eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2.2هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
•[••💓••]• ═══‌‌‌‌༻‌ ༺‌‌‌═══ •➕• 𝔹𝕖 ᎻᎪᏢᏢY •➕• 𝕝𝕚𝕧𝕖 𝕗𝕣𝕖𝕖 •➖• شـاد بـاش •➖• و آزاد زندگے کن😌💛 •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •[••💗••]•
👦🍃 🍃 °•° °•° ←با کودکتـان صحـبت کنید؛ در مـورد چیزهایے که فرزند شما به آن علـاقه دارد صحبت کنید. صحبـت با کودک به او کمـک میـکند کـه سخن گفـتن را یـاد بگـیرد مهارت‌هاے اجتماعے و گفتگـو کردن را بیـاموزد و اعتمـاد به‌ نفسـش افزایـش میـیابد. •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
🎧 📸 👇👇👇 ▪️بخش اول: واحـد [اثری نیست...] ▪️بخش دوم: زمینه [شبیه دونه زنجیر...] ▪️بخش سوم: شوراحساسی(حسین آقام...) ▪️بخش چهارم: شور (بهشتم حسن...) ▪️بخش پنجم: شور (گدای خونه...) ▪️بخش ششم: شور(تا گفتم حرم...) ▪️بخش هفتم: روضه (...) مراســـم عـزادارى شهادت امـام موسی کاظم [ع] ۱۴۴۲ 🎤با مداحى 🔻فایل های صوتی زیر طبق شماره بندی بالا قرار گرفته است 👌 🔈 @Montazerzohor313313
•~• •~• •• گلچـین تصـاویر •• مــراسـم‌عـزادارے •• شهادت امـام کـاظــم [س] •• ۱۴۴۲هـ‌قـ [📸 ده فـایل تصویرے] •| 👇 @Montazerzohor313313 •|🏴|•
•▫️▪️▫️• •• •• [💚] امام باقر علیه السلـام ؛ إنَّ إِيـمَانَ أَبِـي طَالِـبٍ لَوْ وُضِعَ فِي كِـفَّةِ مِـيزَانٍ وَ إِيـمَانُ هَذَا الْخَـلْقِ فِي كِفَّةِ مِيـزَانٍ لَرَجَـحَ إِيمَـانُ أَبِـي طَـالِبٍ عَلَـى إِيمَـانِهِـم‏ اگر ایمـان ابـوطالب در یـک کـفّۀ تـرازو و ایمـان این مردم در کـفّۀ دیگر قرار داده شود ایمـان ابوطـالب بر ایـمان آنها برتـرے خـواهد یافـت •| •| •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •▫️▪️▫️•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌سیزدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عطر_گل_نرگس #فاطمه_نو
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| -یه روز با دوستم رفتیم خرید ٬بعدش که اومدیم نزدیک خونه بودیم که ماشینی جلوی پامون ترمز زد٬ -خانوم کوچولو برسونیمت -عصبی از لحن چندش و چشمای کثیفش یه اخم حسابی کردم و دست دوستمو کشیدم بردم٬دنده عقب گرفت و دوباره ترمز زد٬اینبار درماشین رو باز کرد و خودشم پیاده شد٬دیگه حرصم دراومده بود که دستشو جلو در ماشین دیدم٬در ماشینو با تمام قدرتم روی دستش کوبوندم٬صورتش به سرخی میزد٬میخواستم برم که کیفمو کشید یک لحظه تمام تعادلمو از دست دادم و روی کاپوت جلوی ماشین افتادم٬خنده ی شیطانی دوتاشون بلند شد٬دوستم که منو وادار میکرد بریم٬گریش شروع شده بود٬اون اطراف کسی نبود٬ماشینا رد میشدن و توجهی نمیکردن٬اونا شروع کردن مثل دستگاه اسکنر منو برانداز کردن حالم از نگاه های کثیفشون بهم میخورد٬خونم بجوش اومد دیگه نفهمیدم ٬هر فنی که از مربی دفاع شخصیم یاد گرفته بودم پیاد کردم و یکیشون به خاطر ضعیف بودنش به خودش میپیچید و فوحش میداد٬اون یکی هم با یه حرکت چاقوشو درآورد و جلوم گرفت وگفت -ببین...