eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2.2هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌یازدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_آقـابـایدبطلبه . . که
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| -میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!😯 . -اره دیگه...زهرا دختر خاله اقا سیده😊 . -وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت . 😞..اخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه😐 . حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن😕 . ولی به سمانه چیزی نگفتم 😔 . -چیزی شده ریحان؟! . -نه...چیزی نیست😔 . -اخه از ظهر تو فکری😞 . -نه..چون اخرین روزه دلم گرفته 😔😔 . . خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم . و با سمانه از گذشته ها وخاطرات هرکدوممون حرف میزدیم.. که ازش پرسیدم: . -سمانه؟!😕 . -جانم ؟!😊 . -اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟!😐 . -کلک.. نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما😃😃 . -نه بابا.من اصلا داداش ندارم که😐 داشتمم به توی خل و چل نمیدادم😂😂کلا میگم😕 . -اولا هرچی باشم از تو خل تر که نیستم 😂ثانیا اخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم. الان منظورت چیه شبیه تو؟!😯 . -مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی .نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه.و کلا شرایط من دیگه . -ریحانه تو قلبت خیلی پاکه😊 اینو جدی میگم.وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده😊 . -کاش اینطوری بود که میگفتی 😕 . . -حتما همینطوره..تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری.. اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه 😊😊 حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟! 😉 . -اصلا راهش نمیدادم تو خونه😃😃 . -واااا...بی مزه😐😐 من به این آقایی😃😃 . -خدا نکشه تو رو دختر😄😄 . خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ... . یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر اقا سید☺ . دروغ چرا... . من عاشق اقا سید شده بودم . عاشق مردونگی و غرورش . عاشقه.. . اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم😕 . فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد . احساس ارامش و امنیت داشتم . همین . بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم😕 . چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم . یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ -ریحانه خر نشیا😯اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که😡فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیفتن •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌یازدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_گل_یاس _دفہ ے اول تو
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| _رامیـݧ پشتش چیزے قایم کرده بود...