「♥️」
•• #صبحونه ••
➖مـا هـو الحـب؟
لحـظة يـسـمع
➖ فيـهـا الكــون ..
دهشـة قلبـت وهے تصـرخ...
➖وجـدتــه!
➕عشـق چيسـت؟
لحظهاے كه هستے صداے
➕حیرت قلـبت را میـشنود
كه فـرياد بـرآورده
➕يـافتمـش!
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسازتالارقرآنهمـدان
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
「♥️」
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
•[ #والدین_بدانند
بـراے
آنچـه را که میخـواهید
به کـودکـان بیامـوزید
کافیسـت آن رفـتار را انجـام دهید...
صداے آن چه انجـام میـدهید
از صـداے آنچه که میگـویید
بلـند تر اسـت...
•| #بهرفتارتوندقتکنید
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
•🌸🍃•
°' #عیدانه '°
السَّلـامُ عَلَـيْكَ يا مَنْ
بِـزِيارَتِـهِ ثَـوابُ زِيـارَةِ
سَـيِّدِالْـشُّهَـدآءِ يُرْتَجے
سلـام بر تـو اے کسیـکـه
در زیـارت حضـرتت و جـاے
ثـواب زیـارت حضـرت سیدالشهداء است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خوے حسـین
و وجـه حسـن داشـت
زیـن سبـب
مشهـور
خـاص وعـام بـه
عبـدالعـظیـم شـد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•| #چهـارمربـیعالثـانے
•| #سـالروزولــادت
•| #حضـرتعبدالعـظیمحسنے
•| #مبـارکــباد
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•🌸🍃•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم ثانیه ه
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستویکم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود … اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه … منم از فرصت استفاده کردم… با قدرت و تمام توان درس می خوندم …ترم آخرم و تموم شدن درسم… با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد…
التهاب مبارزه اون روزها … شیرینی فرار شاه … با آزادی علی همراه شده بود …صدای زنگ در بلند شد … در رو که باز کردم… علی بود …
علی 26 ساله من … مثل یه مرد چهل ساله شده بود … چهره شکسته … بدن پوست به استخوان چسبیده … با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید … و پایی که می لنگید …زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن … و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود … حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود … و مریم به شدت با علی غریبی می کرد … می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود …من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم … نمی فهمیدم باید چه کار کنم … به زحمت خودم رو کنترل می کردم …دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو …
– بچه ها بیاید … یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم …ببینید … بابا اومده … بابایی برگشته خونه …علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره … خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم … مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید …چرخیدم سمت مریم …
– مریم مامان … بابایی اومده …علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم … چشم ها و لب هاش می لرزید … دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم … چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … صورتم رو چرخوندم و بلند شدم …
– میرم برات شربت بیارم علی جان …چند قدم دور نشده بودم … که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی … بغض علی هم شکست … محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد …
من پای در آشپزخونه … زینب توی بغل علی … و مریم غریبی کنان … شادترین لحظات اون سال هام … به سخت ترین شکل می گذشت …بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد … پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن … مادرش با اشتیاق و شتاب … علی گویان …دوید داخل … تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت … علی من، پیر شده بود …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستویکم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم شلوغ
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستودوم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
روزهای التهاب بود … ارتش از هم پاشیده بود … قرار بود امام برگرده … هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود …
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود … و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت … حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم …علی با اون حالش … بیشتر اوقات توی خیابون بود … تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده … توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد…پیش یه چریک لبنانی … توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود …اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد … هر چند وقت یه بار… خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد …اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود …و امام آمد … ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون … مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم … اون روزها اصلا علی رو ندیدم … رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام …همه چیزش امام بود … نفسش بود و امام بود … نفس مون بود و امام بود …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
هر چند زمان اندکی توی خونه بود … ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
➰|•🍂⃟ •|➰
「 #صبحونه 」
Everyone wants the truth but
nobody wants to be honest.
همـه حقیـقت رو میخـوان
اما هیچـکے نمیخـواد صادق باشـه.
•| #عکسازپاییزرودبار
•| #صبحتونزیـبا
•∞• @Montazerzohor313313 ❥
➰|•🍂⃟ •|➰
°•| #ویتامینه🍹 |•°
•[ #مجردها_بدانند
اینکه "من میـخوام
با خودش ازدواج کنم
نه خانواده اش" اصلا استدلال
درستـے نیسـت!
بخش عمده اے
از زندگے مشترک شما
متأثـر از طرز تفکر،عقاید و رفتـار
خانواده همسر شما خواهد بود
در نتیجه نمیـتوان
در انتخاب شریک زندگے
خانواده را جزئے مستقل و جدا
از همسر دانست.