اگه الان سوار نشی با اون خاله سوسکه٬مجبورم سرتونو واس ننه باباتون بفرستم٬حالا نظرتون چیه ؟تنه لشتو سوار میشی یا بزور بفرستم اون تو؟ تمام وجودم پر ترس شده بود ٬دستام میلرزید٬دوستمم که دیگه از ضعف روبه موت بود٬موهام کلا بیرون بود٬تازه دیدش با یه حرکت منو به ماشین چسبوند اون یکی دوستمو گرفت و اون به من نزدیک تر میشد فقط جیغ میزدم و دست و پامو تکون میدادم٬بوی الکل میداد داشتم بالا میاوردم٬شب بود اما نورافکنا روشن بود... -تمومش کن فاطمه این علی بود که چشم هایش به سرخی میزد و از عصبانیت گردنش متورم شده بود نگرانش شدم ٬اما باید میگفتم او خق داشت بداند٬پدرم هم فقط متعجب به من نگاه میکرد و ستگین نفس میکشید... -نه حقتونه بدونید ٬مخصوصا شما بابا٬بابا هه.. لحظه ای که میخواست منو هل بده تو ماشین ٬فقط بلند گفتم خدا وصدای جیغ دوستم اومد و من رها شدم و سرم محکم به تیغه ماشین خورد و بیهوش شدم٬اما بیهوشیم دقیقه ای طول کشید چشم های نیمه بازم دید که یه مرد میونسال رو دیدم که داشت اونا رو کتک میزد نمیدونم چیشد که فقط صدای جیغ لاستیکارو شنیدم٬دوستم بسمتم اومد و منو تکون میداد٬وقتی به خودم اومدم اون مرد نبود٬فقط یه پلاک دیدم که نوشته بود نمیدونم ازکجا و چجوری اومده بود اما بهش چنگ زدم٬وقتی بلند شدم من و دوستم فقط گریه میکردیم تمام بدنمون یخ شده بود٬من که مسلط ترشدم به رها زنگ زدم که بیاد دنبالمون٬با رها رفتیم بیمارستانو شبو خونه اون بودیم٬مثلا پدر و مادر داشتم یه زنگم بهم نزدن که کجایی٬اونموقع ٬بابا شما ترنتو بوذید و مامانم که مشغول شو لباسش بود٬تا رسیدم خونه رفتم اتاقمو گریه کردم و گریه کردم تأسف خوردم واسه خودم٬وضعیتم ٬شکایت کردم از خانوادم که چرا خانواده نبودیم؟جرا کسی روم غیرت نداشت چرا کسی بهم گیر نمیداد قبل ۸خونه باش٬چرا کسی نمیگفت روسریتو بیار جلوتر٬رژتو کمرنگ کن ٬چرااااا؟؟اون پلاکو دور گردنم انداختم نمیدونم اون مرد کی بودو این از کجا اومده بود٬فقط اینو میدونم اگر نبود من با اون وضعیت و پسره مست الان .... علی سریع دور شد و به سمت درختی رفت دستش را به درخت میکوبیدو شانه هایش میلرزید٬بابا هم روی زانوانم تشسته بود و دستانش را ستون بدنش قرار داده بود میلرزید٬خودم هم وضعیت خوبی نداشتم٬روی مزار افتاده بودم و زار میزدم٬علی را کنارم حس کردم چادرم را بوسید و روی صورتم کشید٬ -علی -جانم.. -من خیلی کثیفم به درد قلب پاک تو نمیخورم -نگو فاطمه نگو اینطوری٬تو تمام وجود من..٬ منی...!! به یکباره وجودم لرزید و از عشق پاکش گرم شدم ٬اینبار پدرم مرا مخاطب قرار داد -حرفاتو زدی٬کنایه هاتو زدی٬همشم درسته٬همش٬من کوتاهی کردم٬پدر نبودم٬متاسفم دخترم٬با اینکه هنوزم مخالف ازدواجتم اما انتخابو به عهده خودت میزارم٬حداقل تو خوشبخت شو... و بعد از نگاهی سرشار از شرمندگی از ما دور شد و به مزارها نگاه کرد٬نمیدانم چرا آنقدر با دقت٬انگار دنبال گمشده ای میگشت... من ماندم و علی٬مردی که مرد بودن را تمام کرده بود٬در چشمانم نگاه کرد انگار باورش نمیشد این من باشم٬اب دهانش را با سختی قورت داد و نگاهش را به سمت مزار شهید گمنام انداخت٬ -فاطمه خانوم؟ -بله سید -مداحی مخصوصو بخونم؟ -وای سید اره بخون... و شروع کرد به مداحی حال هردویمان عجیب بود خیلی عجیب ٬انگار تمام شهدا درکنار ما دم یا حضرت زهرا یا مادر گرفته بودند من انقدر گریه مردم که علی نگران شد و کم کم به مداحی پایان داد... •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ جلوی دهانم گرفتم و دوباره سرم را به زیر انداخته و .... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
~💗⃟ ~ ‌「 」 "𝑀𝑖𝑛𝑒" , 𝐼𝑠 𝑌𝑜𝑢𝑟 ℎ𝑒𝑎𝑟𝑡'𝑠 𝐷𝑜𝑐𝑢𝑚𝑒𝑛𝑡 𝐶𝑎𝑙𝑙𝑒𝑑 𝑚𝑖𝑛𝑒... مــالِ مَنـے سَنـدِ "قَلبــِت" بِنـــامَمِه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •| •| •➣ @Montazerzohor313313 ❥ ~💗⃟ ~
°•| 🍹|•° •[ •| چرا همسـرمان گاهے به مـا دروغ میـگویند؟ ترس بیـش از انـدازه نسبت به انـتقاد و سـرزنش پنهـان کـردن عیـب و ایرادهاے خود وابستـگے بیـش از حد به همسـر که به هر نحوے حتے با رفتارهای نامنـاسب از جمله دروغگویے علاقمند به گرفتن تاییدیه از همسرش است. ترس از انتقادها و سختگیریهاے پے در پے اعتماد به نفـس پایـین. •| •| °•|🍊|•° @Montazerzohor313313
[🎊🎈] •| |° چـہ نٻٰـازےٖ اسـٺ به اِعجٰـاز نــِـگـاهـت کـافـےٖ اسـٺ ٺـا مسـلمٰـان شَـود اِنسٰـان اگــر انســٰـان بٰـاشَـد •| •| •| @MONTAZERZOHOR313313 • [🎊🎈]
'°| | |°' • آدمـهــا • مثـل کتــاب‌اند ؛ ••از روے بعضـیا باید مـشق نوشـت •• بعضے را باید چـند بار خواند تا مطـالبشان را درک کـرد ولے بعضےها را بایـد نخوانـده کـنار گذاشـت.. [👤ویکــتور هـوگــو ] •| •| [🌌] @Montazerzohor313313
•~❤️🏴 ~• •~• •~• ـ•﷽•ـ یَـا خَـیْرَ حَبِیــبٍ وَ مَحْـبُوبٍ اے بهتـرین دوستــدار و دوستـے پذیـر •| •| •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •~❤️🏴 ~•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌چهاردهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عطر_گل_نرگس #فاطمه_ن
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| علی تقاضا کرد که به خانه برویم٬مادر و پدرم که میخواهند به سوئد بروند برای قرارداد شرکت٬علی پیشنهاد داد برای تنها نبودن درخانه٬ به خانه شان بروم هم تنها نیستم و همچنین دل پدر و مادرش برای من تنگ شده ٬تمام دلایلش منطقی بود خودم هم دلم برای آن خانواده گرم تنگ شده بود.سوار ماشین شدیم٬نزدیک های ظهر بود٬خیلی گشنه بودم و معده ام درد گرفته بود٬علی هم این را فهمید چون رنگ و رویم حسابی پریده بود. به من نگاهی معنی دار با چاشنی یک لبخند نمکی انداخت و گوشه ای از خیابان متوقف شد٬با تعجب گفتم -ام٬علی چرا اینجا وایسادی؟ -خانوم؟