eitaa logo
منتظࢪان³¹²
244 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
137 فایل
‌‌🥀﷽🥀 چی‌شد‌ڪه‌نوڪرشدی¿! +هَمہ‌چیز اَز‌دُعایِ‌مادَرَمـ شروع‌شُد... #الحمدللہ‌‌ڪہ‌نوکرتمـ... ‌ 📝شرایط‌کپے:3صلوات‌
مشاهده در ایتا
دانلود
😒من خوب میدانم که یک که خودش رو میدونه نگــ👁ــاهش دارد....⇝ حــ🗣ــرف زدنــش با ✘ــریم دارد....⇝ 💪🏼 و و لباسش باید بوی بدهد.... ♨️⇜ بر من باورانده شد که و و جای سرزمینم و نگاه های نیست... ✘و به رسیدم که و دانشگاه هم حکــــم شرعی شان یکســــان است... ⛔️ همـــان است... 👈🏼آری مجوز صادر نکردم آن هنگام که میان و به پا شد... 😔فقط دلم میخواهد پشت این صفحات چند کلمه ای با سرزمینم کنم... 😔 ... ✋🏼 بگویم که... 😔 بودن در این دنیای بسی است... 🤕پسر بودن و به قــــول شماها داشتن پسرانه و ماندن در این روزگــــار سخت است... 😣 برای شماها را نمیدانم اما برای پســــران سرزمینتان بسیار است... 🌟از پاداش چشــ👀ــــم همین را بگویم که را به تعبیر خواب رساند... ⚡️چرا که اول همیشه با است... 😔نگــویید اراده پسران است... 😔نگــویید ی پایین دارند... 😔نگــویید به ما ندارد آنها نکنند... 😞من نمی‌دانم حال و روز یک عده از سرزمینم را چگونه بگویم... 😭 که یک نگاه نابــ🔥ــودشان کرد... ⇜فقط یک به تمامی دختران سرزمــــینم ⇝.....👇🏼 ‼️با های دل های ما را به نکشــانید... 😔گاهی می‌گویم کــــاش همان کودک می‌ماندم... 😞راستش کردن بسی دشوار است... زیستن کار ای نیست... 😔گاهی از تمــــام رنگ‌های مداد رنگی میشم وقتی میبینم پاکتــــرین با این رنــــگ و لعــــاب‌ها بنده می‌شوند... 🌻✨[@montazran_312]✨🌻
🌹🕊 بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۱۰ لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شده ایم.. که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم _این ولید کیه که تو اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟ صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا میدانست که به جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد _چون ولید بهش گفته بود زن من ، فهمید هستی! اینام 🔥وهابی🔥هستن و شیعه رو کافر میدونن! از روز نخست میدانستم.. سعد سُنی است، او هم از تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند مذهبمان نبودیم.. و تنها برای و مبارزه میکردیم. حالا باور نمیکردم وقتی برای سوریه به این کشور آمده ام به جرم که خودم هم قبولش ، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم _تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟ و جواب سوالم در آستینش بود که باپوزخندی سادگی ام را به تمسخر گرفت _ما با اینا نمی کنیم! ما فقط از این احمقها میکنیم! همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید.. و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز مستانه خندید و گفت _همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه! سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد