eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
••🖇📕•• ~ #قائمانه ~ 🔻امام صـادق علیه السلـام فرمـودند: آزارے که قائـم به هنگام رستاخیز خویش از جا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| ساعت نه و ده شب …  وسط ساعت حکومت نظامی …  یهو سر و کله پدرم پیدا شد …  صورت سرخ با چشم های پف کرده …  از نگاهش خون می بارید …  اومد تو …  تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی … بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش … – تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ …  به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ … از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید …  زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد …  بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود …  علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم … نازدونه علی بدجور ترسیده بود … علی عین همیشه آروم بود…  با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد …  هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ … قلبم توی دهنم می زد …  زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم … از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه …  آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام…  تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید … علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم …  دختر شما متاهله یا مجرد؟…  و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید … – این سوال مسخره چیه؟ …  به جای این مزخرفات جواب من رو بده … – می دونید قانونا و شرعا …  اجازه زن فقط دست شوهرشه؟… همین که این جمله از دهنش در اومد …  رنگ سرخ پدرم سیاه شد … - و من با همین اجازه شرعی و قانونی … مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه …  کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه … از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید …  چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد …  لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ – اون وقت … تو می خوای اون دنیا … جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌سیزدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم ساع
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| علی سکوت عمیقی کرد … – هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم …  باید با هم در موردش صحبت کنیم …  اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم … دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید …  و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد… – اون وقت …  تو می خوای اون دنیا …  جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ … تا اون لحظه، صورت علی آروم بود…  حالت صورتش بدجور جدی شد … – ایمان از سر فکر و انتخابه …  مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ …  من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام …  چادر سرش کرده… ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست …  آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط …  ایمانش رو مثل ذغال گداخته…  کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه …  ایمانی که با چوب بیاد با باد میره … این رو گفت و از جاش بلند شد … شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما …  قدم تون روی چشم ماست …  عین پدر خودم براتون احترام قائلم …  اما با کمال احترام …  من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه … پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد …  در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در… – می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو …  تو آخوند درباری… در رو محکم بهم کوبید و رفت … پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم …  خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت…  یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند …  و اکثرا نیز بدون حجاب بودند … بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند … علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ – پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ … •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌چهاردهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم علی س
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم …  نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام …  نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت …  تنها حسم شرمندگی بود …  از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم … چند لحظه بعد …  علی اومد توی اتاق …  با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد …  سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم … – تب که نداری …  ترسیدی این همه عرق کردی …  یا حالت بد شده؟ … بغضم ترکید …  نمی تونستم حرف بزنم …  خیلی نگران شده بود … – هانیه جان …  می خوای برات آب قند بیارم؟ … در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد …  سرم رو به علامت نه، تکان دادم … - علی … – جان علی؟ … – می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ … لبخند ملیحی زد …  چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار … – پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ … – یه استادی داشتیم …  می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن …  من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم …  خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده … سکوت عمیقی کرد… - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست…  تو دل پاکی داشتی و داری …  مهم الانه …  کی هستی … چی هستی …  و روی این انتخاب چقدر محکمی…  و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست …  خیلی حزب بادن …  با هر بادی به هر جهت …  مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی … راست می گفت …  من حزب باد و …  بادی به هر جهت نبودم…  اکثر دخترها بی حجاب بودن …  منم یکی عین اونها…  اما یه چیزی رو می دونستم …  از اون روز …  علی بود و چادر و شاهرگم … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ – نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ …حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین … •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌پانزدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم مثل م
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| …من برگشتم دبیرستان …  زمانی که من نبودم …  علی از زینب نگهداری می کرد …  حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه …  هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود … سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم … من سعی می کردم خودم رو زود برسونم …  ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود …  دست پختش عالی بود …  حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد … واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی …  اما به روم نمی آورد …  طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید…  سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت …  صد در صد بابایی شده بود …  گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد … زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت…  تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم …  حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه …  هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد …  مرموز و یواشکی کار شده بود…  منم زیر نظر گرفتمش … یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش …  همه رو زیر و رو کردم…  حق با من بود … داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد …شب که برگشت …  عین همیشه رفتم دم در استقبالش …  اما با اخم … یه کم با تعجب بهم نگاه کرد … زینب دوید سمتش و پرید بغلش …  همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید …  زیر چشمی بهم نگاه کرد… - خانم گل ما …  چرا اخم هاش تو همه؟ … چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش … – نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ … حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ – خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ …خطر داره … نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط … •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌شانزدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم …من ب
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد … زینب رو گذاشت زمین … – اتفاقی افتاده؟ … رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم … از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون …- اینها چیه علی؟ … رنگش پرید … – تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ … – من میگم اینها چیه؟ … تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ …با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت… – هانیه جان … شما خودت رو قاطی این کارها نکن …با عصبانیت گفتم … یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ … می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه … بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم …نازدونه علی به شدت ترسیده بود … اصلا حواسم بهش نبود… اومد جلو و عبای علی رو گرفت … بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی … با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت … بغض گلوی خودم رو هم گرفت…خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش … چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد … اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین …- عمر دست خداست هانیه جان … اینها رو همین امشب می برم … شرمنده نگرانت کردم… دیگه نمیارم شون خونه…زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد … حسابی لجم گرفته بود …- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ …خنده اش گرفت … رفتم نشستم کنارش … – این طوری ببندی شون لو میری … بده من می بندم روی شکمم … هر کی ببینه فکر می کنه باردارم … – خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ …خطر داره … نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط …توی چشم هاش نگاه کردم … – نه نمیگن … واقعا دو ماهی میشه که باردارم … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن… چشم که باز کردم … علی جلوی من بود …  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌هفدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم علی حسا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| … سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب … دومین دخترمون هم به دنیا اومد … این بار هم علی نبود … اما برعکس دفعه قبل… اصلا علی نیومد … این بار هم گریه می کردم … اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود … به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت …تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم … کارم اشک بود و اشک … مادر علی ازمون مراقبت می کرد … من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد … زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید … از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت … زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده … توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد …تهران، پرستاری قبول شده بودم …یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود … هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه … همه چیز رو بهم می ریختن … خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست … زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد …چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن … روزهای سیاه و سخت ما می گذشت … پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود … درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم … اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید …ترم سوم دانشگاه … سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو … دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن… اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت…چطور و از کجا؟ … اما من هم لو رفته بودم … چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم … روزگارم با طعم شکنجه شروع شد … کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد …چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن … به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود …اما حقیقت این بود …همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه … و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه … توی اون روز شوم شکل گرفت …دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن… چشم که باز کردم … علی جلوی من بود … بعد از دو سال… که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن … زخمی و داغون… جلوی من نشسته بود … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛  قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم … شکنجه گرها اومدن تو…  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌هجدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم … سه ما
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| اول اصلا نشناختمش … چشمش که بهم افتاد رنگش پرید…لب هاش می لرزید … چشم هاش پر از اشک شده بود… اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم … از خوشحالی زنده بودن علی … فقط گریه می کردم … اما این خوشحالی چندان طول نکشید …اون لحظات و ثانیه های شیرین …جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد … قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم … شکنجه گرها اومدن تو… من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن …علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود … سرسخت و محکم استقامت کرده بود … و این ترفند جدیدشون بود …اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن … و اون ضجه می زد و فریاد می کشید … صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد …با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم … می ترسیدم … می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک … دل علی بلرزه و حرف بزنه … با چشم هام به علی التماس می کردم … و ته دلم خدا خدا می گفتم … نه برای خودم … نه برای درد … نه برای نجات مون … به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه … التماس می کردم مبادا به حرف بیاد … التماس می کردم که …بوی گوشت سوخته بدن من … کل اتاق رو پر کرده بود  •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ بیشتر از زجر شکنجه … درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌نوزدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم اول اص
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| ثانیه ها به اندازه یک روز … و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید … ما همدیگه رو می دیدیم … اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد … از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد … از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود … هر چند، بیشتر از زجر شکنجه … درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد … فقط به خدا التماس می کردم …- خدایا …حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست… به علی کمک کن طاقت بیاره … علی رو نجات بده …بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم … شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه … منم جزء شون بودم…از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان … قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم … تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها … و چرک و خونک می داد …بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم … پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش … تا چشمم بهشون افتاد… اینها اولین جملات من بود … علی زنده است … من، علی رو دیدم … علی زنده بود …بچه هام رو بغل کردم … فقط گریه می کردم …همه مون گریه می کردیم •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ – بچه ها بیاید … یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم …ببینید … بابا اومده … بابایی برگشته خونه … •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیستم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم ثانیه ه
