•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
💗.. #خادمانه . . خبراے خوبے توراهہ... . . یڪ سوپرایز جدید😃 . . ••📖رمان جدید؟ ••✨هشتگ جدید؟ . . ال
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
ایـــنم از ســوپرایزمـــــون
💙🤩😎🤓😍🤗🧣🧤👒🧢🌂❤️
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتاول
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
همیشه از پدرم متنفر بودم …
مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه …
آدم عصبی و بی حوصله ای بود … اما بد اخلاقیش به کنار …
می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ …
نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه …
دو سال بعد هم عروسش کرد …
اما من، فرق داشتم …
من عاشق درس خوندن بودم …
بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد …
می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم …
مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم…
چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت …
یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد …
به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی …
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود …
یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند …
دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد …
اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره …
مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد…
این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود …
مردها همه شون عوضی هستن …
هرگز ازدواج نکن …
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید …
روزی که پدرم گفت …
هر چی درس خوندی، کافیه …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم......
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ ایـــنم از ســوپرایزمـــــون 💙🤩😎🤓😍🤗🧣🧤👒🧢🌂❤️ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتاول •| #عاشقانه
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتدوم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
بالاخره اون روز از راه رسید …
موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود …
با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت …
هانیه …
دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه …
تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم …وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم …
بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود …
به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم …
ولی من هنوز دبیرستان …
خوابوند توی گوشم …
برق از سرم پرید …
هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد …- همین که من میگم …
دهنت رو می بندی میگی چشم…
درسم درسم …
تا همین جاشم زیادی درس خوندی …
از جاش بلند شد …
با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت …
اشک توی چشم هام حلقه زده بود …
اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم…
از خونه که رفت بیرون …
منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه …
مادرم دنبالم دوید توی خیابون …-
هانیه جان، مادر …
تو رو قرآن نرو …
پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه …
برای هر دومون شر میشه مادر …
بیا بریم خونه …
اما من گوشم بدهکار نبود …
من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم …
به هیچ قیمتی …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
پدرم هر روز زنگ میزند خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ...
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتدوم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم بالاخره
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتسوم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه …
پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام …
می رفتم و سریع برمی گشتم …
مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد …
تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت …
با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد …
بهم زل زده بود …
همون وسط خیابون حمله کرد سمتم …
موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو …اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم …
حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه …
به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم …
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم…
چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم …
اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود …بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت …
وسط حیاط آتیشش زد …
هر چقدر التماس کردم …
نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت …
هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت …
اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند …
تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم …
خیلی داغون بودم …
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد …
اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود …
و بعدش باز یه کتک مفصل …
علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد …
ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم …
ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم …
تا اینکه مادر علی زنگ زد...
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
پدرم با چشمای گرد،متعجب وعصبانی زل زده بود تو چشمای-من......
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتسوم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم چند روز به
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتچهارم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم … التماس می کردم …
خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم …
من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده …
هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد …
زن صاف و ساده ای بود …
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه…
تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت …
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد … طلبه است؟ …
چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ …
ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم …
عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت …مادرم هم بهانه های مختلف می آورد …
آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره …
اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون…
ولی به همین راحتی ها نبود …
من یه ایده فوق العاده داشتم …
نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم…به خودم گفتم …
خودشه هانیه …
این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی …
از دستش نده …
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود …نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت …
کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه …
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم …
وقتی از اتاق اومدیم بیرون …
مادرش با اشتیاق خاصی گفت … به به … چه عجب …
هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا …
مادرم پرید وسط حرفش …
حاج خانم، چه عجله ایه…
اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن…
شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد …-
ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم …
اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته …
این رو که گفتم برق همه رو گرفت …
برق شادی خانواه داماد رو …
برق تعجب پدر و مادر من رو …
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من …
و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم …
می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
اون روز میخواستیم برای عروسی و خرید جهیزیه بریم بیرون ولی......
