eitaa logo
منتظࢪان‌ظھوࢪ🇵🇸
545 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
33 فایل
چشم بگردان و ببین زین هستی چه میماند برایت جز خدا ، یاد خدا ، ذکر خدا …📿🌱 اگر اشتباهی دیدید بذارید به پای خودمون نه دینمون!
مشاهده در ایتا
دانلود
•°~🕊♥︎ -ابراهیم‌به‌تنهاچیزی‌که‌فڪر‌نمیڪرد مادیات‌بود‌وهمیشه‌میگفت: روزۍ‌راخدا‌می‌رساند‌برڪت‌پول‌مهم‌است ڪاری‌هم‌که‌براۍخداباشد برڪت‌دارد..🤍 🌱 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡ ›
「﷽」 شَھـٰادَت‌ نَصیب‌ِ‌ڪَسـٰانۍمۍشَـود کِہ‌ در‌ رَهِ‌ ؏ِـشـق‌ بِـۍتَرس‌ بٰـا‌جـٰانِ‌ خود‌ بـٰازِ؎ڪُنَنَد!...💔 🍀 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡ ›
12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋 🌿 باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچه‌ها به ابراهیم گفت: «ابرام جـون! تیپ و هیکـلت خیلی جالـب شده. توی راه که می‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف می‌زدند». بعد ادامه داد: «شلوار و پیرهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملاً معلومه ورزشکاری!» ابراهیم خیلی ناراحت شد. رفت توی فکر. اصلا توقع چنین چیزی را نداشت. جلسه بعد که ابراهیم را دیدم خنده‌ام گرفت؛ پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود. تیپش به هر آدمی می‌خورد غیر از کشتی‌گیر. بچه‌ها می‌گفتند: «تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟!» ابراهیم به این حرف ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه می کرد: «ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگه‌ای باشه، فقط ضرره». کتاب سلام بر ابراهیم،ص 41-40📚 🕊 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
「﷽」 شهدا چشـم‌هـایـشـان‌ را بستنـد تـا مـا زنـدگی‌ کنـیـم....🌷 بـہ‌ احتـرام‌ چشـم‌هایشان، چشم‌هایمان‌ را باز و هوشیار نـگہ‌ داریـم.. 🦋 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
••🦋 🖊 دوست شهید : همراه ابراهیم راه می رفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پسر بچه ای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. به طوری که ابراهیم لحظه روی زمین نشست. صورتش سرخ سرخ شده بود. خیلی عصبانی شده بودم😠. به سمت بچه ها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهیم همینطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش. پلاستیک گردو را برداشت. داد زد: بچه ها کجا رفتید! بیایید گردوها رو بردارید! بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم. توی راه با تعجب گفتم:😳داش ابرام این چه کاری بود!؟ گفت: بنده های خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند.😊 بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد. اما من می دانستم انسان های بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل می کنند...😇 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
•• 🖇دیدار با حضرت‌زهرا(س) در عــالم رویا شب بود.ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد.صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود! بعد از تمام شدن مراسم،یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند.بعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد. آن شب قبل از خواب ابراهیم خیلی عصبانی بود و گفت:من مهم نیستم، این ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند.برای همین دیگر مداحی نمی کنم!🙂 هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر،آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن،امافایده ای نداشت. آخرشب برگشتیم مقر،دوباره قسم خورد که:دیگر مداحی نمی کنم! ساعت یک نیمه شب بود.خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد.چشمانم را به سختی باز کردم.چهره ی نورانی ابراهیم بالای سرم بود.من را صدا زد و گفت:پاشو الان موقع اذانه. من بلند شدم.با خودم گفتم:این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد،قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز.📿 ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد.بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات،ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد.بعد هم مداحی حضرت زهرا علیها سلام!!🤔 اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه ی بچه ها را جاری کرد.من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیش تر تعجب کردم!ولی چیزی نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم.بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم.ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: میخواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم،چرا روضه خواندم؟! گفتم:خب آره،شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت:چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن. بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد،نیمه های شب کمی خوابم برد.یکدفعه دیدم😍... وجود مقدس حضرت صدیقه ی طاهره علیها سلام تشریف آوردند و گفتند: نگو نمی خوانم،ما تو را دوست داریم. هرکه گفت بخوان تو هم بخوان دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمیداد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.🦋✨ 📚سلام بر ابراهیم_ص 190 🌱 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
