eitaa logo
منتظࢪان‌ظھوࢪ🇵🇸
545 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
33 فایل
چشم بگردان و ببین زین هستی چه میماند برایت جز خدا ، یاد خدا ، ذکر خدا …📿🌱 اگر اشتباهی دیدید بذارید به پای خودمون نه دینمون!
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 🔴رزمنده ای که زنده زنده سوخت اما آخ نگفت😳🥺 حسین خرازی نشست ترک موتورم بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش می‌سوخت. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می‌سوزد؛ من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده‌ی خدا با بقیه همراه شدیم. «گونی سنگرها را برمی‌داشتیم و از همان دو سه متری، می‌پاشیدیم روی آتش جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می‌سوخت، اصلاً ضجه و ناله نمی‌زد و همین موضوع پدر همه‌ی ما را درآورده بود!» بلند بلند فریاد می‌زد: خدایا.... الان پاهام داره می‌سوزه! می خوام اون ور ثابت قدمم کنی.خدایا! الان سینه‌ام داره می‌سوزه این سوزش به سوزش سینه‌ی حضرت زهرا(س) نمی‌رسه....خدایا! الان دست‌هام سوخت می خوام تو اون دنیا دست‌هام رو طرف تو دراز کنم.... نمی‌خوام دست‌هام گناه کار باشه! خدایا! صورتم داره می‌سوزه! این سوزش برای امام زمانه برای ولایته.اولین بار حضرت زهرا(س) این طوری برای ولایت سوخت! آتش که به سرش رسید، گفت: خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی‌تونم، دارم تموم می‌کنم. خدایا! خودت شاهد باش! خودت شهادت بده آخ نگفتم. آن لحظه که جمجمه‌اش ترکید من دوست داشتم خاک گونی‌ها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می‌کرد و می‌گفت: خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم. ما فرمانده ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی‌داره بگه جواب اینا رو چی می‌دی؟زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه‌ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد. 🕊
سوریہ‌‌بودوخیلۍ‌دلتنگش‌بودم.. بهش‌گفتم: کاش‌کاری‌کنۍ‌کہ‌‌فقط‌ یکۍدوروزبرگردۍ..💔 باخنده‌گفت: دارم‌میام‌پیشت‌خانم.. گفتم: ولـےمن‌دارم‌جدۍ‌میگم..💔 گفت: منم‌جد‌ۍ‌گفتم! دارم‌میام ‌پیشت‌خانم!حالا‌یا‌باپاۍخودم‌‌🙃 یا‌رو‌ۍدست‌مردم! :)) حرفش‌درست‌بود، روی‌دست‌مردم‌اومد..🥀 «شهید حسین عزیزی» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡ ›
📚 🔴حتی بنی صدر هم گفت: آفرین‼️ ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه می نوشت. اتاقش که می رفتی ، انگار تمام جبهه را دیده باشی چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق می شد و نیروها با هم دست می دادند . حسن آمد و از روی نقشه نشان داد. خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت. یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه ،فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت.نفس راحتی کشیدم دیدم از بچه های گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشد و از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟» خیلی آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.»😇 🍂 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
📚 ✍ از بچه های گردان تفحص بود. همراه علی محمودوند. کاروان 1000 تایی شهدا رو عازم مشهد الرضا علیه السلام کرده بودند،مشکل اینجا بود عده ای بنا گذاشتند بر سر و صدا کردن به خاطر نبودن 13 تا از پیکر مقدس این شهدا.قول داد و گفت هرجوری شده من این 13 تا شهید رو میارم.رفت شلمچه وشروع کرد زاری بالای یکی از کانال ها.آخرش که داشت برمی گشت گفت: شهدا داریم کاروان می بریم مشهد الرضا علیه السلام.13 تا جا هم خالی داریم. هر کی می آید بسم الله....اومد توی کانال، 13 تا دست از زیر خاک زده بود بیرون. لبیک ...🕊 🦋 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
