💥امروز رو میخوام ویژه تبریک بگم به دختری که موهای بلندش رو زیر روسری و چادر نگه میداره تا دلی نلرزه ..... 😊
💫امروز رو به دختری تبریک میگم که میدونه با آرایش خیلی خوشگل تره ، اما سادگی رو انتخاب میکنه تا حرمت چادرش رو نگه داره .... تا بتونه امانت دار چادر مادرش ، حضرت زهرا باشه ..... 😊
💟امروز رو به دختری تبریک میگم که میتونه با کلی تیپ هنری و رنگارنگ تو خیابونا نگاه هر پسری رو جلب کنه ، اما چادر مشکی رو انتخاب میکنه تا نکنه پسری به گناه بیفته .... نمیگه به من چه .... نمیگه پسرا چشماشونو کنترل کنن .... بلکه میگه من چادر رو به عشق مادر انتخاب کردم .... رضایت مادر و لبخند مادرم حضرت زهرا می ارزه به تمام نگاه ها .... ☺️👏
🔮امروز رو به دختری تبریک میگم که متانت نگاهش و کلامش غیرقابل وصفه ..... قبل از هر رفتار و هر حرفی ، به خودش میگه ، وقتی چادر سرم هست ، باید حرمت چادر رو نگه دارم .... ☺️😌
🎀امروز رو به دختری تبریک میگم که وقتی تو خیابون قدم میزنه ، پسرا تیکه نمیندازن .... نهایتا میگن ، نگاش کن بچه حزب الهیه .... جای چهارتا حرف اضافی ، با یه صلوات راهیش میکنن .... درسته با مسخره بازی صلوات میفرستن ، اما باز همین جای شکرش باقیه ..... 😊
💎یه دختر چادری فقط میدونه اتو کردن دائمی یه چادر چقدر سخته .... یه دختر چادری فقط میدونه با چادر ، خرید کردن چقدر سخته .... یه دختر چادری فقط میدونه کوه رفتن با چادر چقدر سخته .... یه دختر چادری فقط میتونه به عشق خدا و لبخند مولا از خیلی چیزا بگذره تا حرمت چادرش حفظ بشه ..... 😊🌸
✍خوش به حالت اگه لبخند امام زمان و حضرت زهرا رو به نگاه هر پسری ترجیح دادی .... خوش به حالت اگه رو چادر ، به اندازه عزیزترین فرد زندگیت حساسیت داری و حاضر نیستی اهانتی بهش بشه ....😊❤️
🔄 تکرار تاریخ
☑️ بسیار مهم حتما بخونید
‼️ این بار مذهبی ها در خطر هستند
↩️ تکرار سه فتنه زمان حضرت علی (ع) ، در زمان ما
1- فتنه رنگی جمل
سهم خواهی- حبس خانگی – انحراف توسط فرزند – ناکثین
2-فتنه مذاکره
با شیطان بزرگ زمانه - و فریب خوردن ابوموسی اشعری -قاسطين
3-فتنه القای ناکارآمدی
القای عدم عدالت- توسط مذهبی های بی بصیرت – مارقین یا خوارج
در فتنه اول:
یاران نزدیک پیامبر (طلحه و زبیر) که بعد از پیامبر خیلی ثروتمند شده بودند، وقتی دیدند نمی توانند در حکومت امام علی (ع) به پست و مقام برسند با همراهی همسر پیامبر (یعنی عایشه) علیه جانشین پیامبر (یعنی حضرت علی) شورش کردند و خیلی ها در این وسط کشته شدند. زبیر از اولین یاران پیامبر و امام علی (ع) بود، ولی پسرش او را منحرف کرد. این فتنه رنگی بود و به جمل (یعنی شتر سرخ) شهرت یافت. در آخر با اینکه عایشه موجب فتنه و قتل خیلی ها شده بود حضرت علی (ع) عایشه را به حبس خانگی محکوم کرد تا فتنه دیگری نشود و مردم بیشتری در این میان کشته نشوند.