•| #طرزفکرتونودرستکنید
•| #خوببسنجید
°•|🍊|•° @Montazerzohor313313
°| #اطلاعیه |°
پــویــش بـــزرگ
#کمـکمـومنـانـه
←سـلـام خـدمت
خیـریـن گـرامـے
تقریبـا یـک مـاه پیش
بـراے خـرید دو جهیزیـه
براے دو زوج جواب اطلاع رسانے کردیم
الحمدالله رب العـالمین
چـنـد روز قبـل اولـیـن
جهیریه تحویل دادیم
⭕️ براے جهـیزیه دوم هـم
نیـاز به دسـت یارے شما داریـم
❌ دست یارے حتما مالے نیست
اطلاع رسانے در حد استورے هم یارےست
دم همتـــــون گـــرم❤️
همیشـه سالم و تنـدرسـت باشیـد
زیر بیرق آقـا امیرالمـومنیـن [ع]
📸 گلچین تصاویر نوبت اول جهیزیه
•| #کمک_مومنانه
•| #جهیزیه
•| #عروسوداماد
🔷| @Montazerzohor313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستودوم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم روز
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستوسوم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد …
برمی گشت خونه اما چه برگشتنی …
گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد …
می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود …
نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون …
هر چند زمان اندکی توی خونه بود …
ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد …
عاشقش شده بودن …
مخصوصا زینب …
هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی …
قوی تر از محبتش نسبت به من بود …
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود …
آتش درگیری و جنگ شروع شد…
کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود …
ثروتش به تاراج رفته بود …
ارتشش از هم پاشیده شده بود …
حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید…
و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه …
و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم …
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم …
تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد …
بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم …
اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش …
– پیشنهاد خودت بود ها … وسط کار جا زدی، نزدی
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستوسوم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم با ا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستوچهارم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه …
رفتم جلوی در استقبالش …
بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم …
دنبالم اومد توی آشپزخونه …
- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم …
من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! …
با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش…
خنده اش گرفت …
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ …
– علی …
جون من رو قسم بخور …
تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ …
صدای خنده اش بلندتر شد …
نیشگونش گرفتم …
– ساکت باش بچه ها خوابن …
صداش رو آورد پایین تر …
هنوز می خندید …
– قسم خوردن که خوب نیست …
ولی بخوای قسمم می خورم…
نیازی به ذهن خونی نیست …
روی پیشونیت نوشته …
رفت توی حال و همون جا ولو شد …
– دیگه جون ندارم روی پا بایستم …
با چایی رفتم کنارش نشستم …
– راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم …
آخر سر، گریه همه در اومد …
دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم…
تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن…
– اینکه ناراحتی نداره …
بیا روی رگ های من تمرین کن …
– جدی؟لای چشمش رو باز کرد …
– رگ مفته …
جایی هم که برای در رفتن ندارم …
و دوباره خندید …
منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش …
– پیشنهاد خودت بود ها …
وسط کار جا زدی، نزدی …
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
– چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد …سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•✨🍃•
'~ #حدیثانه ~'
[💚]حـضـرت مهدے (عج) فـرمـودند:
هیــچ چیـز
به ماننــد نمـاز
بینے شیـطـان را
به خـاک نمـےمالـد
•| #بحارالانوارج53
•| #اللهـمعجـللولـیڪالفـرج
•| #اللهمصلعلےمحمدوآلمحمـد
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•✨🍃•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستوچهارم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم ا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستوپنجم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
بیچاره نمی دونست … بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم … با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست … از حالتش خنده ام گرفت …
– بزار اول بهت شام بدم … وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم …کارم رو شروع کردم … یا رگ پیدا نمی کردم … یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد…
هی سوزن رو می کردم و در می آوردم … می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم … نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم … ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم …
– آخ جون … بالاخره خونت در اومد …یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده … زل زده بود به ما … با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد … خندیدم و گفتم …
– مامان برو بخواب … چیزی نیست …انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود …
– چیزی نیست؟ … بابام رو تیکه تیکه کردی … اون وقت میگی چیزی نیست؟ … تو جلادی یا مامان مایی؟ … و حمله کرد سمت من …علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش …محکم بغلش کرد…
– چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد …سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت … محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد … حتی نگذاشت بهش دست بزنم …اون لحظه تازه به خودم اومدم … اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم… هر دو دست علی … سوراخ سوراخ … کبود و قلوه کن شده بود …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
یهو چشمم به علی افتاد … یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستوپنجم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم بی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستوششم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود … تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت …علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش … تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم … لیلی و مجنون شده بودیم … اون لیلای من… منم مجنون اون …روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت … مجروح پشت مجروح … کم خوابی و پر کاری … تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد …من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود …اون می موند و من باز دنبالش … بو می کشیدم کجاست …
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم… هر شب با خودم می گفتم … خدا رو شکر … امروز هم علی من سالمه … همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه …بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت … داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد … حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه …زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن … این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت … و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم … تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد …تو اون اوضاع … یهو چشمم به علی افتاد … یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم …
– برادرتون غلط کرده … من زنشم …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
「♥️」
•• #صبحونه ••
اگــه
توےقلبـت
عشق نداشـته باشے
هیچـے ندارے !
