\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
چادرم رو که رفته بود بالا کشیدم پایین و مرتبش کردم و گفتم
_آره بابا قطعا که یه دلخوری عمیقی بین من و خونواده ناصر... البته به غیر از محسن پیش میاد ولی شما بگو چیکار کنم؟
محمد از روز اول ازدواجم با ناصر با من مشگل داشت هنوزم داره... جدیداً هم که یاد گرفته دست روی ما بلند کنه... باورتون میشه امروزم میخواست منو بزنه!
در مورد گاو داری هم حرفی نمیزنه که آدم بدونه باید چیکار کنه...
_ بگو جواب ناصر رو چی میدی؟ میدونی که تو شرایطی نیست بشه همه چی رو براش توضیح داد.
اون وقتی بفهمه تو برادرش رو انداختی زندان خیلی از دستت ناراحت میشه...
_ درسته بابا منم دلم نمیخواست کار به اینجا بکشه نمیدونم کدوم از بچهها زنگ زده به پلیس... اما دیگه شده بذارید یه مقدار راهو برم شاید نتیجه بده...
بابا مکثی کرد و یه نفس عمیق کشید
باشه بابا توکل بر خدا برو، ببینیم چی میشه. منم پشتتم روم حساب کن
حرفش خیلی بهم دلگرمی داد... تبسمی زدم
خیلی ممنونم بابا که کنارم هستی
سرم رو انداختم روی برگه و شکایتم از محمد رو نوشتم. برگه رو گذاشتم روی میز.
افسر پرونده نگاهی بهش انداخت و گفت
_برید بهتون زنگ میزنیم
با بابا از ساختمان کلانتری اومدیم تو حیاط... دم در گوشیهامونو گرفتیم... نگاهم افتاد به محسن که داشت تلفنی صحبت میکرد. پشتش به ما بود و متوجه ما نشد نزدیکش که شدم...شنیدم داره میگه
_ناهید این خیلی کار پستیِ، که تو بخوای نرگسو بکشونی خونه مامان، محمد بزندش حالا دیدی ورق برگشت. خدا با نرگسه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
من و بابام از شنیدن این حرف خشکمون زد... سر چرخوندم سمت بابام
_شنیدی محسن چی گفت؟
بابام ناراحتیی عمیقی تو چهرش نشست و به تاسف سرشو تکون داد
_آره
من دیدم امروز عمه هی پافشاری میکنه بیا خونه ما با محمد حرف بزن... نگو نقشه کشیدن من برم اونجا محمد منو کتک بزنه
محسن صدای ما رو شنید و برگشت سمت ما... اصلاً انتظار نداشت که ما پشت سرش باشیم... و از اینکه حرفاشو شنیدیم خیلی ناراحت شد و خجالت کشید...در حالی که هنوز صدای ناهید میاد که داره حرف میزنه تماسو قطع کرد
بابام که از شدت ناراحتی رنگش پریده نگاه تندی به محسن انداخت:
_من همه جوره با شما کنار اومدم. هر کجا نرگس اذیت شد گفتم عیب نداره زندگی سردی گرمی داره، درست میشه ولی دیگه از این نقشه پلید نمیتونم بگذرم تکلیف این کار رو حاج نصرالله باید مشخص کنه...
تا الانم به نرگس میگفتم شکایت نکن رضایت بده... اما از الان نرگسم بخواد رضایت بده من نمیذارم... به هر قیمتی هم میخواد تموم بشه
محسن همینطور هاج و واج به بابام زل زد...
دلم برای محسن میسوزه چون واقعا آدم خوبیه...این نقشه کشی ها برای ناهیده...
گوشی بابام زنگ خورد... بابا جواب داد
_بله بفرمایید
صدای پدر شوهرم اومد که بدون سلام گفت
_احمد یه چیزایی شنیدم شما از دست محمد شکایت کردین محمدو انداختین زندان
_سلام حاجی از پشت گوشی نمیشه دارم میام ببینمت کجایی؟
_من خونهام به من میگن سند آماده کن بریم محمدو از بازداشت در بیاریم
_درست گفتن سندتو وردار بیار من کلانتریام اینجا بهت میگم که خونوادت چه نقشهای برای دختر من کشیدن...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
https://eitaa.com/monthzran
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بابام نگاهی به من انداخت
_پدر شوهرته داره میاد اینجا.
_شنیدم بابا، ولی من باید برم خونه... شما خودت که از همه چی خبر داری باهاش صحبت کن
_باشه بابا، راست میگی تو برو شوهرت چشم به راهه... برو خونتون من با پدر شوهرت حرف میزنم
از بابا خداحافظی کردم و حرکت کردم به سمت خونه... ولی حالم خیلی بده به خودم میگم:
چطوری اینا میتونن یه همچین نقشهی پلیدی برای من بکشن... چقدر خدا یارم بود که هر چی عمه گفت بیا خونه ما من نرفتم ... ایکاش الان مامانم اینجا بود...چقدر به وجودش نیاز دارم...