در فتنه دوم:
سپاه حضرت علی(ع) با سپاه شیطان بزرگ زمان (یعنی معاویه) در جنگ بود و چون معاویه در حال شکست بود و نمیتوانست دیگر کاری بکند، پیشنهاد مذاکره داد. برخی یاران حضرت علی فریب خوردند و پیشنهاد مذاکره را باور کردند. حضرت قبول نکرد و فرمود به آنها اعتماد نکنید ولی مردم با سرگردگی بعضی منافقین داخلی حضرت علی (ع) را مجبور کردند. حضرت پذیرفت ولی شخص دیگری را برای مذاکره فرستاد(مالک اشتر) مردم گفتند مالک را نمی خواهیم او جنگ طلب است. ما فرد باسواد و صلح طلب را میفرستیم(ابوموسی اشعری). چند مدت مذاکره طول کشید تا اینکه ابوموسی اشعری فریب خورد و ابتدا شرایط را اجرا کرد و انگشتر را درآورد ولی معاویه و عمروعاص تعهدات را اجرا نکردند. بعد از اینکه مردم دیدند مذاکرات شکست خورده به جای اینکه پشیمان شوند، گفتند ما اشتباه کردیم چرا علی قبول کرد پس علی هم اشتباه کرده باید توبه کند.
اما فتنه سوم:
برخی از یاران حضرت علی(ع) (یعنی مذهبی های بی بصیرت) به این نتیجه رسیده بودند که حکومت حضرت ناکارآمد و ناعادلانه است. آنها در نتیجه جنگ های متعدد و تخلف های برخی مدیران به این نتیجه رسیده بودند. آنها به حضرت علی(ع) اعتراض میکردند و قصد داشتند ایشان را وادار به توبه کنند. آنها خود را از حضرت علی (ع) عادل تر و دین شناس تر می دانستند. شروع به اعتراض کردند. سه خصوصیت عجیب خوارج این بود که آنها همه را فاسد می دانستند و برای ولی مسلمین (یعنی امام علی) تعیین تکلیف میکردند. خود را عدالت طلب و دین دار واقعی می دانستند و جلوتر از امام حرکت میکردند و در آخر باقیمانده این خوارج حضرت علی (ع) را به شهادت رساندند.
❗️ مواظب باشید
این فتنه ای که در راه است قصد القای ناکارآمدی و بی عدالتی را دارد و همچنین نا امید کردن قشر مذهبی توسط افراد ظاهرا مذهبی با رمز فساد همه گیر
✅ ولی رهبر عزیر در سخنرانی ها امید می دهد و تاکید میکند خیلی از مسئولین فاسد نیستند و نسبت به قبل از انقلاب و در مقایسه با دیگر کشور ها تو خیلی از زمینه ها بهتر عمل کردیم و پیشرفت داشتیم و باید واقع بینانه نگاه کرد.
#روز_پسر_نداریم؟🤔
🍃🎊میدونی چرا روز پسر نداریم؟
چون وقتی که از بچگی 👦میره سرکار مرد میشه...💪
وقتی از همون بچگی رو ناموسش حساس و غیرتی😡 میشه مرد میشه...
وقتی همه ازش انتظار دارن مرد میشه...
اصلا پسر تو #سختیاست که مرد میشه...
پس اینقدر مسخره نکنید که روز پسر نداریم...
بعضی پسرا مَردن، مَرد...👏
اینم به افتخار
#پسرای_مرد_و_امام_زمانی
الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
🔴نمی توانم #نگاهم راکنترل کنم! ❌
#حجابچشم
✍یک جوان ازعالمی پرسید:
من جوان هستم و بنا به جوانیم نمی توانم به نامحرم نگاه نکنم...بگو چاره چیست؟
آن مرد عالم کوزه ای پر از شیر به او داد و به او توصیه کرد که کوزه را سالم به جایی ببرد و هیچ چیز از کوزه بیرون نریزد!! سپس ازشخصی درخواست کرد او را همراهی کند و اگر شیر را ریخت؛ جلوی همه مردم او را کتک بزند! جوان کوزه راسالم به مقصد رساند و چیزی بیرون نریخت... عالم از او پرسید: چند دختر سر راه خود دیدی؟؟ جوان جواب داد: هیچ! فقط به فکر آن بودم که شیر را نریزم که مبادا جلوی مردم کتک بخورم وخار وخفیف بشوم...
