"توبه نصوح" آن است
که واجد چهار شرط باشد:
1_پشیمانى قلبى
2_استغفار زبانى
3_ترک گناه
4_ تصمیم بر ترک در آینده
.
یعنی دیگه تکرار نشه!!!
هر سری به خودت یادآوری کنی!!
بازم میگم ذهن ما شرطیِ
باید بهش تلقین بشه تا چیزی رو بپذیره!!!
مثل یه ورزشکار
از روز اول که نمیاد مبارزه کنه!!!
تمرین تمرین تمرین مبارزه!!!
یکی از رزمنده هایِ جبهه
آقای محمد رعیتی
خاطره ای تعریف می کردند از عملیاتشون!!!
بعضی از دوستان، تصمیم گرفته بودند از خودش در اینباره سوال کنند
و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده،
فرستندهای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد.
آن فرد هم بی شک
آدم ساده و کم هوشی نبود،
متوجه نگاههای پرسش گر بچهها شده بود.
...
می گفتن
بچهها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند.
هر چی تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را، پیاده کرده بودن.
همه ی امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگری میشد،
حتی اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شاخههای نخل پوشانده بودیم.
با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت،
#منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را #ترک میکرد و به نقطهای دور و #خلوت میرفت.
.
...
یک شب موقع دعای توسل، صدای نالههای آن برادر به قدری بلند بود که باعث قطع مراسم شد.
او از خود بی خود شده بود و حرفهایی را با صدای بلند به خود خطاب میکرد.
میگفت:
«ای خدا! من که مثل اینها نیستم. اینها معصوم اند، ولی تو خودت مرا بهتر می شناسی... من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!»
سعی کردم به هر روشی که مقدور است او را ساکت کنم.
حالش که رو به راه شد در حالی که اشک هنوز گوشه ی چشمش را زینت داده بود، گفت:
«شما مرا نمیشناسید. من آدم بدی هستم. خیلی گناه کردم،
حالا دارد عملیات میشود. من از شما خجالت میکشم، از معنویت و پاکی شما شرمنده میشوم...»
گفتم: «برادر تو هر که بودهای دیگر تمام شد.
حالا سرباز اسلام هستی.
تو بنده ی خدایی. او توبه همه را میپذیرد...»
نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند. گفت:
«بچهها شما همهاش آرزو میکنید شهید شوید، ولی من نمیتوانم چنین آرزویی کنم.»
تعجب ما بیشتر شد. پرسیدم:
«برای چه؟ در شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو کرد.»
او تعجب ما را که دید، گوشه ی پیراهنش را بالا زد. از آن چه که دیدیم یکه خوردیم. تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود. مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت:
«من تا همین چند ماه پیش همهش دنبال همین چیزها بودم.
من از خدا فاصله داشتم.
حالا از کارهای خود شرمندهام.
من شهادت را خیلی دوست دارم، اما همهش نگران ام که اگر شهید شوم،
مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه ی شهدا را زیر سوال ببرند.
بگویند اینها که از ما بدتر بودند...»
بغضش ترکید و زد زیرگریه.
واقعاً از ته دل میسوخت و اشک میریخت.
دستی به شانهاش گذاشتم و گفتم:
«برادر مهم این است که #نظرخدا را #جلب نماییم همین و بس.»
سرش را بالا گرفت و در چشم تکتک ما خیره شد.
آهی کشید و گفت:
«بچهها! شما دل پاکی دارید، التماستان میکنم از خدا بخواهید جنازه ای از من باقی نماند.
من از شهدا خجالت میکشم... .»
آن شب گذشت.
حرفهای او دل ما را آتش زده بود.حالا ما به حال او غبطه میخوردیم.
دل با صفایی داشت.
یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین خواهد شد.
خدا بهترین سلیقه را دارد.
شب عملیات یکی از #نخستین_شهدای ما همان برادر دل سوخته بود.
گلوله ی خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد.
او برای همیشه #مهمان_اروند ماند.
...
😄چقدر چیز میشه از همین روایت
آقای رعیتی یاد گرفت!!!
اون فرد توبه کرده بوده!
و کسی از رزمنده ها بهش نگفته تو چرا قبلا فلان کردی بسان کردی...
گفتن نگران نباش همه چیز دست خداست خدا باید ازت راضی باشه
ما مال خداییم!!
ما را به خلق و رضایتشون چه نیاز؟!
رضایت خدا رو بگیرید...
.