•.. 💚🌱..• حاج حسین الله‌کرم: در عملیات والفجر مقدماتی‌مسئولیت داشتم و قرار بود سه تا یگان از یک جناح به دشمن حمله کنند و به علت تنگی مکان منطقه خیلی شلوغ شده بود. وقت رفتن رزمنده‌ها دیدم آقا ابراهیم هادی هم همراهشون هست،با دیدن ایشان‌خوشحال شدم؛گفتم:آقا ابراهیم بیا امشب با ما همراه‌شو و به ما کمک کن. گفت: حاج حسین من با تو بیام  نمی‌گذاری من توی عملیات جلو برم. هرچه اصرارکردم،نپذیرفت.در آخرین دیدار ساعتش رو که شاید آخرین تعلق دنیایی‌اش بود، از دستش باز کرد و به من داد و گفت: «حاج حسین، خیلی دوست دارم شهید بشم و یااگر شهادت قسمتم نشد لااقل اسیر بشم ودر اسارت ذره‌ ای از آن چه حضـرت زیـنـب سلام الله علیها کشید من هم احساس کنم.» ابراهیم این رو گفت رفت و دیگه برنگشت. ابراهیم هادی آسمانی بود و در روی زمین جایی نداشت.او بی‌نام رفت و گمنام شهید شد،اما امروز نام شهید ابراهیم هادی شهره در همه جاست. 🕊 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
‌ 🍃مےگُفت: أگر مےگویید۔۔۔ اُلگویتـــــآن ؛ ﴿حَضـــــرت زَهـــــراۜ۔۔۔‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀﴾ أست۔۔۔ بآیدکٰار؎ کُنید؛ ایشـــــآن أز شمـــــآ رٰاضے بآشنـــــد و «حِجـــــآب۔۔𔘓»شُمـــــآ فـــــآطمے بٰاشَد. شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
~🌹~ 📚 حدود سال ۱۳۵۴بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد یکی ازدوستان بی مقدمه به ابراهیم گفت :داداش ابراهیم تیپ و هیکلت خیلی جالب شده وقتی داشتی تو راه میومدی دو تا دختر پشت سرت بودن و از تو حرف میزدن 🤔 و شلوار و پیراهن شیک و ساک ورزشی که دستت بود کاملا مشخص بود ورزشکاری. ابراهیم با شنیدن این حرف جاخورد و خیلی به فکر فرو رفت از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد میپوشید😍 و به جای ساک ورزشی لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی میگذاشت. بچه ها بهش میگفتن تو چجور آدمی هستی ما باشگاه میایم که هیکل ورزشکاری پیداکنیم تو با این هیکل روی فرم چرا این لباسها رو میپوشی و ابراهیم به حرف های آنها اهمیتی نمیداد و به دوستانش توصیه میکرد اگر ورزش برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگر ضرر خواهیدکرد🥺 و از توانمندی بدنی اش درجاهای مناسبی استفاده می کرد. مثلا ابراهیم را دیده بودند در روز بارانی که در قسمتی از خیابان آب جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آنجا عبورکنند ابراهیم آن ها را به کول میگرفت و از اون مسیر رد می کرد✨️ 🕊 . ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
..🌱.. معجزه اذان🦋 در یکی از عملیات‌ها کارگره خورده بود، نزديك اذان صبح بود و بايد كاری می‌كرديم، اما نمی‌دانستيم چه كاری بهتره. يكدفعه ابراهيم از سنگر خارج شد! به سمت تپه عراقی‌ها حركت كرد و بعد روی تخته سنگی به سمت قبله ايستاد! با صداي بلند شروع به گفتن اذان صبح كرد! ما هر چه داد می‌زديم كه ابراهيم بيا عقب، الان عراقی‌ها تو رو ميزنن، فايده نداشت. تقريباً تا آخر اذان را گفت...🙂  با تعجب ديديم كه صدای تيراندازی عراقی‌ها قطع شده! ولی همان موقع يک گلوله شليک شد و به ابراهيم اصابت كرد ما هم آورديمش عقب! امدادگر زخم گردن ابراهيم را بست ناگهان متوجه شدیم تعدادی از سمت عراقی‌ها با پارچه های سفید دستانشان را بالا گرفته و به سمت ما می‌آمدند، اول فکر کردیم حقه باشد اما بعد دیدیم همه آن‌ها به همراه فرمانده‌شان خودشان را تسلیم کردند، فرمانده‌شان را بازجویی کردیم او با گریه می‌گفت به ما گفته‌بودند شما مسلمان نیستید اما وقتی یکی از شما اذان گفت فهمیدیم شما اهل نماز و شهادت به پیامبرید وقتی موذن نام امیرالمومنین علیه السلام را برد با خود گفتم ما داریم با برادرانمان می‌جنگیم، من و کسانی که با من هم عقیده بودند تصمیم گرفتیم تسلیم بشیم، بقیه هم برگشتند عقب... وقتی فهمیدند ابراهیم زنده است همه به دیدارش رفتند ابراهیم حتی کسی را که شلیک کرده بود بخشید بعد از آن فرمانده عراقی به ما کمک های زیادی کرد و بعد ها در یکی از عملیات ها متوجه شدیم عده ای از عراقی‌ها علیه صدام میجنگند که یکی از آنها همان فرمانده‌ای بود که خود را با معجزه اذان ابراهیم تسلیم کرده بود🥲🤍 🕊 . ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
ابراهیم می‌گفت‌: اگہ جایی بمانے ڪه دست اَحَدی بهت نرسہ کسی تو رو نشناسہ خودت باشے و آقا هم بیاد سرتو رویِ دامن بگیره این خوشگلترین شهادتہ..! 🕊 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡
「﷽」 شَھـٰادَت‌ نَصیب‌ِ‌ڪَسـٰانۍمۍشَـود کِہ‌ در‌ رَهِ‌ ؏ِـشـق‌ بِـۍتَرس‌ بٰـا‌جـٰانِ‌ خود‌ بـٰازِ؎ڪُنَنَد!...💔 🍀 ❥‹°@montazeranezohoorrr313⇢♡ ›