•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
••🖇📕•• ~ #قائمانه ~ 🔻امام صـادق علیه السلـام فرمـودند: آزارے که قائـم به هنگام رستاخیز خویش از جا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتسیزدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
ساعت نه و ده شب …
وسط ساعت حکومت نظامی …
یهو سر و کله پدرم پیدا شد …
صورت سرخ با چشم های پف کرده …
از نگاهش خون می بارید …
اومد تو …
تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی …
بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش …
– تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ …
به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ …
از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید …
زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد …
بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود …
علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم …
نازدونه علی بدجور ترسیده بود …
علی عین همیشه آروم بود…
با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد …
هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ …
قلبم توی دهنم می زد …
زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم …
از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه …
آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام…
تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید …
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم …
دختر شما متاهله یا مجرد؟…
و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید …
– این سوال مسخره چیه؟ …
به جای این مزخرفات جواب من رو بده …
– می دونید قانونا و شرعا …
اجازه زن فقط دست شوهرشه؟…
همین که این جمله از دهنش در اومد …
رنگ سرخ پدرم سیاه شد …
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی …
مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه …
کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه …
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید …
چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد …
لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
– اون وقت … تو می خوای اون دنیا … جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتسیزدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم ساع
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتچهاردهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
علی سکوت عمیقی کرد …
– هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم …
باید با هم در موردش صحبت کنیم …
اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم …
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید …
و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد…
– اون وقت …
تو می خوای اون دنیا …
جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ …
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود…
حالت صورتش بدجور جدی شد …
– ایمان از سر فکر و انتخابه …
مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ …
من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام …
چادر سرش کرده…
ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست …
آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط …
ایمانش رو مثل ذغال گداخته…
کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه …
ایمانی که با چوب بیاد با باد میره …
این رو گفت و از جاش بلند شد …
شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما …
قدم تون روی چشم ماست …
عین پدر خودم براتون احترام قائلم …
اما با کمال احترام …
من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه …
پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد …
در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در…
– می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو …
تو آخوند درباری…
در رو محکم بهم کوبید و رفت …
پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم …
خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت…
یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند …
و اکثرا نیز بدون حجاب بودند …
بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند …
علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
– پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتچهاردهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم علی س
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتپانزدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم …
نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام …
نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت …
تنها حسم شرمندگی بود …
از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم …
چند لحظه بعد …
علی اومد توی اتاق …
با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد …
سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم …
– تب که نداری …
ترسیدی این همه عرق کردی …
یا حالت بد شده؟ …
بغضم ترکید …
نمی تونستم حرف بزنم …
خیلی نگران شده بود …
– هانیه جان …
می خوای برات آب قند بیارم؟ …
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد …
سرم رو به علامت نه، تکان دادم …
- علی …
– جان علی؟ …
– می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ …
لبخند ملیحی زد …
چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار …
– پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ …
– یه استادی داشتیم …
می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن …
من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم …
خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده …
سکوت عمیقی کرد…
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست…
تو دل پاکی داشتی و داری …
مهم الانه …
کی هستی …
چی هستی …
و روی این انتخاب چقدر محکمی…
و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست …
خیلی حزب بادن …
با هر بادی به هر جهت …
مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی …
راست می گفت …
من حزب باد و …
بادی به هر جهت نبودم…
اکثر دخترها بی حجاب بودن …
منم یکی عین اونها…
اما یه چیزی رو می دونستم …
از اون روز …
علی بود و چادر و شاهرگم …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
– نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ …حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپانزدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم مثل م
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتشانزدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
…من برگشتم دبیرستان …
زمانی که من نبودم …
علی از زینب نگهداری می کرد …
حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه …
هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود …
سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم … من سعی می کردم خودم رو زود برسونم …
ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود …
دست پختش عالی بود …
حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد …
واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی …
اما به روم نمی آورد …
طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید…
سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت …
صد در صد بابایی شده بود …
گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد …
زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت…
تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم …
حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه …
هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد …
مرموز و یواشکی کار شده بود…
منم زیر نظر گرفتمش …
یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش …
همه رو زیر و رو کردم…
حق با من بود …
داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد …شب که برگشت …
