eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
💗.. #خادمانه . . خبراے خوبے توراهہ... . . یڪ سوپرایز جدید😃 . . ••📖رمان جدید؟ ••✨هشتگ جدید؟ . . ال
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ ایـــنم از ســوپرایزمـــــون 💙🤩😎🤓😍🤗🧣🧤👒🧢🌂❤️ •|⟦ ⟧|• •| •| •| همیشه از پدرم متنفر بودم …  مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه …  آدم عصبی و بی حوصله ای بود … اما بد اخلاقیش به کنار …  می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ …  نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه …  دو سال بعد هم عروسش کرد … اما من، فرق داشتم …  من عاشق درس خوندن بودم …  بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد …  می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم …  مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم… چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت …  یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد …  به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی … شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود …  یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند …  دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد …  اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره …  مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد… این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود …  مردها همه شون عوضی هستن …  هرگز ازدواج نکن … هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید …  روزی که پدرم گفت …  هر چی درس خوندی، کافیه … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم...... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ ایـــنم از ســوپرایزمـــــون 💙🤩😎🤓😍🤗🧣🧤👒🧢🌂❤️ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌اول •| #عاشقانه
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| بالاخره اون روز از راه رسید …  موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود …  با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت …  هانیه …  دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه … تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم …وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم …  بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود …  به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم …  ولی من هنوز دبیرستان … خوابوند توی گوشم …  برق از سرم پرید …  هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد …- همین که من میگم …  دهنت رو می بندی میگی چشم…  درسم درسم …  تا همین جاشم زیادی درس خوندی … از جاش بلند شد …  با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت …  اشک توی چشم هام حلقه زده بود …  اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم… از خونه که رفت بیرون …  منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه …  مادرم دنبالم دوید توی خیابون …- هانیه جان، مادر …  تو رو قرآن نرو …  پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه …  برای هر دومون شر میشه مادر …  بیا بریم خونه … اما من گوشم بدهکار نبود …  من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم …  به هیچ قیمتی … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ پدرم هر روز زنگ می‌زند خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌دوم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم بالاخره
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه …  پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام …  می رفتم و سریع برمی گشتم …  مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد …  تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت … با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد …  بهم زل زده بود …  همون وسط خیابون حمله کرد سمتم … موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو …اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم …  حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه …  به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم … هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم…  چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم …  اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود …بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت …  وسط حیاط آتیشش زد …  هر چقدر التماس کردم …  نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت …  هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت …  اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند …  تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم …  خیلی داغون بودم … بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد …  اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود …  و بعدش باز یه کتک مفصل …  علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد …  ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم …  ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم … تا اینکه مادر علی زنگ زد... •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ پدرم با چشمای گرد،متعجب وعصبانی زل زده بود تو چشمای-من...... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌سوم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم چند روز به
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم … التماس می کردم … خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم … من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده … هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد … زن صاف و ساده ای بود … علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه… تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت … شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد … طلبه است؟ … چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ … ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم … عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت …مادرم هم بهانه های مختلف می آورد … آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره … اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون… ولی به همین راحتی ها نبود … من یه ایده فوق العاده داشتم … نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم…به خودم گفتم … خودشه هانیه … این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی … از دستش نده … علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود …نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت … کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه … یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم … وقتی از اتاق اومدیم بیرون … مادرش با اشتیاق خاصی گفت … به به … چه عجب … هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا … مادرم پرید وسط حرفش … حاج خانم، چه عجله ایه… اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن… شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد …- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم …  اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته … این رو که گفتم برق همه رو گرفت … برق شادی خانواه داماد رو … برق تعجب پدر و مادر من رو … پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من … و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم … می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ اون روز می‌خواستیم برای عروسی و خرید جهیزیه بریم بیرون ولی.....‌. •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌چهارم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم به خدا ت