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتچهارم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم به خدا ت
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتپنجم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود …
بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد …
با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر …
بعد هم که یه عصرانه مختصر …
منحصر به چای و شیرینی …
هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت …
اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور …
هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی …
هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد …
همه بهم می گفتن …
هانیه تو یه احمقی …
خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد …
تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟…
هم بدبخت میشی هم بی پول …
به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی …
دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی …
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید …
گاهی هم پشیمون می شدم…
اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده …
من جایی برای برگشت نداشتم…
از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود …
رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی …
حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی …
باید همون جا می مردی …
واقعا همین طور بود …
اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون …
مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره …
اونم با عصبانیت داد زده بود …
از شوهرش بپرس…
و قطع کرده بود …
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش …
بالاخره تونست علی رو پیدا کنه …
صداش بدجور می لرزید …
با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا …
می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
مامانم هنگ کرده بود … چند بار تکانش دادم … مامان چی شد؟ … چی گفت؟ …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپنجم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم پدرم که
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتششم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
با نگرانی تمام گفت:
سلام علی آقا …
می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون …
امکان داره تشریف بیارید؟ …
- شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید …
من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام …
هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است …
فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه …
اگر کمک هم خواستید بگید …
هر کاری که مردونه بود، به روی چشم…
فقط لطفا طلبگی باشه …
اشرافیش نکنید …
مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد …
اشاره کردم چی میگه ؟ …
از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت …
میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای …دوباره خودش رو کنترل کرد …
این بار با شجاعت بیشتری گفت …
علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم…
البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن …
تا عروسی هم وقت کمه و …
بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد …
هنگ کرده بود …
چند بار تکانش دادم …
مامان چی شد؟ …
چی گفت؟ …
بالاخره به خودش اومد …
گفت خودتون برید …
دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن … و…
برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد …
تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم …
فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود…
برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد …
حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت …
شما باید راحت باشی …
باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه …
یه مراسم ساده …
یه جهیزیه ساده…
یه شام ساده …
حدود 60 نفر مهمون …
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت …
برای عروسی نموند …
ولی من برای اولین بار خوشحال بودم…
علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
نفسم بند اومد … ترس شدیدی به دلم افتاد … خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتششم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم با نگرانی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتهفتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم …
من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم …
برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم …
بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود …
هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم …
از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت …
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت …
بوی غذا کل خونه رو برداشته بود …
از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید …
– به به، دستت درد نکنه …
عجب بویی راه انداختی …
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم …
انگار فتح الفتوح کرده بودم …
رفتم سر خورشت …
درش رو برداشتم …
آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود …
قاشق رو کردم توش بچشم که …
نفسم بند اومد …
نه به اون ژست گرفتن هام …
نه به این مزه …
اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود …
گریه ام گرفت …
خاک بر سرت هانیه …
مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر …
و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد …
خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ …
پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت …
– کمک می خوای هانیه خانم؟ …
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم …
قاشق توی یه دست …
در قابلمه توی دست دیگه …
همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود …
با بغض گفتم …
نه علی آقا …
برو بشین الان سفره رو می اندازم …
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد …
منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون …
– کاری داری علی جان؟ …
چیزی می خوای برات بیارم؟ …
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن …
شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت …
– حالت خوبه؟ …
– آره، چطور مگه؟ …
– شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه …
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم …
نه اصلا …
من و گریه؟ …
تازه متوجه حالت من شد …
هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود …
اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد …چیزی شده؟ …
به زحمت بغضم رو قورت دادم …
قاشق رو از دستم گرفت …
خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید …
مردی هانیه …
کارت تمومه …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
با صدای بلند زد زیر خنده … با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتهفتم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم اولین روز
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتهشتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
چند لحظه مکث کرد …
زل زد توی چشم هام …
واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ …
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه …
آره …
افتضاح شده …
با صدای بلند زد زیر خنده …
با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم …
رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت …
غذا کشید و مشغول خوردن شد …
یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه …
یه کم چپ چپ … زیرچشمی بهش نگاه کردم …
– می تونی بخوریش؟ …
خیلی شوره …
چطوری داری قورتش میدی؟ …
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت …
– خیلی عادی …
همین طور که می بینی …
تازه خیلی هم عالی شده …
دستت درد نکنه …
– مسخره ام می کنی؟ …
– نه به خدا …
چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم …
جدی جدی داشت می خورد …
کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم …
گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه…
قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم …
غذا از دهنم پاشید بیرون …
سریع خودم رو کنترل کردم …
و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم …
نه تنها برنجش بی نمک نبود که …
اصلا درست دم نکشیده بود …
مغزش خام بود …
دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش …
حتی سرش رو بالا نیاورد …
- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی …
سرش رو آورد بالا …
با محبت بهم نگاه می کرد …
برای بار اول، کارت عالی بود …
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود …
اما بعد خیلی خجالت کشیدم …
شاید بشه گفت…
برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
…9 ماه گذشت … 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود … اما با شادی تموم نشد… وقتی علی خونه نبود......