😕 اومد طرف مـݧ 🙄 و بالبخند سلام کرده یہ دستہ گل وگرفت سمت مـݧ💐 _با تعجب بہ بچہ ها نگاه کردم😳 زیر زیرکے  نگاهموݧ میکردݧ و میخندیدݧ😄 جواب سلامشو دادم وگفتم: -بابت❓❓❓ چند قدم رفت عقب و گفت: - بابت امروز ک قراره چهره ے منو بکشید 😌 اما... _دیگہ اما نداره اسماء خانم لطفا قبول کنید ایـݧ گل ها رو هم بگیرید اگہ قبول نکنید ناراحت میشم😞 _گل هارو ازش گرفتم یہ دستہ گل قرمز بزرگ گل و گذاشتم رو صندلے  و کاغذو تختہ شاسے و برداشتم رامیـݧ کلےذوق کرد😍 و پشت سرهم ازم تشکر میکرد _خندم گرفتہ بود😄 بچہ ها ازموݧ دور شدن و هر کس ب کارے مشغول بود فقط مـن و رامیـݧ موندیم ب صندلے روبروم ک ۵-۶متر با صندلے مـݧ فاصلہ داشت اشاره کردم وازش خواستم اونجا بشینہ و در سکوت شروع کردم ب کشیدݧ رامیـݧ شروع کرد بہ حرف زدن - اسماء خانم میدونید گل رز قرمز نشانہ ے علاقست❓❓ _با سر حرفشو تایید کردم وقتے بہ یہ نفر میدے ینے بهش علاقہ دارے😍 بہ روے خودم نیوردم و خودمو زدم ب اوݧ راه😒 مـݧ دانشجوے عکاسے هستم و ۲۳سالمہ وقتے مینا گفت یکے از دوستاش استعداد فوق العاده اے تو طراحے داره مشتاق شدم ک ببینمتوݧ شما خیلے میتونید ب مـݧ کمک کنید _حرفشو قطع کردم و گفتم: -ببخشید میشہ حرف نزنید😐 شما نباید تکوݧ بخورید وگرنہ من نمیتونم بکشم.😤 -بلہ بلہ چشم.معذرت میخوام☹️ نیم ساعت بعد کارم تموم شد رامیـݧ هم تو ایـݧ مدت چیزے نگفت😐 ب نقاشے یہ نگاهے کردم خیلے خوب شده بود😍 از جاش بلند شد و اومد سمتم تختہ شاسے و ازم گرفت و با اخم نگاهش کرد 😠 بعد تو چشام نگاه کرد و گفت: -ایـݧ منم الان❓❓ _با تعجب 😳 گفتم: - بله شبیهتوݧ نشده❓❓ خوب نشده❓❓ خندید😄 و گفت: -ینے قیافہ ے مـݧ انقد خوبه❓😍 واے عالیہ کارت اسماء مینا الکے  ازت تعریف نمیکرد تشکر کردم و گفتم : -محمدے هستم😊 خندید😄 و گفت: - ݧ هموݧ اسما خوبہ 😁 انقد سروصدا کرد ک بچہ ها دورموݧ جم شدݧ و کلے سر و صدا کردݧ😤 و از نقاشے تعریف میکرد....ݧ 😌 _و در گوش هم یہ چیزایے میگفتـݧ😏 کلے ذوق کردم😍 و از همشوݧ تشکر کردم هوا کم کم داشت تاریک میشد وسایلمو از روے صندلے برداشتم واز همہ خدافظے کردم _مخصوصا گلهارو بر نداشتم😁 تو اوݧ شلوغے دیگہ رامیـݧ و ندیدم مینا هم نبود ک ازش خدافظے کنم منتظر تاکسے بودم🚖 ک یہ ماشیـݧ مدل بالا  ک اسمشم نمیدونستم جلوم نگہ داشت توجهے نکردم😒 ولے دستبردار نبود با صداے مینا ک داخل ماشیـݧ بود ب خودم اومد -اسماء بیا بالا _إ شمایید مینا جوݧ ببخشید فکر کردم مزاحمہ پیداتوݧ نکردم خدافظے کنم ازتوݧ -ایرادے نداره بیا بالا رامیـݧ میرسونتت🤓 -ممنوݧ با تاکسے میرم😊 زحمت نمیدم ب شما -بیا بالا چرا تارف میکنے مسیراموݧ یکیہ اخہ....🙃 رامیـݧ حرفمو قطع کرد و با خنده گفت: - بیا بالا خانم محمدے _سوار ماشیـݧ شدم وسطاے راه مینا ب بهانہ ے خرید پیاده شد 😏 کلے تو دلم بهش بدو بیراه گفتم کہ مـݧ و تنها گذاشتہ ا_سترس گرفتہ بودم 😥 .یاد حرفهاے امروز رامیـݧ هم کہ میوفتادم استرسم بیشتر میشد رامیـݧ برگشت سمتم😨 و گفت: - بیا جلو بشیـݧ در برابرش مقاومت کردم😊 و هموݧ پشت نشستم نزدیک خونہ بودیم ترجیح دادم سر خیابوݧ پیاده شم ک داداشم اردلاݧ نبینتم🙁 ازش تشکر کردم داشتم پیاده میشدم ک صدام کرد اسماء❓❓❓ •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ اما ایندفہ دیگہ جدے بود وازم خواست کہ هر چہ زودتر با خانوادم صحبت کنم •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌یازدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عطر_گل_نرگس صدای مداح
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| فاطمه را با کمک خانمی روی صندلی ماشین گذاشتیم٬قلبم روی هزار بود٬فقط تا بیمارستان گاز دادم و مطمئنم جریمه هم شدم٬سریع او را به بخش رساندم و پزشک معالجش گفت که باید برایش فضای ارامی فراهم کنیم تا پیام های عصبی را بهتر دریافت کند و گذشته را به یاد بیاورد٬گفت معجزه شده که فاطمه ام مرا به یاد اورده چون چنین فراموشی هایی تا دوماه طول میکشید.