مهربان و پدرانه صدا زد: " پسرم، یک لیوان آب به من بده، خدا خیرت بدهد. "
پسر بعد از چند دقیقه، ظرف آب را برداشت و به کنار چشمه مجاور رفت. کسانی که قبلا لب چشمه بودند، آب را گل آلود کرده بودند. پسر طاقتش نگرفت صبر کند تا آب صاف شود. ظرف را از همان آب پر کرد و به خانه برد. لیوان را پر کرد و بدست پدر داد. یک لحظه فکر کرد نکند پدرش از این حرکت عصبانی شود و یا دوباره او را پی آب زلال بفرستد. پسر خود را به کاری دیگر وا داشته بود، ولی همچنان زیر چشمی پدر را نگاه می کرد.
پدر نگاهی به آب کرد، سلامی داد و چند جرعه ای از آن نوشید، از پسر تشکر کرد و لبخندی زد. پسر انتظار این عکس العمل را نداشت، از اینرو کنار پدر نشست و از او پرسید: " ولی بابا، من که آب گل آلود به دست شما دادم، برای چه اینگونه لبخند می زنی ؟ "
پدر دستش را روی شانه پسر گذاشت، دوباره لبخندی زد و گفت: " پسرم ! من از تو راضی ام ، تشنگی ام را برطرف کردی. خدا خیرت بدهد. اما اگر لبخند زدم، به این خاطر است که یاد جوانی خودم افتادم و روزگاری که پدرم، مثل امروز من، خانه نشین شده بود و من هم، مثل امروز تو، نیازهایش را برطرف می کردم. الآن یک لحظه یاد مواقعی افتادم که پدرم آب می خواست، من از قبل آب خنک تهیه کرده بودم، فورا با آن شربتی درست می کردم به دست پدرم می دادم. او هم همیشه می گفت خدا خیرت بدهد."
پسر گفت : " خب "
پدر آهی کشید و گفت: " خب، من آنگونه رفتار می کردم، حالا این شده عاقبت کار من، راضی ام، اما در این مانده ام که عاقبت کار تو چگونه خواهد بود