💢 آثار شوم هواپرستی
‼️ یکی از خصوصیات هوای نفس اینه که انسان رو حقیر و ضعیف میکنه.
⭕️ کسی که مدام به "حرف دلش" توجه کنه، این آدم ضعیف میشه. اعتماد به عقلش کم میشه.
⭕️ و برای جبران این کمبود خودش به هر چیزی متوسل میشه.
مثلا اگه یه خونه ی خوبی داشته باشه، مدام به دیگران پز میده و اموالشو به رخ مردم میکشه.
🚫 اینجوری ارضای نفس میکنه. یا اگه ماشین میلیاردی داشته باشه با همون ارضای نفس میکنه! مدام توی خیابونا تاب میخوره برای اینکه بقیه ببیننش و این بدبخت کیف کنه!
🔺این آدما هیچ وقت هم توی زندگیشون راضی نخواهند بود. چون هوای نفس یه موجودی هست که هیچ وقت سیر نخواهد شد.
🔴 و تاسف بار تر این هست:
اون مردی که هیچ چیزی برای پز دادن نداشته باشه، خانمش رو تزئین و خوشکل میکنه و میاره توی خیابون تا به بقیه بگه که بله منم چنین چیزی دارم! دلتون بسوزه!
🔥 این دیگه چه بیچاره ای هست! داره آتیش جهنم رو برای خودش فراهم میکنه در ازای چی؟
در ازای لذت دادن به هوای نفسش...
💢 طبیعتا به میزانی که هوای نفس در جامعه ما ترویج بشه شاهد همچین رفتارای هواپرستانه ای خواهیم بود.
✅ راه چاره ی این موضوع هم اینه که مبارزه با نفس رو از دبستان و مقاطع دانشگاهی و حوزوی تا آخر عمر و در تمام لحظات زندگی بین انسان ها ترویج کنیم.
🔴 #دروغ_بزرگ
ارزانی زمان شاه !!!
توهّمی که با بمباران تبلیغاتی در 40 سال القا شد. ابتدا همه خندیدند ولی کم کم عده ای #باور کردند.
سربازان #امام_زمان(عج)، از هیچ چیز جز #گناهان خویش، نمیترسند.
#شهید_مرتضی_آوینی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
منتظران گناه نمیکنند
متن زیر بر اساس حکایت #تشرف #شیخ_حسین_آل_رحیم، خدمت امام زمان (ع) ،برگرفته از کتاب «نجم الثاقب» ،نوشته میرزا حسین نوری، جلد دوم،نوشته شده است:
.
.
در نجف شخصى به نام شیخ حسین آل رحیم زندگى می کرد كه مردى پاك و زاهد و مـشـغـول بـه تـحـصـیل علم بود.
شیخ حسین به مرض سِل مبتلا شد، به طورى كه با سرفه كردن، از سـیـنـهاش اخلاط و خون خارج مىشد.
با همه ی این احوال در نهایت فقر زندگی می کرد و قوت روز خـود را هم نداشت .
غالب اوقات نزد اعراب بادیه نشین در حوالى نجف اشرف مى رفت تا مقدارى قوت، هر چند كه جو باشد به دست آورد.
با وجود این دو مشكل(فقر و مریضی)، دلش به دختری از اهل نجف تمایل پیدا كـرد، امـا هـر دفـعـه كه او را خواستگارى مى كرد، نزدیكان دختر به خاطر فقر و مریضی اش جواب مثبت به او نمى دادند و همین خود علت دیگرى بود كه در یاس و نا امیدی شدیدی قرار بگیرد.
مدتى گذشـت و چون مرض و فقر و ناامیدى از آن زن، كار را بر او مشكل كرده بود،تصمیم گـرفـت عملى را كـه در بینِ اهلِ نجف معروف است را انجام دهد، یعنى چهل شبِ چهارشنبه به مسجد كوفه برود و متوسل به امام زمان(عج) شود، تا مشکلاتش رفع شود.
شـیخ حسین مى گوید: من چهل شب چهارشنبه با تمام سختی هایی که برایم داشت به مسجد کوفه میرفتم و مشغول عبادت می شدم.
شبِ چهارشنبه آخر شد.
آن شب، تاریك و از شبهاى زمستان بود. باد تندى مى وزید و باران اندكى هم مى بارید.
من در دكه ی مسجد كه نزدیكِ در مسجد است نشسته بودم، چون نمى شد داخل مسجد شوم، به خاطر خونى كه از سـیـنهام مى آمد و چیزى هم نداشتم كه اخلاط سینه را جمع كنم و انداختنِ آن هم كه در مسجد جـایـز نـبود.