به فاطمه سرم وصل کردند و من رفتم برایش تنقلات خریدم٬احساس کردم خیلی لاغر و ضعیف شده ٬به اتاق که امدم او چشم هایش بسته بود و رد اشک روی صورت سفیدش نمایان بود٬به یاد لمس دستانش لبخندی زدم٬اولین بار بود که دستان لطیفش را لمس میکردم ماهنوز به هم محرم بودیم٬دوهفته تا زمان اخر مانده بود٬کاش در موقعیت بهتری دستانش را میگرفتم کاش دستانش انقدر سرد نبود که سرمایش تا اعماق وجودم رسوخ کند٬ارام ارام چشم هایش باز میشد و چشم های.. اری چشم هایش دقیقا همرنگ چشم های من است نمیتوانستم لحظه ای نگاهش نکنم اما قرمزی اطراف مردمکش را گرفته بود٬معلوم بود فاطمه ام فشار زیادی را متحمل شده -فاطمه جان -عل..علی -جان علی٬خوبی؟ -کجا بودی؟چرا منو تنها گذاشتی و چشم های هردویمان اشک بار بود از این دوری وحشتناک.. -مهم الانه خانوم الان که اینجام پس حالشو ببر و لبخند زیبایی روی لب هایش نقش بست که دلم ارام شد -چه شیطون شدی سید -خانوم ما برای شما شیطون نباشیم برا کی باشیم؟راستشو بگو فاطمه خانوم برام کسیو زیر سر دار.. حرفم تمام نشده بود که نیم خیز شد و متکایش را روبه من پرتاب کرد هردویمان خندیدیم از ته ته دل٬خدایا شکرت که فاطمه ام را به من برگرداندی شکر٬البته اگر خانواده اش.. به اصرار من فاطمه کمپوتی را کامل خورد و بعد یک مسکن به خواب رفت ٬هوا داشت روشن میشد و من به اقای پایدار تلفن زدم که به بیمارستان بیاید میدانستم دوباره غوغا میکند.در راهرو اقای پایدار را دیدم٬تنها بود٬با عصبانیت به سمت من می آمد.به چند قدمی من که رسید یقه ام را چسبید و مرا به دیوار فشرد. -پسره بیشعور مگه نگفتم دور و بر دختر من افتابی نشو حرف حالیت نیست؟؟قصد جون دخترمو کردی که هربار باید تو بیمارستان پیداش کنم اره؟اخه باید که تو رو ... -بابا بسه تمومش کنید!! و این صدای فاطمه بود که دست اقای پایدار را درهوا گذاشت اما هنوز به یقه ام چنگ زده بود٬با چشم هایم خواهش کردم به اتاق برود و خودش را ناراحت نکند٬اما.. -الان حاضر میشم بریم بیرون صحبت کنیم ٬برگه ترخیصمو بگیرید بابا -اخه مگه خو.. -اره خوبم علی پدر فاطمه که متعجب بود او مرا به یاد اورده دست هایش شل شد و متعجب به ما نگاه کرد.فاطمه به اتاق رفت و با ان چادر مشکی که صورت زیبایش را زیباتر از همیشه کرده بود به بیرون امد.لحظه ای محو زیباییش شدم٬فرصت نکردم بگویم داستان این چادر چیست!اما هرچه بود داستان زیبایی بود... •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ علی با تعجب و سوال به من نگاه میکرد و من محو این مزار بودم٬باید شروع میکردم •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌یازدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_ضـربـان_قـلـبـم خواست
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| یه روز بعد نماز دیدم کنار در مسجد با دوستش وایساده... خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیکار کنم... آب دهنم رو قورت دادم و آروم جلو رفتم 😕😕 . سلام...😞 سلام..بفرمایین...😐 -ببخشید میخواستم اگه اجازه بدین یه چیزی بهتون بگم..😔 -حس کردم از صدام شناخت من رو و خواست حرفی بزنه که دوستش پرید وسط حرفش و گفت بفرمایید...چیکار دارین؟! -ممنونم..میخواستم اگه اجازه بدین در رابطه با...چه جوری بگم😕 ... نمیخواین حرفی بزنین؟! چرا چرا...میخواستم بگم من.... هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت: -ببینید آقا فک کنم شما یه بار دیگه همچین چیزی عنوان کردید و من فکر کردم از جوابم فهمیدید باید بیخیال بشید...ولی مثل اینکه اشتباه کردم و باید بیشتر میشکافتم... فاز ما و شیوه زندگی ما با هم خیلی فرق داره...