🔰عالم گفت: این حکایت مومنی است که همیشه خدا را ناظر برکارهایش می بیند... و از روز قیامت وحساب و کتابش که مبادا در نظر مردم خار و خفیف شود بیم دارد...
💠آیاانسان نمی داندکه خدا او را
می بیند!!(سوره علق آیه ۱۴)
#پویش_حجاب_فاطمے
هدایت شده از منتظران گناه نمیکنند
1_7870652.mp3
5.16M
❣️ #سه_شنبه_هاے_جمڪرانی
همہ هسٺ
آرزویـم
ڪہ ببینـم از تـو
رویـی 😍
دعاے #توسل امشب فراموش نشود
#اللﮩـم_عجـل_لولیڪ_الفـرج
🎤 حاج مهدی میرداماد
@montzeran
دعا بر فرج حضرت کنید. یک وقت دیدید پیرمرد و پیرزنی، بچهی دل سوختهای، یک بزرگ دل شکستهای، از ته دل یک خدا میگوید، عرش را به لرزه میآورد، و تیر دعای او به هدف اجابت میخورد، خدای متعال حضرت را ظاهرش میکند.
4_6021547477591656157.mp3
860.5K
در هر نماز ۴۰ بار بگویید
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
آثارش را در زندگی تون مشاهده خواهید کرد
منتظر معجزه باشید
@montzeran
منتظران گناه نمیکنند
🕊بسم رب الشهداوالصدیقین 🕊 🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق قسمت هشتم: عقدکنان 🌹روزی که آمدند خواستگاری
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊
🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت دهم: کوله ی خاکی رنگ
🌹توی همان محله مان یک خانه اجاره کردیم. نیمه ی شعبان عروسی گرفتیم ... دوسه روز مانده بود به امتحانات ثلث .شب ها درس می خواندم. منوچهر ازم می پرسید، می رفتم امتحان می دادم. بعداز امتحانات رفتیم ماه عسل... یک ماه و نیم همه ی شمال راگشتیم. هر جا می رسیدیم و خوشمان می آمد چادر می زدیم و می ماندیم... تازه آمده بودیم سر زندگیمان که جنگ شروع شد.
🌹اول دوم مهربود... سرسفره ی ناهار ازرادیو شنیدم سربازهای منقضی پنجاه وشش را ارتش برای اعزام به جبهه خواسته... ازمنوچهر پرسیدم "منقضی پنجاه وشش یعنی چه؟"
گفت یعنی کسانی که سال پنجاه وشش خدمتشان تمام شده... داشتم حساب می کردم خدمت منوچهر کی تمام شده...
برادرش رسول آمد دنبالش وبا هم رفتند بیرون.
🌹بعدازظهر برگشت با یک کوله ی خاکی رنگ. گفتم این را برای چه گرفته ای!!!؟؟؟
گفت لازم می شود!!
گفت آماده شو بامریم و رسول می خواهیم برویم بیرون... دوستم مریم با رسول تازه عقد کرده بودند... شب رفتیم فرحزاد. دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت : ما فردا عازمیم!!!!!
گفتم چی ؟؟ به این زودی؟؟
گفت ما جزو همان هایی هستیم که اعلام شده باید برویم...
مریم پرسید ما کیه ؟؟؟؟؟
گفت من و داداش رسول !!!
🌹مریم شروع کرد به نق زدن که نه رسول تو نباید بروی... ما تازه عقد کرده ایم!! اگر بلایی سرت بیاد من چی کارکنم ؟؟؟
من کلافه بودم ، ولی دیدم اگر چیزی بگویم مریم روحیه اش بدتر می شود... آن ها تازه دو ماه بود عقد کرده بودند... باز من رفته بودم خانه ی خودم...