از طرفى چیزى نداشتم كه سرما را از من دفع كند، لذا دلم تنگ و غم و اندوهم زیاد گشت و دنیا پیش چشمم تاریك شد و خیلی ناراحت شدم.
به فکر فرو رفتم که شبهای چله تمام شد و امشب، شبِ آخر است، نه كسى را دیدم و نه چیزى برایم ظاهر شد.
ایـن هـمـه رنـج و مـشقت دیدم، بار زحمت و ترس بر دوش كشیدم تا بتوانم چهل شب از نجف به مسجد كوفه بیایم .با همه این زحمات، جز یاس و ناامیدى نتیجهاى نگرفتم .
در ایـن كارِ خود تفكر مى كردم در حالى كه در مسجد احدى نبود.
آتشى براى درست كردن قهوه روشـن كـرده بـودم.چون به خوردن آن عادت داشتم مقداری با خود آورده بودم. نـاگاه شخصى از سمت درِ اول مسجد متوجه من شد.
از دور كه او را دیدم، ناراحت شدم و با خود گـفـتم: این شخص، عربى از اهالى اطراف مسجد است و نزد من مى آید تا قهوه بخورد.
منتظران گناه نمیکنند
اگر آمد، نمی توان که از مهمان پذیرایی نکرد!مجبورم همین مقدارِ ناچیزِ قهوه را به او بدهم. خودم هم باید بى قهوه بمانم و در این شب تاریك ،هم و غمم زیاد خواهد شد.
در ایـن فـكـر بـودم كـه بـه مـن رسید و سلام كرد.
نام مرا برد و مقابلم نشست .
از این كه اسم مرا مـى دانـسـت تـعـجب كردم! گمان كردم او از آنهایى است كه اطراف نجف هستند و من گاهى میهمانشان مى شوم .
از او سؤال كردم از كدام طایفه عرب هستى؟ گفت: از بعضى از آنهایم .
اسم هر كدام از طوایف عرب را كه در اطراف نجف هستند بردم، گفت: نه از آنها نیستم .
در این جا نـاراحـت شـدم و از روى تـمـسخر گفتم: آرى، تو از طرى طرهاى؟ (این لفظ یك كلمه ی بىمعنى است) از سـخـن مـن تـبـسـم كرد و گفت: من از هر كجا باشم، براى تو چه اهمیتى خواهد داشت؟ بعد فرمود: چه چیزى باعث شده كه به این جا آمدهاى؟ گفتم: سؤال كردن از این مسائل هم به تو سودى نمی رساند.
گفت: چه ضررى دارد كه مرا خبر دهى؟ .
از خوش اخلاقی و شـیرینى سخن او متعجب شدم و قلبم به او مایل شد و طورى شد كه هر قدر صحبت مى كرد، محبتم به او زیادتر می شد.
برایش یك فنجان قهوه ریختم و به او دادم .
گرفت و كمى از آن خورد و باقیمانده ی آن فنجان را به من داد و گفت: تو آن را بخور.
فنجان را گرفتم و آن را خوردم و متوجه نشدم كه تمام آن را نخورده است!
خلاصه طورى بود كه لحظه به لحظه محبتم به او زیادتر مى شد و مجذوبش می شدم.
بـه او گفتم: اى برادر امشب خداوند تو را براى من فرستاده كه مونس من باشى .
آیا حاضرى با هم كنار مقام حضرت مسلم (ع) برویم و آن جا بنشینیم؟ گفت: حاضرم .
سپس به من فرمود:
حال جریان خودت را نقل كن .
گـفتم: اى برادر، واقع مطلب را براى تو نقل مى كنم .
از روزى كه خود را شناختهام شدیدا فقیر و محـتاجم و با این حال چند سال است كه از سینهام خون مى آید و علاجش را نمى دانم .
از طرفى زن هم ندارم و دلم به دختری از اهل محله خودمان در نجف اشرف مایل شده است، ولى چون دستم از مـال و ثـروت خـالـى اسـت و مریض هم هستم گـرفتنش برایم میسر نمى شود.
نزد علما رفتم و مشکلم را با آنها در میان گذاشتم .به من سفارش کردند که: «براى حوائج خود متوجه حضرت صاحب الزمان (عج) بشو و چهل شبِ چهارشنبه در مسجد كـوفـه بیتوته (شب زنده داری)كن، چون عده ی زیادی به همین روش حضرت را ملاقات کرده اند و مشکلاتشان حل شده و حاجت روا شده اند.» و این آخرین شب از شـبهـاى چـهارشنبه است و با وجودی كه این همه زحمت كشیدم اصلا چیزى ندیدم