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود …  بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد …  با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر …  بعد هم که یه عصرانه مختصر …  منحصر به چای و شیرینی …  هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت …  اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور …  هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی … هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد …  همه بهم می گفتن …  هانیه تو یه احمقی …  خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد …  تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟…  هم بدبخت میشی هم بی پول …  به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی …  دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی … گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید …  گاهی هم پشیمون می شدم…  اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده …  من جایی برای برگشت نداشتم…  از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود …  رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی …  حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی … باید همون جا می مردی …  واقعا همین طور بود … اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون … مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره …  اونم با عصبانیت داد زده بود …  از شوهرش بپرس…  و قطع کرده بود … به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش …  بالاخره تونست علی رو پیدا کنه …  صداش بدجور می لرزید …  با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا …  می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ مامانم هنگ کرده بود … چند بار تکانش دادم … مامان چی شد؟ … چی گفت؟ … •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌پنجم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم پدرم که
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا …  می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون …  امکان داره تشریف بیارید؟ … - شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید …  من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام …  هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است …  فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه …  اگر کمک هم خواستید بگید …  هر کاری که مردونه بود، به روی چشم…  فقط لطفا طلبگی باشه …  اشرافیش نکنید … مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد …  اشاره کردم چی میگه ؟ …  از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت …  میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای …دوباره خودش رو کنترل کرد …  این بار با شجاعت بیشتری گفت …  علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم…  البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن …  تا عروسی هم وقت کمه و … بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد …  هنگ کرده بود …  چند بار تکانش دادم …  مامان چی شد؟ …  چی گفت؟ … بالاخره به خودش اومد …  گفت خودتون برید …  دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن … و… برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد …  تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم …  فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود…  برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد … حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت …  شما باید راحت باشی …  باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه … یه مراسم ساده …  یه جهیزیه ساده…  یه شام ساده …  حدود 60 نفر مهمون … پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت … برای عروسی نموند …  ولی من برای اولین بار خوشحال بودم…  علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ نفسم بند اومد … ترس شدیدی به دلم افتاد … خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ …  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌ششم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم با نگرانی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم …  من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم …  برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم …  بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود …  هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم …  از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت … غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت …  بوی غذا کل خونه رو برداشته بود …  از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید … – به به، دستت درد نکنه …  عجب بویی راه انداختی … با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم … انگار فتح الفتوح کرده بودم …  رفتم سر خورشت …  درش رو برداشتم …  آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود …  قاشق رو کردم توش بچشم که … نفسم بند اومد …  نه به اون ژست گرفتن هام …  نه به این مزه …  اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود … گریه ام گرفت …  خاک بر سرت هانیه …  مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر …  و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد …  خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ …  پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت … – کمک می خوای هانیه خانم؟ … با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم … قاشق توی یه دست …  در قابلمه توی دست دیگه …  همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود … با بغض گفتم …  نه علی آقا …  برو بشین الان سفره رو می اندازم … یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد …  منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون … – کاری داری علی جان؟ …  چیزی می خوای برات بیارم؟ …  با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن …  شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت … – حالت خوبه؟ … – آره، چطور مگه؟ … – شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه … به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم …  نه اصلا …  من و گریه؟ … تازه متوجه حالت من شد …  هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود …  اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد …چیزی شده؟ … به زحمت بغضم رو قورت دادم …  قاشق رو از دستم گرفت … خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید …  مردی هانیه … کارت تمومه … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ با صدای بلند زد زیر خنده … با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم …  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌هفتم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم اولین روز
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| چند لحظه مکث کرد …  زل زد توی چشم هام …  واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ … دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه …  آره … افتضاح شده … با صدای بلند زد زیر خنده …  با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم …  رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت … غذا کشید و مشغول خوردن شد …  یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه …  یه کم چپ چپ … زیرچشمی بهش نگاه کردم … – می تونی بخوریش؟ …  خیلی شوره …  چطوری داری قورتش میدی؟ … از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت … – خیلی عادی …  همین طور که می بینی …  تازه خیلی هم عالی شده …  دستت درد نکنه … – مسخره ام می کنی؟ … – نه به خدا … چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم …  جدی جدی داشت می خورد …  کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم …  گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه…  قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم …  غذا از دهنم پاشید بیرون … سریع خودم رو کنترل کردم …  و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم …  نه تنها برنجش بی نمک نبود که …  اصلا درست دم نکشیده بود …  مغزش خام بود …  دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش …  حتی سرش رو بالا نیاورد … - مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی …  سرش رو آورد بالا …  با محبت بهم نگاه می کرد …  برای بار اول، کارت عالی بود … اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود …  اما بعد خیلی خجالت کشیدم …  شاید بشه گفت…  برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ …9 ماه گذشت … 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود … اما با شادی تموم نشد… وقتی علی خونه نبود...... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌هشتم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم چند لحظه