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود … اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه … منم از فرصت استفاده کردم… با قدرت و تمام توان درس می خوندم …ترم آخرم و تموم شدن درسم… با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد… التهاب مبارزه اون روزها … شیرینی فرار شاه … با آزادی علی همراه شده بود …صدای زنگ در بلند شد … در رو که باز کردم… علی بود … علی 26 ساله من … مثل یه مرد چهل ساله شده بود … چهره شکسته … بدن پوست به استخوان چسبیده … با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید … و پایی که می لنگید …زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن … و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود … حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود … و مریم به شدت با علی غریبی می کرد … می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود …من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم … نمی فهمیدم باید چه کار کنم … به زحمت خودم رو کنترل می کردم …دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو … – بچه ها بیاید … یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم …ببینید … بابا اومده … بابایی برگشته خونه …علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره … خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم … مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید …چرخیدم سمت مریم … – مریم مامان … بابایی اومده …علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم … چشم ها و لب هاش می لرزید … دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم … چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … صورتم رو چرخوندم و بلند شدم … – میرم برات شربت بیارم علی جان …چند قدم دور نشده بودم … که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی … بغض علی هم شکست … محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد … من پای در آشپزخونه … زینب توی بغل علی … و مریم غریبی کنان … شادترین لحظات اون سال هام … به سخت ترین شکل می گذشت …بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد … پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن … مادرش با اشتیاق و شتاب … علی گویان …دوید داخل … تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت … علی من، پیر شده بود … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود …  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیست‌ویکم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم شلوغ
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| روزهای التهاب بود … ارتش از هم پاشیده بود … قرار بود امام برگرده … هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود … خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود … و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت … حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم …علی با اون حالش … بیشتر اوقات توی خیابون بود … تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده … توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد…پیش یه چریک لبنانی … توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود …اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد … هر چند وقت یه بار… خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد …اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود …و امام آمد … ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون … مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم … اون روزها اصلا علی رو ندیدم … رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام …همه چیزش امام بود … نفسش بود و امام بود … نفس مون بود و امام بود … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ هر چند زمان اندکی توی خونه بود … ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد …  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیست‌ودوم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم روز
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد …  برمی گشت خونه اما چه برگشتنی …  گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد …  می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود …  نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون … هر چند زمان اندکی توی خونه بود …  ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد …  عاشقش شده بودن …  مخصوصا زینب …  هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی …  قوی تر از محبتش نسبت به من بود … توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود …  آتش درگیری و جنگ شروع شد…  کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود …  ثروتش به تاراج رفته بود …  ارتشش از هم پاشیده شده بود …  حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید…  و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه …  و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم … سریع رفتم دنبال کارهای درسیم … تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد …  بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم …  اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش … – پیشنهاد خودت بود ها … وسط کار جا زدی، نزدی  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیست‌وسوم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم با ا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه … رفتم جلوی در استقبالش …  بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم …  دنبالم اومد توی آشپزخونه … - چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم …  من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! …  با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش…  خنده اش گرفت … - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ … – علی …  جون من رو قسم بخور …  تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ … صدای خنده اش بلندتر شد …  نیشگونش گرفتم … – ساکت باش بچه ها خوابن … صداش رو آورد پایین تر … هنوز می خندید … – قسم خوردن که خوب نیست …  ولی بخوای قسمم می خورم…  نیازی به ذهن خونی نیست …  روی پیشونیت نوشته … رفت توی حال و همون جا ولو شد … – دیگه جون ندارم روی پا بایستم … با چایی رفتم کنارش نشستم … – راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم …  آخر سر، گریه همه در اومد …  دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم…  تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن… – اینکه ناراحتی نداره …  بیا روی رگ های من تمرین کن … – جدی؟لای چشمش رو باز کرد … – رگ مفته …  جایی هم که برای در رفتن ندارم … و دوباره خندید …  منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش … – پیشنهاد خودت بود ها …  وسط کار جا زدی، نزدی … و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ – چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد …سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت …  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