🌹چشم هاش روی هم نمیرفت... خوابش نمی آمد... به چشم های منوچهر نگاه کرد.
هیچ وقت نفهمیده بود چشم های او چه رنگی اند،.. قهوه ای، میشی یاسبز؟
انگاررنگ عوض می کردند... دست های اورا در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد... خنده ی تلخی کرد... دوتا شست های منوچهر هم اندازه نبودند. یکی ازآن ها پهن تربود... سرکارپتک خورده بود.
منوچهر گفت :همه دو تا شست دارند...من یک شست دارم یک هفتاد........
🌹می خواست همه ی این ها را در ذهنش نگه دارد... لازمش می شد.... منوچهرگفت فقط یک چیزی توی دنیا هست که می تواند تورا از من جدا کند... یک عشق دیگر...
"عشق به خدا" نه هیچ چیز دیگر....
🕊بسم رب الشهدا والصالحین 🕊
🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت یازدهم : تنهایی فرشته
🌹فرشته بغضش را قورت داد دستش رازیر سرش گذاشت وگفت: قول بده زیاد برایم بنویسی اما منوچهر از نوشتن خوشش
نمی آمد. جنگ هم که فرصت این کارها را
نمی گذاشت.. آهسته گفت حداقل یک خط...
منوچهر دست فرشته را که بین دست هاش بود فشار داد و قول داد که بنویسد ...
تاآنجا که می تواند...
🌹زیاد می نوشت اما هردفعه که نامه اش می رسید یا صدایش را از پشت تلفن می شنیدم تازه بیش تر دلتنگش می شدم
می دیدم نیست ....
نامه ها رارسول یا دوستانش که از منطقه می آمدند می آوردند و نامه های من و وسایلی که براش می گذاشتم کنار می رساندند به دستش.
رسول تکنسین شیمی بود.
به خاطرکارش هرچندوقت یک بار می آمد تهران.
🌹دو تا ماشین شدیم و بردیمشان پادگان... منوچهر هر دقیقه کنار یکی بود... پیش من
می ایستاد دستش را می انداخت دورگردن پدرم ، مادرش را می بوسید... می خواست پیش تک تکمان باشد... ظهر سوار اتوبوس شدند ورفتند... همه ی این ها یک طرف تنها برگشتن به خانه یک طرف..... اولین وآخرین باری بودکه رفتم بدرقه ی منوچهر...
تحمل این را که تنها برگردم نداشتم....
بامریم برگشتیم مریم زار می زد...
من سعی می کردم بی صدا گریه کنم.
می ریختم توی خودم... وقتی رسیدم خانه انگار یک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام گزگز می کردند... ازحال رفتم .
فکر می کردم دیگر منوچهر مال من نیست! دیگر رفت ... ازاین می ترسیدم.
🌹منوچهر شش ماه نیامد.من سال چهارم بودم... مدرسه نمی رفتم... فقط امتحان هارا می دادم... سرم به بسیج و امدادگری گرم بود.... با دوستانم میرفتیم بیمارستان خانواده... مجروح ها را می آوردند آن جا.
یک بار مجروحی را آوردند که پهلویش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرورفته بود به پهلویش... به دوستم گفتم
"من الان دارم این رامی بینم... حالا کی منوچهررامی بیند؟؟
روحیه ام را باختم آن روز دیگر نرفتم بیمارستان...
منتظران گناه نمیکنند
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊 🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق قسمت دهم: کوله ی خاکی رنگ 🌹توی همان محله م
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊
🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت دوازدهم : بازگشت
🌹منوچهر کجا بود؟ حالش چه طور بود؟ چشمش افتاد به گل های نرگس که بین دست های پیرمرد شاداب بودند... پارسال همین موقع بود دو تایی از آن جا می گذشتند... پیرمرد بین ماشین ها که پشت چراغ قرمز مانده بودند می گشت وگل ها را می فروخت... گلها چشم فرشته را گرفته بود... منوچهر چند بار فرشته را صدا زده بود و او نشنیده بود... فهمیده بود گل های نرگس هوش و حواسش را برده اند... همه ی گل ها را برای فرشته خریده بود... چه قدر گل نرگس برایش می آورد هر بار می دید می خرید... می شد که روزی چند دسته برایش می آورد... می گفت مثل خودت سرما را دوست دارند.
🌹اما سرمای آن سال گزنده بود... همه چیز به نظرش دلگیر می آمد... سپیده می زد. دلش تنگ می شد... دم غروب دلش تنگ می شد.... هوا ابری بود دلش تنگ
می شد..... عید نزدیک بود اما دل و دماغی برای عید نداشت...
🌹اسفند و فروردین را دوست دارم چون همه چیز نو می شود... در من هم تحول ایجاد میشود. توی خانه ی ما کودتا می شد انگار ولی آن سال با این که اولین سالی بود که خانه ی خودم بودم هیچ کاری نکرده بودم ... مادر و خواهرهایم با مادر و خواهر منوچهر آمدند خانه ماو افتادیم به خانه تکانی .
🌹شب سال تحویل هر کی می خواست من را ببرد خانه ی خودش نرفتم... نگذاشتم کسی بماند...
سفره انداختم و نشستم کنارسفره... قرآن خواندم و آلبوم عکس هامان رانگاه کردم... همان جا کنار سفره خوابم برد.
ساعت سه ونیم بیدار شدم .... یکی می زد به شیشه پنجره ی اتاق... رفتم دم در.. در را که بازکردم یک عروسک پشمالو آمد توی صورتم 🐼 یک خرس سفید بود که بین دست هاش یک دسته گل بود💐
🌹منوچهرآمده بود... اما با چه سر و وضعی!
آن قدر خاکی بود که صورت و موهایش زرد شده بود... یک راست چپاندمش توی حمام... منوچهرخیلی تمیزدبود... توی این شش ماه چند بار بیشتر حمام نکرده بود... یک ساعت سرش را می شستم که خاک ها ازلای موهاش پاک شود... یک ساعت ونیم بعد ازحمام آمد بیرون و نشستیم سر سفره
🌹در کیفش را بازکرد و سوغاتی هایی که برایم آورده بود را درآورد. یک عالم سنگ پیدا کرده بود به شکل های مختلف... با سوهان و سمباده صافشان کرده بود..... رویشان شعر نوشته بود... یا اسم من و خودش را کنده بود... چند تا نامه که نفرستاده بود هنوز توی ساکش بود... گفت وقتی نیستم بخوان!
🌹حرف هایی را که روش نمی شد به خودم بگوید برایم می نوشت اما من همین که خودش را می دیدم بیشتر ذوق زده بودم ..... دلم می خواست از کنارش تکان نخورم . حواسم نبود چه قدر خسته است لااقل برایش چایی درست کنم. گفت برایت چایی دم کنم؟؟
گفتم نه چایی نمی خورم
گفت من که میخورم
گفتم ولش کن حالا نشسته ایم....
گفت دوتایی بریم درست کنیم ؟؟
سماور را روشن کردیم ... دوتا نیم رو درست کردیم. نشستیم پای سفره تا سال تحویل .... مادرم زنگ زد گفت:من باید زنگ بزنم عید را تبریک بگویم؟؟
🌹گفتم حوصله نداشتم شما پیش شوهرتان هستید خیالتان راحت است. حالا منوچهر کنارم نشسته بود. گوشی را از دستم گرفت وبا مادر سلام و احوالپرسی کرد. صبح همه آمدند خانه ی ما.. ناهار خانه ی پدر منوچهر بودیم ... از آن جا ماشین بابا را برداشتیم و رفتیم ولی عصر برای خرید.
رادیو مهدیاران قسمت ۳.mp3
17.86M
📻 رادیو اینترنتی مهدیاران
این قسمت شامل آیتم های :
👈 ازدواج آسان
👈 پندانه و حکایت
👈 طنزِ تفاوتهای دختر و پسر
👈 داستان صوتی مهدوی «بخاطر امام زمان»