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد …  اخلاقم اسب سرکش بود …  و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود …  چشمم به دهنش بود …  تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم …  من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم …  می ترسیدم ازش چیزی بخوام …  علی یه طلبه ساده بود …  می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته …  چیزی بخوام که شرمنده من بشه …  هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت …  مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره …  تمام توانش همین قدره … علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم …  اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد …  دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم …  این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد …  مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی …  نباید به زن رو داد …  اگر رو بدی سوارت میشه … اما علی گوشش بدهکار نبود …  منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده …  با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه …  فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم …  و دائم الوضو باشم …  منم که مطیع محضش شده بودم …  باورش داشتم … 9 ماه گذشت …  9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود …  اما با شادی تموم نشد…  وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد … مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده …  اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت …  لابد به خاطر دختر دخترزات …  مژدگانی هم می خوای؟ … و تلفن رو قطع کرد …  مادرم پای تلفن خشکش زده بود …  و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ – شرمنده ام علی آقا … دختره …نگاهش خیلی جدی شد …هرگز اون طوری ندیده بودمش … با همون حالت، رو کرد به مادرم …  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌نهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم هر روز که
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •|  مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت …  بیشتر نگران علی و خانواده اش بود …  و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم … هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده …  تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه …  چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت …  نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم … خنده روی لبش خشک شد …  با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد …  چقدر گذشت؟ نمی دونم …  مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین … – شرمنده ام علی آقا …  دختره … نگاهش خیلی جدی شد … هرگز اون طوری ندیده بودمش …  با همون حالت، رو کرد به مادرم …  حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید … مادرم با ترس …  در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون … اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش … دیگه اشک نبود…  با صدای بلند زدم زیر گریه …  بدجور دلم سوخته بود … - خانم گلم …  آخه چرا ناشکری می کنی؟ … دختر رحمت خداست …  برکت زندگیه …  خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده …  عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود … و من بلند و بلند تر گریه می کردم …  با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد …  و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق …  با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه…بغلش کرد …  در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد …  چند لحظه بهش خیره شد …  حتی پلک نمی زد …  در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود …  دانه های اشک از چشمش سرازیر شد … - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی …  حق خودته که اسمش رو بزاری …  اما من می خوام پیش دستی کنم…  مکث کوتاهی کرد …  زینب یعنی زینت پدر …  پیشونیش رو بوسید …  خوش آمدی زینب خانم … و من هنوز گریه می کردم…  اما نه از غصه، ترس و نگرانی … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛  خودش رو کشید کنار … – چی کار می کنی هانیه؟ … دست هام نجسه … •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌دهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم  مادرم بعد
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود … علی همه رو بیرون کرد … حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه … حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت …خودش توی خونه ایستاد … تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد … مثل پرستار … و گاهی کارگر دم دستم بود … تا تکان می خوردم از خواب می پرید … اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم … اونقدر روش فشار بود که نشسته… پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد …بعد از اینکه حالم خوب شد … با اون حجم درس و کار … بازم دست بردار نبود …اون روز … همون جا توی در ایستادم …فقط نگاهش می کردم … با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست … دیگه دلم طاقت نیاورد…همین طور که سر تشت نشسته بود… با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش … چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد… – چی شده؟ … چرا گریه می کنی؟ …تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم … خودش رو کشید کنار … – چی کار می کنی هانیه؟ … دست هام نجسه …نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … مثل سیل از چشمم پایین می اومد… – تو عین طهارتی علی … عین طهارت … هر چی بهت بخوره پاک میشه … آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه …من گریه می کردم … علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت… اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ …ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد … چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم … گریه ام گرفته بود …  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌یازدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم بعد از
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| زینب، شش هفت ماهه بود …  علی رفته بود بیرون …  داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه …  نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش …چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم …  عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته …  توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم …  حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم …  چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش … حالش که بهتر شد با خنده گفت … عجب غرقی شده بودی…  نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم … منم که دل شکسته …  همه داستان رو براش تعریف کردم…  چهره اش رفت توی هم …  همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد …  یه نیم نگاهی بهم انداخت … – چرا زودتر نگفتی؟ …  من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی …  یهو حالتش جدی شد …  سکوت عمیقی کرد …  می خوای بازم درس بخونی؟ … از خوشحالی گریه ام گرفته بود … باورم نمی شد …  یه لحظه به خودم اومدم … - اما من بچه دارم …  زینب رو چی کارش کنم؟ … – نگران زینب نباش …  بخوای کمکت می کنم … ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد …  چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم …  گریه ام گرفته بود …  برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه …  علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود …خودش پیگر کارهای من شد …  بعد از 3 سال … پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود …  کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد …  و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد … اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند …  هانیه داره برمی گرده مدرسه … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ اجازه زن فقط دست شوهرشه؟…همین که این جمله از دهنش در اومد … رنگ سرخ پدرم سیاه شد … •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