عین همیشه رفتم دم در استقبالش …
اما با اخم …
یه کم با تعجب بهم نگاه کرد …
زینب دوید سمتش و پرید بغلش …
همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید …
زیر چشمی بهم نگاه کرد…
- خانم گل ما …
چرا اخم هاش تو همه؟ …
چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش …
– نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ …
حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
– خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ …خطر داره … نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتشانزدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم …من ب
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتهفدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد … زینب رو گذاشت زمین …
– اتفاقی افتاده؟ …
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم … از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون …- اینها چیه علی؟ …
رنگش پرید …
– تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ …
– من میگم اینها چیه؟ … تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ …با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت…
– هانیه جان … شما خودت رو قاطی این کارها نکن …با عصبانیت گفتم … یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ … می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه … بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم …نازدونه علی به شدت ترسیده بود … اصلا حواسم بهش نبود… اومد جلو و عبای علی رو گرفت … بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی … با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت … بغض گلوی خودم رو هم گرفت…خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش … چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد … اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین …- عمر دست خداست هانیه جان … اینها رو همین امشب می برم … شرمنده نگرانت کردم… دیگه نمیارم شون خونه…زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد … حسابی لجم گرفته بود …- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ …خنده اش گرفت … رفتم نشستم کنارش …
– این طوری ببندی شون لو میری … بده من می بندم روی شکمم … هر کی ببینه فکر می کنه باردارم …
– خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ …خطر داره … نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط …توی چشم هاش نگاه کردم …
– نه نمیگن … واقعا دو ماهی میشه که باردارم …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن… چشم که باز کردم … علی جلوی من بود …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتهفدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم علی حسا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتهجدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
… سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب … دومین دخترمون هم به دنیا اومد … این بار هم علی نبود … اما برعکس دفعه قبل… اصلا علی نیومد … این بار هم گریه می کردم … اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود … به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت …تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم … کارم اشک بود و اشک … مادر علی ازمون مراقبت می کرد … من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد … زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید … از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت … زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده … توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد …تهران، پرستاری قبول شده بودم …یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود … هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه … همه چیز رو بهم می ریختن … خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست … زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد …چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن … روزهای سیاه و سخت ما می گذشت … پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود … درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم … اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید …ترم سوم دانشگاه … سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو … دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن… اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت…چطور و از کجا؟ … اما من هم لو رفته بودم … چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم … روزگارم با طعم شکنجه شروع شد … کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد …چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن … به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود …اما حقیقت این بود …همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه … و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه … توی اون روز شوم شکل گرفت …دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن… چشم که باز کردم … علی جلوی من بود … بعد از دو سال… که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن … زخمی و داغون… جلوی من نشسته بود …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم … شکنجه گرها اومدن تو…
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتهجدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم … سه ما
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتنوزدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
اول اصلا نشناختمش … چشمش که بهم افتاد رنگش پرید…لب هاش می لرزید … چشم هاش پر از اشک شده بود… اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم … از خوشحالی زنده بودن علی … فقط گریه می کردم … اما این خوشحالی چندان طول نکشید …اون لحظات و ثانیه های شیرین …جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد … قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم … شکنجه گرها اومدن تو… من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن …علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود … سرسخت و محکم استقامت کرده بود … و این ترفند جدیدشون بود …اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن … و اون ضجه می زد و فریاد می کشید … صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد …با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم … می ترسیدم … می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک … دل علی بلرزه و حرف بزنه … با چشم هام به علی التماس می کردم … و ته دلم خدا خدا می گفتم … نه برای خودم … نه برای درد … نه برای نجات مون … به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه … التماس می کردم مبادا به حرف بیاد … التماس می کردم که …بوی گوشت سوخته بدن من … کل اتاق رو پر کرده بود
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
بیشتر از زجر شکنجه … درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتنوزدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم اول اص
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
ثانیه ها به اندازه یک روز … و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید …
ما همدیگه رو می دیدیم … اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد … از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد … از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود … هر چند، بیشتر از زجر شکنجه … درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد … فقط به خدا التماس می کردم …- خدایا …حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست… به علی کمک کن طاقت بیاره … علی رو نجات بده …بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم … شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه … منم جزء شون بودم…از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان … قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم … تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها … و چرک و خونک می داد …بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم … پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش … تا چشمم بهشون افتاد… اینها اولین جملات من بود … علی زنده است … من، علی رو دیدم … علی زنده بود …بچه هام رو بغل کردم … فقط گریه می کردم …همه مون گریه می کردیم