نه رویایے
نه داستانے
هیچـے...
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسازپاییزتهران
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
「♥️」
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
•[ #والدین_بدانند
اگر مضطـرب هستـیم
توقـع فرزند آرام نداشـته باشیم،
اگر بےبرنامه و ناهماهنگ هستیم
امید بچه منظم نداشـته باشیم،
اگر اختلاف زناشویے
و جروبحث خانوادگے داریم
منتظر آرامش فرزندمان نباشیم.
•| #آرامششوفراهمکنید
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
[💪🏻🇮🇷]
•[ #ایرانیم 🇮🇷]•
←آیـا میـدونستید
کـه در المـپیک 2020 توکیـو
بیـش از 30 کـشور خـارجـے
از الـبسهے برنـد ایرانے مـروژ
(بـا نام تـجارے مـجید) استفاده کردنـد❓
مروژ [ Merooj ]
یک شـرکت ایرانے اسـت
که در امـر تولید پوشاک ورزشے
فعالیـت میـکند
مروژ به معناے مورچـه در زبـان لرے
در اندیمشـک فعالیـت خود را آغـاز کرد.❗️
حـال چـرا ورزشکـاران مـا
از تـولید ایرانے و برنو خوبمـون
استفـاده نمیکـنند❓
•| #تولیدملے
•| #مجید
•| #پشتکشورباشیم
حمـایت از کـالـاے ایـرانے ↓
~ @MONTAZERZOHOR313313 ~
[💪🏻🇮🇷]
🌹🍃
🍃
•• #پلاک ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻شهــید سیـد احمـد رحیمے :
تقـواے خدا پیشه کنید و خانه
دل را بـــرای او خـلوت ڪنید.
وقـتی دل از یاد خـدا غافـل
شد آنگاه خانه شـیطان میگردد
و شـما را تباه می ڪند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خــتم 14صلــوات امــروز
به نیت شـ❣ــهید
•| #سیداحمـدرحیـمے
← هــرروز مهمـان یـک شـهید
← اسـم دوستـان شهـیدتان را بفـرستید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بـه معــراج الشــهدا بپیونـدیـد👇
[🌹] @Montazerzohor313313
🍃
🌹🍃
◦•●◉[🍂]◉●•◦
[ #صبحونه ]
آدماے
مهربـون وقتـے كه
بهتـون نـزديـک ميـشن
يعنـے
از خـودشون دور ميـشن
حواسـتون بهـشون باشـه...
•| #گوگولیـن
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسازهفـتباغعلوےکرمان
◦• @MONTAZERZOHOR313313 •◦
◦•●◉[🍂]◉●•◦
•• #ویتامینه🍹 ••
•[ #خانما_بدانند
•| #آقایان_بدانند
هرگز زندگے
را بر اساس منت گذاشتن
پایه ریزے نکنید
اینکار باعث میـشود
همسرتان از شما دورے کند
و همان اتفاقے بدے که نباید
بیفتد برایتان رقم میخورد..
هدیه هاے
خود یا موارد این چنینے
را هرگز به شکل منت به همسر خود
تحمیل نکنید و فراموش نکنید
زندگے زوجین
یعنے دیگه ما هرچے داریم
به هر دو تعلق داره پس نگویم
این ماله منه این مال تو
سعے کنید سازش کنید
و از تحت فشار قرار دادن
همسر خوددارے کنید
•| #منتممنوع
•| #همچےتونمالهمه
••🍊•• @Montazerzohor313313
•~✨🍃~•
°^ #سکینه ^°
﴿ فَسُبْحَانَ الَّذِي
بِيَدِهِ مَلَكُـوتُ كُـلِّ شَيْءٍ
وَإِلَـيْهِ تُرْجَعُـونَ ﴾
پس شكوهمندو پاك است
آن كسے كه ملكـوت هر چيزے
در دست اوسـت
و به سوے اوست
كه بازگردانيده میـشويد.
•| #یااللهـ
•| #سورهیــسآیـه83
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•~✨🍃~•
•🌸🍃•
°' #عیدانه '°
خــۅاب
و رۅیــاے
هـرشـبـم
بـاشــد؛
زائـر
سامـراے
عسڪرےام...💚
•| #سـالروزولــادت
•| #امـامحسـنعسکـرے
•| #مبـارکباد
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•🌸🍃•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستوششم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم تا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستوهفتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد… اما فقط خون بود …
چشم های بی رمقش رو باز کرد … تا نگاهش بهم افتاد …دستم رو پس زد … زبانش به سختی کار می کرد …
– برو بگو یکی دیگه بیاد …
بی توجه به حرفش … دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم … دوباره پسش زد … قدرت حرف زدن نداشت … سرش داد زدم …
– میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ …
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود… سرش رو بلند کرد و گفت …
– خواهر … مراعات برادر ما رو بکن … روحانیه … شاید با شما معذبه …
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم …
– برادرتون غلط کرده … من زنشم … دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم …
محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم … تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم …
علی رو بردن اتاق عمل … و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم … مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن … اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب …
دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم … از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر … یا همسر و فرزندشون بودن … یه علی بودن … جبهه پر از علی بود …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … و زینب و مریم رو دعوا کردم
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستوهفتم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم با
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستوهشتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون … علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه …منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره …
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش …قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده … همه چیز تا این بخشش خوب بود … اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن … هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد …
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت …زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش …دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه … مراقب پدرم و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد …
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … و زینب و مریم رو دعوا کردم …. و یکی محکم زدم پشت دست مریم…
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن … قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون …
توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم … هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد … بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده …
– بابا … بابا … مامان، مریم رو زد …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
❥❤️❥
~^ #صبحونه ^~
← این بیت ملک الشعرا
اندازهے پنجـاه سال تجربهے زندگیـه
اونجــا کـه میگـه :
هرکـه را
دوست شدم؛
دشمـن جـان
گشـت مـرا...
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسازتـبریز
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
❥❤️❥
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
یک اصل مهم
را فراموش نکنید!
پدر و مادر قرار نيست
بےنقص باشند، انسان بےنقص وجود ندارد.
مسئوليت مانند
ليوان كاغذے در دست انسان است
آن را شل نگه داريم رها میـشود
و اگر سفت نگه داريم ليوان له میـشود.
مانند درجه دماے بدن انسان
كه بالاتر و پايينتر از حد براے
انسان كشنده ست.
پس تعليم و تربيت كودک
را تبديل به وسواس نكنيم كه
فرزندمان از پا در خواهد آمد.
•| #نزیادنشل
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
🗒🖋 #کتاب 🖋🗒
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کتاب {📖}
°•| هـویـت |•°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
انتــــشــارات {✍}
•• نـویسـنده : میلـان کونـدرا
•• چــاپ : قطـره
°•| موضوع : رمان و داستان یـک زن و مرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قیمٺ{💳}
•| یـازده هــزار تـومـان |•°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#معرفےکتابمـوردعلـاقہـ👇
@Zeynabiam18 •{☺️}•
@Montazerzohor313313 •{😎}•
📚
📖📚
34.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•• 🎥🍃••
^| #ببینید ـ #پابوس |^
’[ تـو صحنـت زانـو میزنـم
بـه تـو تنهــا رو میـزنـم ... ]‘
فایـل تصـویـرے
هیئت منتــظران ظهـور
بـا نواے کـربلایی امیرحسین رجبشاهی
[حتمــا ببنیــد😍💚👌🏻]
•| #السلـامعلیـڪیاامامحـسنمجتبےع
•| #دوشنبههاےامامحسنےع
•| #هیئت_منتظران_ظهور
[✨] @Montazerzohor313313
••🎥🍃••
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستوهشتم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم بعد
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستونهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم…به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد …
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن …اون هم جلوی مهمون ها … و از همه بدتر، پدرم …
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت …نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت …
– جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ …
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه… غرق داستان جنایی بچه ها شده بود …
داستان شون که تموم شد … با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت …
– خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد …
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن … با دست چپ …
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من …خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد…
– خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام …
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها … هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود… بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن …منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد …
اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد … این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد … و اولین و آخرین بار من…
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت … عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستونهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم علی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتسی
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم … دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم … هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ …
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت … عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود … توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون …
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد …دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم … علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود…
بعد از کلی این پا و اون پا کردن … بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد … مثل لبو سرخ شده بود …
– هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت … این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه …
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم …
– به کسی هم گفتی؟ …
یهو از جا پرید …
– نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم …
دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید …
– تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت … اسماعیل که برگشت …تاریخ عقد رو مشخص کرد....
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
(◍•🍁•◍)
「 #صبحونه 」
•• و إنّي أحبڪ
•• أڪثر اتِّساعاً
•• من السَماء
•• و وسـیع تَـر
•• از آســمان
•• دوستـت دارم
•| #صبحتونزیـبا
•| #روزتونبخیر
•➣ @Montazerzohor313313 ❥
(◍•🍁•◍)