مگه گشنت نیست؟ -اوا تو از کجا فهمیدی؟ -مارو دست کم گرفتیاااا ٬من متخصص تشخیص گرسنگیم -عه پس این تخصص جدیدا اومده اقای دکتر -بله خانوم دکتر٬حالا افتخارمیدید یه نهار بخوریم یا نه؟ -خخ بفرمایید جناب پیاده شدیم و هم گام باهم قدم برداشتیم٬چقدر احساس امنیت میکردم کنار این مرد٬واقعا مرد بود.در را برای من نگه داشت تا داخل شوم ٬یک میز انتخاب کردیم و روی آن نشستیم٬لحظه ای علی به من خیره شد و تا متوجه نگاهش شدم سرش را برگرداند و گارسون را صدا زد٬ -خب خانم شما چی میل دارید؟ -یه پرس سلطانی -دو پرس سلطانی بدید٬همراه مخلفات با دوبطری دوغ -بله٬حتما گارسون رفت و ما دوباره تنها شدیم ٬سکوت سنگینی بود اما چون رستوران سنتی بود٬موسیقی سنتی که ول لایتی داشت پخش میشد٬که یکدفعه علی حرفی زد: -میدونستی باچادر آسمونی میشی؟! با آن نگاه زیبایش نگاهم میکرد٬قلبم روی هزار میتپید و احساس میکردم آریتمی اش را همه میشنوند٬سرم را به زیر انداختم و بدتر فشارم افتاد٬علی چند تقه به میز زد و سرم را بالا اورم٬دیدم از خنده اشک در چشمانش حلقه زده٬خودم هم مثل او خنده ام گرفت و دستم را جلوی دهانم گرفتم و دوباره سرم را به زیر انداخته و خندیدم یعنی (خندیدیم). -فاطمه جان -بله اقا سید حالا نوبت من بود به میز بزنم انگار غرق افکارش شد٬ -کجایی آقا -ام٬چیزه٬ها؟ اینبار من اشک از چشمانم می آمد خیلی نمکین جمله اش را گفت و سرش را خاراند😂 -هیچی٬فکر کنم شما میخواستی یه چیزی بگی ها؟ -اره اره٬میخواستم بگم پشیمون نیستی؟ •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ لبخندی مهربان به صورتش پاشیدم دستانش را محکم فشار دادم ٬دستانش زبر و زمخت شده بود •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
\💚🍃\ ~| |~ -عاشـقـان ‌گـر طـالبِ -دیـدارِ روے مـهدےاند ؛ -محفـلِ ‌صاحـب‌زمـان ‌در -خیمـه‌گاه زیـنبۜ اسـت [ سـالروز حرکـت کـاروان امـام حسیـن‌ع روزشمــار تا محــرم صـد و پنجـاه‌ و دو روز ] •| •| •| /🌸/ @Montazerzohor313313 \💚🍃\
┅═✧💙✧═┅ ~•• ••~ [💚] حـضرت رضا علیه السلـام فرمـودند: يَا دِعْـبِلُ الْإِمَامُ بَعْـدِي مُحَمَّدٌ ابْنِي وَ بَعْدَ مُحَمَّدٍ ابْنُهُ عَلِيٌّ وَ بَعْدَ عَلِيٍّ ابْنُهُ الْحَسَنُ وَ بَعْدَ الْحَسَنِ ابْنُهُ الْحُجَّةُ الْقَائِمُ الْمُنْتَظَرُ فِي غَيْبَتِهِ الْمُطَاعُ فِي ظُهُورِهِ لَوْ لَمْ يَبْقَ مِنَ الدُّنْيَا إِلَّا يَوْمٌ وَاحِدٌ لَطَوَّلَ اللَّهُ لَهُ ذَلِكَ الْيَوْمَ حَتَّى يَخْرُج‏...» اے دعبـل! امـام بعـد از مـن، فرزنـدم محـمد و بعد از محـمد، فرزندش علےو بعد از علـے، فرزنـدش حسـن و بعـد از حـسن، فرزنـدش حجـت قائـم منتظر علیه السلـام اسـت و پـس از ظهـورش از او فرمانبردارے مینمایند. اگر از دنیا جز یک روز باقے نمانده باشد خداوند آن روز را آن قدر طولانے میـکند تا مهدے علیه السـلام ظـهور کند...» •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┅═✧💙✧═┅