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
– بچه ها بیاید … یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم …ببینید … بابا اومده … بابایی برگشته خونه …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم ثانیه ه
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستویکم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود … اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه … منم از فرصت استفاده کردم… با قدرت و تمام توان درس می خوندم …ترم آخرم و تموم شدن درسم… با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد…
التهاب مبارزه اون روزها … شیرینی فرار شاه … با آزادی علی همراه شده بود …صدای زنگ در بلند شد … در رو که باز کردم… علی بود …
علی 26 ساله من … مثل یه مرد چهل ساله شده بود … چهره شکسته … بدن پوست به استخوان چسبیده … با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید … و پایی که می لنگید …زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن … و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود … حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود … و مریم به شدت با علی غریبی می کرد … می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود …من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم … نمی فهمیدم باید چه کار کنم … به زحمت خودم رو کنترل می کردم …دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو …
– بچه ها بیاید … یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم …ببینید … بابا اومده … بابایی برگشته خونه …علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره … خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم … مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید …چرخیدم سمت مریم …
– مریم مامان … بابایی اومده …علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم … چشم ها و لب هاش می لرزید … دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم … چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … صورتم رو چرخوندم و بلند شدم …
– میرم برات شربت بیارم علی جان …چند قدم دور نشده بودم … که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی … بغض علی هم شکست … محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد …
من پای در آشپزخونه … زینب توی بغل علی … و مریم غریبی کنان … شادترین لحظات اون سال هام … به سخت ترین شکل می گذشت …بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد … پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن … مادرش با اشتیاق و شتاب … علی گویان …دوید داخل … تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت … علی من، پیر شده بود …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستویکم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم شلوغ
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستودوم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
روزهای التهاب بود … ارتش از هم پاشیده بود … قرار بود امام برگرده … هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود …
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود … و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت … حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم …علی با اون حالش … بیشتر اوقات توی خیابون بود … تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده … توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد…پیش یه چریک لبنانی … توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود …اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد … هر چند وقت یه بار… خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد …اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود …و امام آمد … ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون … مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم … اون روزها اصلا علی رو ندیدم … رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام …همه چیزش امام بود … نفسش بود و امام بود … نفس مون بود و امام بود …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
هر چند زمان اندکی توی خونه بود … ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستودوم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم روز
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستوسوم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد …
برمی گشت خونه اما چه برگشتنی …
گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد …
می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود …
نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون …
هر چند زمان اندکی توی خونه بود …
ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد …
عاشقش شده بودن …
مخصوصا زینب …
هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی …
قوی تر از محبتش نسبت به من بود …
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود …
آتش درگیری و جنگ شروع شد…
کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود …
ثروتش به تاراج رفته بود …
ارتشش از هم پاشیده شده بود …
حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید…
و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه …
و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم …
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم …
تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد …
بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم …
اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش …
– پیشنهاد خودت بود ها … وسط کار جا زدی، نزدی
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستوسوم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم با ا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستوچهارم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه …
رفتم جلوی در استقبالش …
بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم …
دنبالم اومد توی آشپزخونه …
- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم …
من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! …
با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش…
خنده اش گرفت …
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ …
– علی …
جون من رو قسم بخور …
تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ …
صدای خنده اش بلندتر شد …
نیشگونش گرفتم …
– ساکت باش بچه ها خوابن …
صداش رو آورد پایین تر …
هنوز می خندید …
– قسم خوردن که خوب نیست …
ولی بخوای قسمم می خورم…
نیازی به ذهن خونی نیست …
روی پیشونیت نوشته …
رفت توی حال و همون جا ولو شد …
– دیگه جون ندارم روی پا بایستم …
با چایی رفتم کنارش نشستم …
– راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم …
آخر سر، گریه همه در اومد …
دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم…
تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن…
– اینکه ناراحتی نداره …
بیا روی رگ های من تمرین کن …
– جدی؟لای چشمش رو باز کرد …
– رگ مفته …
جایی هم که برای در رفتن ندارم …
و دوباره خندید …
منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش …
– پیشنهاد خودت بود ها …
وسط کار جا زدی، نزدی …
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
– چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد …سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