مسیرم رو از سمت خونه خودمون کج کردم به طرف خونه مامانم انقدر بهم ریختهم که نفهمیدم کی رسیدم در خونه...
همزمانی که من زنگ خونه مامانم رو زدم... گوشی خودمم زنگ خورد گوشی رو از تو کیفم درآوردم دیدم ناصره... از این طرفم صدای مامانم اومد
_ کیه؟
جواب دادم
باز کن مامان منم
مامانم آیفون رو زد و منم دکمه پاسخ رو... وارد حیاط شدم جواب دادم
_سلام ناصر جان حالت چطوره خوبی؟
با دلخوری جواب داد
_ تو از من بیزاری؟
_این چه حرفیه میزنی؟ ناصر تو همه زندگی منی...خدا میدونه که من چقدر دوستت دارم
صدای نفس عمیقی که کشید از پشت گوشی اومد و گفت:
معنی دوست داشتنم فهمیدم دوست داشتن تو یعنی اینکه منو با بچهها بفرستی حموم...بعد تک تنها بشینم... توام بری خونه مامانت
_ببخشید عزیزم حق با توئه چشم الان میام خونه
ناصر ناراحت از اینکه من دیر کردم بدون خدا حافظی تماس قطع کرد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
به خودم گفتم:
حیف که نمیتونم بهت بگم چی شده و ایکاش که میتونستم بگم... اگر شرایط ناصر اینطوری نبود شک ندارم که یه درس حسابی به ناهید میداد تا دیگه از این فکرها به سرش نزنه...
صدای مامانم اومد
_بیا تو نرگس
وارد خونه شدم
_سلام مامان
_سلام... بابات کو؟
_بابا کلانتریه...حاج نصرالله داره سند میبره محمد رو آزاد کنه... بابا موند که باهاش حرف بزنه
وااای از دست این خونواده شوهرت همهشم زیر سر اون ناهیده چقدر منو تو کلانتری حرص داد...که وقتی سرباز اومد و گفت باید از کلانتری برید و من اومدم همینطوری توی راه از دستش داشتم حرص میخوردم
_حالا یه چیزی بهت بگم مامان! اگه اینو بشنوی تازه متوجه میشی حرص خوردن یعنی چی!
گرهای تو ابروش انداخت
_چی شده؟
_بهت میگم ولی ازت خواهش میکنم زود احساساتی نشو... بهشون زنگ نزن... یه خورده باید روی این قضیه فکر کنیم بعد باهاشون برخورد کنیم.
_ وااای نرگس زود باش حرف بزن ببینم چی گفتن...
_چی گفتن نه، مامان بپرس میخواستن چیکار بکنن؟
_خیلی خوب باشه میخواستن چیکار کنن...
هرچی شده بودو برای مامانم تعریف کردم مامانم محکم زد پشت دست خودش
_ وای مادر آدم از دست اینا پاش به زمین میچسبه!
چقدر پست و بی چشم رو ان...حالا خدا رو شکر که تو گولشون رو نخوردی... ان شاالله خدا جوابشون رو بده...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خدا که جوابشونو داد، زودم داد من اصلاً قصد نداشتم به پلیس زنگ بزنم اما خدا انداخت به دل بچههام زنگ زدن پلیس اومد. نقشهشون به خودشون برگشت...
_نگاه پر مهری به من انداخت
_از بسکه تو خوبی و دلت پاکه خدا هم باهاته
آهی کشیدم
_ممنونم مامان... ببخشید با اجازت من برم خونمون
_باشه عزیزم برو خدا بههمراهت
از مامانم خداحافظی کردم و پاتند کردم سمت خونه کلید انداختم در حیاطو باز کردم و وارد حال شدم... نگاهم افتاد به ناصر، لبخندی زدم و گفتم:
_ سلام
جوابم رو نداد، روشو از من برگردوند
چادر روسری مانتومو درآوردم آویزون کردم به رختآویز اومدم نشستم روبروش... با لحن مظلومانه ای گفتم:
_دلت میاد از من رو برمیگردونی و با من قهر میکنی؟
به تندی جواب داد:
تو چی؟ دلت میاد منو سه ساعت ول کردی رفتی؟
_ بین صحبتهای ما بود که بچهها از اتاقشون اومدن بیرون... دل تو دلم نیست که یه وقت زینب حرفی از اومدن محمد و دعوای تو حیاط نزنه... که خدا را شکر هیچی نگفت
به ناصر نزدیک شدم پیشونیشو بوسیدم و گفتم
_ خواهش میکنم منو ببخش... چشم دیگه اگه رفتم جایی زود برمیگردم...
نفس عمیق کشید
_تو هنوز بزرگ نشدی مثل همون موقعی که بچه بودی قول میدادیو یادت میرفت هستی... تا حالا چند بار بهم گفتی برم زود میام ولی کو! الانت رو ببین
منو همینطور چشم به راه خودت میذاری
دستشو گرفتم توی دست م از ته دلم بهش گفتم:
برام دعا کن ناصر خیلی به دعاهات احتیاج دارم
_برات دعا میکنم که وقتی قول میدی سر قولت بمونی...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