💠 هیئت محل
🔻جلوی در وایساده بودم و کفش عزادارا رو جفت می کردم، خانمی اومد و گفت: آقاپسر چه خبره؟ چرا انقدر صدای بلنگوتون بلنده، ما اینجا زندگی می کنیم.
🔹سعید گفت: صدای مداحیه، آهنگ که نیست.
🔸رضا گفت: حق داره نباید انقدر صدا رو زیاد کنیم.
🔹امین گفت: کلا ده شب تو ساله، تحمل کنه.
🔸پوریا گفت: خونه خودمونه، دوست داریم صدای بلندگو رو زیاد کنیم.
✅ علی آقا گفت: هیئت گرفتن از کارهای خیلی خوبیه و ثواب زیادی داره، ولی باید تا جایی که میشه همسایه ها رو اذیت نکنیم بعد رو به بچه ها کرد و گفت: یه کم صدا رو کم کنید و باندها رو بچرخونید به سمت داخل صدا کمتر بیرون از
📎 #احکام_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #عزاداری
📎 #بچه_شیعه
💠آخرین شهید
🔻ابروهای بلند و سفیدش را با دستمالی به پیشانی بست بود خون روی چشمانش را نگیرد از روی اسب بی حال روی زمین افتاده از ترس نزدیکش نمی شدند، یکی از بین جمع فریاد زد سوید کشته شده رهایش کنید، عصر روزعاشورا صدای هله هله دشمن بلند شد با خوشحالی می گفتند: حسین کشته شد.
ابرو در هم کرد و گفت: نوه پیامبر خدا کشته شده باشد و من جانی در تن داشته باشم؟ نیزه شکسته های رویش را کنار زد، نشست، شمشیرش را به غارت برده بودند خنجری از چکمه اش بیرون کشید و به سمت دشمن حمله کرد و آخرین شهید کربلا شد.
📌عبدالله مامقانی، تنقیح المقال، ج۳۴، ص۹۳-۹۴۶۹۲
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #عزاداری
📎 #بچه_شیعه
💠 تازه داماد
🔻تصمیم گرفت ماه عسل رو با کاروان برن کربلا، عاشورا هفدهمین روز بعد عروسیشون بود، هانیه چشم از وهب بر نمی داشت، باد ملایمی می وزید، قمر رو به وهب کرد و گفت: پاشو پسرم، نوه رسول خدا رو یاری کن.
همه نگاه ها منتظر تصمیم وهب بود، دست سر زانو زد و بلند شد، نگاه مضطربش رو به هانیه بود، ترس در چشمان مادر موج میزد، ترس از عشقی که بین وهب و هانیه بود، با صدای نگران رو به پسر کرد و گفت: ازت راضی نیستم اگه نری میدان.
📌مجله دیدار آشنا، شماره 22 , محمد مهدی کریمی نیا
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #عزاداری
📎 #بچه_شیعه