📚 عنایت امام زمان(عج)💚 از همان سن کودکی و نوجوانی علاقه خاصی به امام زمان(عج) داشت. می گفت: من دوست دارم امام زمانم (عج ) از من راضی باشد.🥺 نماز امام زمان(عج) را همیشه می خواند. صورت امیر را زنبور نیش زده بود. به حالت بدی متورم شده بود، اما اصرار داشت در مراسم تشییع شهید نوژه شرکت کند. وقتی از مراسم برگشت دیدم جای نیش زنبور خوب شده است. ازش پرسیدم چه شده: گفت: وقتی تابوت شهید نوژه تشییع می شد مردی نورانی را دیدم که سوار بر اسب در میان جمعیت بود. آن آقا شمشیری بر کمرش بود و روی شمشیرش نوشته بود: یا مهدی-عج، یکباره امام به سراغم آمدند و پرسیدند: «صورتت چرا ورم کرده؟» بعد آقا دستی به صورتم کشید و گفت خوب می شود. باورش برای خیلی ها سخت بود. اما نشانه ای که نشان از بهبودی امیر بود مرا به تعجب وا داشت. من حرف امیر را باور کردم. من که پدرش بودم از او گناهی ندیدم. بارها[او را] در حال خواندن نماز امام زمان(عج) دیده بودم😍. برای کسی از این ماجرا چیزی نگفتم چون باورش سخت بود. شهید امیر امیرگان در سال 1366 به شهادت رسید. همه بدنش سوخته بود. ولی تعجب کردم. فقط گونه سمت راست صورت امیر همان جایی که آقا دست کشیده اند سالم مانده بود؛ حالا مطمئن شدم که فرزند پاک و مؤمن من در نوجوانی به خدمت امام-زمان-عج مشرف شده است. 🌱 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
📚 پـوشـش زیـر آوار🦋 یـکـبــار زمـان جـنـگ رفـتـیـم خـانـه شـان. درسـت هـمـان زمـانـی کـه بــمـبــاران هـای هـوایـی امـان مـردم را بــریـده بــود. اواخـر شـب وقـتـی مـیـخـواسـتـیـم بــخــوابــیـم گـلـدسـتـه را بــا پـوشـش و حـجـاب کـامـل دیـدم ! بــاتـعجـب پـرسـیـدم :(( دخـتـرم کـاری پـیـش اومـده؟ جـایـی مـیـخـوای بــری!؟)) گـفـت :((نـه پـدر جـان ! ایـنـجـا هـر لـحـظـه مـمـکـنـه بــمـبــاران هـوایـی بــشـه مـمـکـنـه فـردا صـبــح زنـده نـبــاشـیـم و بــه هـمـیـن خـاطـر بــایـد آمـادگـی کـامـل داشـتـه بــاشـیـم تـا وقـتـی بــدن مـا رو از زیـر آوار در مـیـارن حـجـابــمـون کـامـل بــاشـه )). 🌱 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
📚 شب جمعه، دعای کمیل می خواند. اشک همه را در می آورد. بلند می شد. راه می افتاد توی بیابان ؛ پای برهنه. روی رملها می دوید. گریه می کرد. امام زمان را صدا می زد. بچه ها هم دنبالش زار می زدند. می افتاد. بی هوش می شد. هوش که می آمد، می خندید. جان می گرفت. دوباره بلند میشد. می دوید ضجه می زد. یابن الحسن یابن الحسن می گفت. صبح که می شد، ندبه می خواند. بیابان تمامی نداشت. اشک بچه ها هم. یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 60 🌹 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
💭🌱 جانماز جیبی کوچکش را از پاکت درآوردند و باز کردند. فکر می‌کنید توی جانمازش چی گذاشته بود؟ یک کارت جیبی زیارت عاشورا که عکس رفیقش شهید سعید علیزاده رویش بود.❤️ ختم استغفار امیرالمؤمنین، تسبیح آبی که ساعتش را هم به آن وصل کرده بود و عکس رفیق شهیدش علی خلیلی. هرچه چشم چرخاندم که پلاکش را ببینم ندیدم. همان پلاکی که توی سفر راهیان‌نوری که با هم رفتیم برای خودش سفارش داد و گفت رویش بنویسند دو همکار: شهید رسول خلیلی و شهید نوید صفری!🔗🌻 طرف دیگر پلاک هم عکس شهید رسول را زده بود. انگار پلاک وقت شهادت گردنش بوده که دیگر برنگشت...👣❤️‍🩹 🌹 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