من از بچگی تو یه خانواده مذهبی بودم و قطعا خیلی چیزا برام مهمه که شما اون معیارها رو ندارید...فک کنم باید بفهمید منظورم چیه... . بریم زهرا... . خواستم توضیحی بدم ولی فهمیدم بی فایده هست 😕😕 . . بدون خداحافظی شروع به راه رفتن با دوستش کرد و ازم دور شدن... من همونجا وایسادم و انگار دنیا سرم خراب شد...چند قدم پشت سرشون رفتم که اخرین حرفم رو بزنم تا خواستم چیزی بگم صداشون رو شنیدم که دوستش گفت؟!مریم چرا اینطوری رفتار کردی؟!میزاشتی حداقل حرفشو بزنه 😕 -زهرا تو اینا رو نمیشناسی😑...پسره ریش گذاشته فک میکنه من گول میخورم...اینا همش بخاطر نقش بازی کردنه...مثلا میخواد بگه یهویی متحول شدم 😐 -واقعا؟!؟! -اره بابا..مگه تو راهیان نور ندیدی با چه وضعی بودن 😑 -اااااا این همونه...میگم چه آشناستا و کم کم دورتر شدن و صداشون ضعیف شد... . با شنیدن این حرفها دلم خیلی شکست😔...راه دانشگاه تا خونه رو قدم زدم...به خدا میگفتم خدایا من که یه قدمم رو اومدم سمتت چرا کمکم نمیکنی؟!😢 نکنه قراره تا آخر عمر تاوان اشتباهات زندگیم رو باید پس بدم 😔 مگه نگفتی هرکس توبه کنه خریدارش میشی ؟! . . 🔮از زبان مریم . بعد از دانشگاه خونه اومدم که دیدم مامانم خوشحاله... . -سلام مریم خانم -سلام مامان...خوبی؟! خبریه؟! -بهترین از این نمیشم...چه خبری بهتر از این که ببینی دخترت اینقدر بزرگ شده که براش خواستگار اومده... -خواستگار چیه 😨؟! -یه جور خوردنیه 😑خب خواستگار خواستگاره دیگه دختر -ااااا مامان...منظورم اینه کیه؟!چیه؟! -عصمت خانم اینا رو که میشناسی...همسایه خونه قدیمیمون...برا پسرش خواستگاری کرده ازت... -میلاد؟!؟😯 -خوب یادته ها شیطون...اره همون همبازی بچگیات...الان اقایی شده برا خودش •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ بعد یکم که نشستم خانواده ها گفتن بریم تو اتاق برای صحبت و مامانم بلند شد و .... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌یازدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم بعد از
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| زینب، شش هفت ماهه بود …  علی رفته بود بیرون …  داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه …  نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش …چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم …  عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته …  توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم …  حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم …  چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش … حالش که بهتر شد با خنده گفت … عجب غرقی شده بودی…  نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم … منم که دل شکسته …  همه داستان رو براش تعریف کردم…  چهره اش رفت توی هم …  همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد …  یه نیم نگاهی بهم انداخت … – چرا زودتر نگفتی؟ …  من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی …  یهو حالتش جدی شد …  سکوت عمیقی کرد …  می خوای بازم درس بخونی؟ … از خوشحالی گریه ام گرفته بود … باورم نمی شد …  یه لحظه به خودم اومدم … - اما من بچه دارم …  زینب رو چی کارش کنم؟ … – نگران زینب نباش …  بخوای کمکت می کنم … ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد …  چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم …  گریه ام گرفته بود …  برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه …  علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود …خودش پیگر کارهای من شد …  بعد از 3 سال … پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود …  کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد …  و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد … اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند …  هانیه داره برمی گرده مدرسه … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ اجازه زن فقط دست شوهرشه؟…همین که این جمله از دهنش در اومد … رنگ سرخ پدرم سیاه شد … •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌یازدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عشق انقدر خسته بودم
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| ثبت نام اینترنتی انجام دادم پانزده روز بعد باید برم ثبت نام حضوری امروز بانرجس سادات و سیدمحسن رفتم یه همایش درمورد مدافعین حرم بود من به احترام شهدا بازهم چادر سر کردم وسطای همایش بود که گوشیم رفت رو ویبره اسم مخاطب که نگاه کردم رضیه سادات بود باخودم گفتم حتما زنگ زده درموردسیدمهدی حرف بزنه - الو سلام خواهر خوشگل خودم رضیه : سلام نرگس سادات خوبی ؟ - ممنون تو خوبی؟ رضیه : ممنون نرگس خونه ای ؟ بیام باهت حرف بزنم - رضیه من نرجس و آقاسید اومدم یه همایش بذار ببینم تا کی با اینام - آجی نرجس کی میریم خونه سیدمحسن : آجی خانم امشب شام مهمون مایید - ممنون مزاحمتون نمیشم سیدمحسن : نه خواهر مزاحم نیستید - رضیه سادات من شب میام خونتون باهم حرف بزنیم رضیه : باشه منتظرتم شب بعداز شام از شوهرخواهرم خواستم منو برسونه خونه خاله ام اینا زنگ در زدم خاله ام پاسخ داد: بله - سلام خاله جان خاله: تنهایی؟ - بله رفتم داخل رضیه تنها نشسته بود - رضیه کجایی؟ رضیه: إه کی اومدی؟ - خسته نباشی خانم معلوم بود خیلی نگران بود رو به خالم گفتم خاله جان میشه رختخواب ما تو بهارخواب بندازید خاله: آره عزیزم - فقط خاله یه چادر بدید ما ببنیدیم که داخل مشخص نشه آره عزیزم بیا رضیه دخترخالم تک فرزند بودخیلی دخترمومن و محجبه ای بود و شوهرخالم هم پاسداربود رفته بود ماموریت تو تشک که دراز کشیدم رو به رضیه گفتم رضیه منو ببین رضیه من یه هزارثانیه هم توی این دوسال به سیدمهدی به چشم یه همسر نگاه کردم اونم همینطور همیشه بهم خواهر- برادر میگفتیم تا دوهفته پیش سیدمهدی اومد خونه ما باهم رفتیم مزارشهدا باهم برنامه ریزی کردیم شب مهمونی زن عمو از تو خواستگاری کنه چون تمام این دوسال فکر و ذهن سیدمهدی پیش تو بود فقط مسخره چون از پس مادرش برنیومد نمیگفت رضیه : واقعا راست میگی؟ - نه دارم دورغ میگم تو خوشت بیاد رضیه : ممنونم - خواهش میکنم فقط رضیه از اول بگو خونه مستقل رضیه : چرا - چون زن عمو تو امور زندگیت دخالت میکند رضیه : مرسی صبح رفتم خونمون رضیه سادات و سیدمهدی عقد کردن امروز دیگه من باید برم ثبت نام حضوری از آقاجون خواستم بامن حتما بیان برای ثبت نام حضوری آقاجون هم قبول کرد بعداز ثبت نام اومدیم خونه عصری با نرجس و عزیزجون رفتیم خرید دانشگاه یه مانتوسرمه ای و شلوار لی سرمه ای روشن با مقنعه لبنانی مشکی کیف و کتانی سیاه که دوتا خط سفیدهم توش بود سه روز دیگه جشن ورودی دانشگاه هست من از آقاجون و عزیزجون خواستم همراهم بیان •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ خب اما ما یه مهمان ویژه داریم کسی که پارسال وارد....... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