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتهشتم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم چند لحظه
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتنهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد …
اخلاقم اسب سرکش بود …
و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود …
چشمم به دهنش بود …
تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم …
من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم …
می ترسیدم ازش چیزی بخوام …
علی یه طلبه ساده بود …
می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته …
چیزی بخوام که شرمنده من بشه …
هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت …
مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره …
تمام توانش همین قدره …
علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم …
اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد …
دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم …
این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد …
مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی …
نباید به زن رو داد …
اگر رو بدی سوارت میشه …
اما علی گوشش بدهکار نبود …
منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده …
با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه …
فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم …
و دائم الوضو باشم …
منم که مطیع محضش شده بودم …
باورش داشتم …
9 ماه گذشت …
9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود …
اما با شادی تموم نشد…
وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد …
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده …
اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت …
لابد به خاطر دختر دخترزات …
مژدگانی هم می خوای؟ …
و تلفن رو قطع کرد …
مادرم پای تلفن خشکش زده بود …
و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
– شرمنده ام علی آقا … دختره …نگاهش خیلی جدی شد …هرگز اون طوری ندیده بودمش … با همون حالت، رو کرد به مادرم …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتنهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم هر روز که
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت …
بیشتر نگران علی و خانواده اش بود …
و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم …
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده …
تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه …
چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت …
نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم …
خنده روی لبش خشک شد …
با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد …
چقدر گذشت؟ نمی دونم …
مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین …
– شرمنده ام علی آقا …
دختره …
نگاهش خیلی جدی شد …
هرگز اون طوری ندیده بودمش …
با همون حالت، رو کرد به مادرم …
حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید …
مادرم با ترس …
در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون …
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش …
دیگه اشک نبود…
با صدای بلند زدم زیر گریه …
بدجور دلم سوخته بود …
- خانم گلم …
آخه چرا ناشکری می کنی؟ …
دختر رحمت خداست …
برکت زندگیه …
خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده …
عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود …
و من بلند و بلند تر گریه می کردم …
با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد …
و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق …
با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه…بغلش کرد …
در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد …
چند لحظه بهش خیره شد …
حتی پلک نمی زد …
در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود …
دانه های اشک از چشمش سرازیر شد …
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی …
حق خودته که اسمش رو بزاری …
اما من می خوام پیش دستی کنم…
مکث کوتاهی کرد …
زینب یعنی زینت پدر …
پیشونیش رو بوسید …
خوش آمدی زینب خانم …
و من هنوز گریه می کردم…
اما نه از غصه، ترس و نگرانی …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
خودش رو کشید کنار …
– چی کار می کنی هانیه؟ … دست هام نجسه …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم مادرم بعد
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتیازدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود … علی همه رو بیرون کرد … حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه … حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت …خودش توی خونه ایستاد … تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد … مثل پرستار … و گاهی کارگر دم دستم بود … تا تکان می خوردم از خواب می پرید … اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم … اونقدر روش فشار بود که نشسته… پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد …بعد از اینکه حالم خوب شد … با اون حجم درس و کار … بازم دست بردار نبود …اون روز … همون جا توی در ایستادم …فقط نگاهش می کردم … با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست … دیگه دلم طاقت نیاورد…همین طور که سر تشت نشسته بود… با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش … چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد…
– چی شده؟ … چرا گریه می کنی؟ …تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم … خودش رو کشید کنار …
– چی کار می کنی هانیه؟ … دست هام نجسه …نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … مثل سیل از چشمم پایین می اومد…
– تو عین طهارتی علی … عین طهارت … هر چی بهت بخوره پاک میشه … آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه …من گریه می کردم … علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت… اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
…ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد … چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم … گریه ام گرفته بود …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتیازدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم بعد از
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتدوازدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
زینب، شش هفت ماهه بود …
علی رفته بود بیرون …
داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه …
نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش …چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم …
عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته …
توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم …
حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم …
چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش …
حالش که بهتر شد با خنده گفت …
عجب غرقی شده بودی…
نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم …
منم که دل شکسته …
همه داستان رو براش تعریف کردم…
چهره اش رفت توی هم …
همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد …
یه نیم نگاهی بهم انداخت …
– چرا زودتر نگفتی؟ …
من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی …
یهو حالتش جدی شد …
سکوت عمیقی کرد …
می خوای بازم درس بخونی؟ …
از خوشحالی گریه ام گرفته بود …
باورم نمی شد …
یه لحظه به خودم اومدم …
- اما من بچه دارم …
زینب رو چی کارش کنم؟ …
– نگران زینب نباش …
بخوای کمکت می کنم …
ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد …
چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم …
گریه ام گرفته بود …
برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه …
علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود …خودش پیگر کارهای من شد …
بعد از 3 سال …
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود …
کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد …
و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد …
اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند …
هانیه داره برمی گرده مدرسه …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
اجازه زن فقط دست شوهرشه؟…همین که این جمله از دهنش در اومد … رنگ سرخ پدرم سیاه شد …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