••🌸•• دوست شهید: من دوست 15 ساله آقا نوید هستم. در مسجد با ایشان آشنا شدم. در بسیج محل مسئول نیروی انسانی بود. چند سالی هست که با هم یک روضه هفتگی منزل آقای رسولی راه انداخته‌ایم. که من و ایشان و آقا مرتضی از بنیان گذاران این روضه بودیم. تقریبا هر هفته با هم روضه می‌خواندیم. گاهی با هم در تلگرام هماهنگ می‌کردیم که امشب از چه کسی روضه بخوانیم. هر هفته دور هم جمع می‌شدیم و زیارت عاشورا و روضه خوانی داشتیم. بعدش نوید از خاطرات سوریه برایمان تعریف می‌کرد📚 نوید خیلی مقید بود که شب‌های جمعه دعای کمیل حاج منصور را در حرم شاه عبدالعظیم(ع) حضور داشته باشد. با هم خیلی مزار شهدا می‌رفتیم. همه حرفش هم با ما این بود که دعا کنید من شهید شوم. آنقدر هم پیگیری کرد و در روضه‌ها خواست تا به آرزویش رسید🙂🕊 /🌿•• ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
♥️:) 📚 ✍🏻در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد. ابراهیم در آن دوران همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز و بوم مشغول شد. او اهل ورزش بود.با ورزش پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد.در والیبال و کشتی بی نظیر بود.هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید و مردانه می ایستاد.✋🏻 در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل و حنظله در کانال های فـکه مقاومت کردند.اما تسلیم نشدند.🥰 سرانجام در 22 بهمن سال 1361 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب،تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او را ندید. او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند، چرا که گمنامی صفت یاران محبوب خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد.✨ " ابراهیم سال هاست که گمنام و غریب در فکه مانده، تا خورشیـدی باشد برای راهیـان نـور🌝🦋 " 🕊 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
📃💚>> 📚 •یکی از روزهای بارانی اعزام نیرو در پادگان امام حسین (ع)... پیشانی بندی در میان گل و لای بود.خم شد و برداشتش.رویش نوشته شده بود:«یا مهدی». گفتم:حاج آقا! از این پشانی بندها زیاد داریم.چنان نگاهی به من کرد که جا خوردم.گفت:مغفوری زنده باشد و نام امام زمان زیر پا و در میان گل و لای باشد؟! فوری رفت پیشانی بند را شست و در جیبش گذاشت.🥰 عبدالمهدی واقعا مرید و دلباخته امام زمان (عج) بود.💚 🕊 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
📚 خواهرش بهش گفته بود: آخه دختر رو که تا حالا قیافه اش رو ندیده ای ، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه🙄 گفته بود: اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه😄 از قبل به پدر ومادرم گفته بودم دوست دارید مهرم چه باشد. یک جلد قرآن و یک اسلحه. این هم که چه جور اسلحه ای باشد، برایم فرقی نداشت. پرسید: نظرتون راجع به مهریه چیه؟ گفتم: هرچی شما بگین. گفت: یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چه طوره؟ گفتم: قبول. هیچ کس بهش نگفته بود. نظر خودش را گفته بود. قبلا به دوست هایش گفت بود: دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد😎 روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد، گفتم: اینم آقا داماد. کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد. مرتب وتمیز بود. با همان لباس سپاه فقط پوتین هایش کمی خاکی بود. هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم بهم گفت: ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟ گفتم: مثلا چی؟ گفت « کمک کنیم به جبهه» گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان را دادم، ده-پانزده تا کلمن گرفتم.🌸 🌱 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡ ›