از دستش گرفتم و با جدیت گفتم : من اصلا نگران نیستم!
لبخند رو ی لب دکتر عمیق تر و پر معنا تر شد و من بر ا ی گرفتن نسخه به دنبال
آرام از اتاق خارج شدم و به سمت داروخونه پا تند کردم.
🍃 #پارت_پنجاه_و_یک_و_پنجاه_دو
💕 دختر بسیجی 💕
یک ربع بود که پرستار برا ی آرام سرم وصل کرده بود و من برای اینکه از محیط
شلوغ و پر رفت و آمد دور باشم توی ما شین منتظر نشسته بودم و حرف دکتر رو
تو ی ذهنم مرور می کردم.
او چطور فکر کرده بود ممکنه که من و آرام با هم نامزد با شیم و پای بچه هم در میون باشه؟!
ولی یه چیز بر ای خودم هم جالب بود اینکه حر ف
دکتر بد به
مزاغم خوش اومده بود و یه جورایی قلقلکم می داد.
با حرص و برای خلاصی از شر فکرای جورواجور دستم رو رو ی فرمون کوبید م و از ماشین پیاده شدم و به سمت ساختمون درمانگاه قدم برداشتم.
به پرستار ی که بر ای آرام سرم وصل کرده بود و حالا با یه آمپول تو ی دستش به
سمت اتاق اورژانس می رفت نزدیک شدم و از او که حالا متوجه ی من شده بود
پر سید م : هنوز سرمشون تموم نشده؟!
پرستاره لبخند ی به روم زد و گفت : نه! چرا نمیرین پیشش؟
_می تونم برم؟!
_آره! ایشو ن توی اتاق تنها هستن .
پرستاره با گفتن این حرف از من فاصله گرفت و با باز نگه داشتن در اتاق از من
خواست وارد اتاق بشم و من با تعلل و دودلی به سمت اتاق قدم برداشتم و وارد اتاق
کوچک اورژانس شدم.
به آرام که ر وی تخت دراز کشیده و چشماش رو بسته بود نگاه کردم و بدون گرفتن
نگاهم از صورتش ر وی تنها صندلی و با
فاصله از تخت نشستم که آرام چشماش رو باز کرد و با تعجب به من و پرستار که
داشت مایع داخل آمپول رو تو ی سرمش خالی می کرد نگاه کرد.
پرستار که دید آرام بهش خیره شده به روش لبخند زد و گفت : فکر کردم خوابیدی؟!
آرام لبخند بی جونی زد و گفت : میشه این سرم رو زیادتر کنین تا زودتر
تموم شه حوصله ام سر رفت.
پرستار با همون لبخند جوابش رو داد : نه عز یزم نمی شه! اگه زیاد تر بشه تاثیری
نداره! بعدشم من که باهات پارتی باز ی کردم و اجازه دادم آقاتون بیاد پیشت دیگه برا ی چی این همه عجله داری ؟
آرام سرش را انداخت پایین و دیگر چیزی نگفت
با رفتن پرستار و بسته شدن در پشت سرش آرام نفسش رو حرصی بیرون داد و با همون حرص تو ی لحنش گفت : من نمی دونم کی به پرسنل اینجا مدرک داده؟ آخه
ما کجامون به.......
به او که حرفش رو نصفه رها کرده بود و به حرص خوردنش خندیدم و وسط خنده
بریده بریده گفتم : فکرش رو بکن ... من و.....
من و تو..... با هم ازدواج کنیم!
با عصبانیت نگاهم کرد و گفت : حتی فکر کردن بهش هم......
با جدیت و اخم نگاهش کردم و با بالا انداختن یه تای ابروم گفتم : فکر کردن بهش چی؟!
_هه! خنده داره!
_آره! خنده داره!
نگاهش رو از من گرفت و در سکوت به سقف خیره شد و من در حا لی که به نیم
رخش زل زده بودم دوباره به او و بودن در کنارش فکر کردم.
باز هم کلافه از فکرا ی بی سر و ته و ضد و نقیضم نفسم رو بیرون دادم و گفتم :
اینجوری......
همزمان با خارج شدن این کلمه از دهن من آرام هم کلم های رو به زبون آورد که
ناگهان هر دو ساکت و به هم خیره شدیم.
وقتی دیدم چیزی نمی گه به حرف اومدم و گفتم: چی می خواستی بگی؟!
_چیز خاصی نبود! شما حرفتون رو بزنین.
_می خواستم بگم اگه ساکت باشیم این دقیقه ها دیر میگذره و حوصله مون
سر می ره که خودت به حرف اوم دی.
_مگه ما حرفی هم بر ای گفتن داریم؟!
_می بینم که این سرم و آمپول اول از همه زبونت رو باز کرده و من مطمئن شدم
اون دختر ی که هر لحظه ممکن بود از حال بره خودتی.
جوابی نداد و من با پوزخند ی گوش هی لبم ادامه دادم : بهت نمیومد انقدر شکمو
با شی که به خاطر پر خور ی کارت به بیمارستان بکشه!
_من نه شکموام و نه پر خور!
از حرص توی لحنش لبخند رو ی لبم پر رنگ تر شد و گفتم : هنوز هم نمی خوا ی بگی چی می خواستی بگی؟!
🍃 #پارت_پنجاه_و_سه_و_پنجاه_و_چهار
💕 دختر بسیجی 💕
_شما نمی تونستین بیرو ن منتظر بمونین تا این سرم تموم بشه؟!
_چرا می تونستم!
_خب! پس ..........
_دلم نخواست!
نگاهش رو ازم گرفت و بعد چند لحظه سکوت پر سید : میتونم یه سوال ازتون
بپرسم؟!
_بپرس!
_چرا خودتون من رو آوردین اینجا؟!
این سوالی بود که برا ی خودم هم مطرح و جوابش برا ی خودم هم مجهول بود و
وقتی دیدم جوابی براش پیدا نمی کنم با بی خیالی گفتم : چون دلم برات سوخت!
سوالی و متعجب نگاهم کرد و من با س
رد ترین لحن ممکن ادامه دادم : تو حالت
خیلی بد بود و من با خودم گفتم ممکنه هر لحظه از حال بری!
May 11
#در_محضر_معصومین
🔰امام سجاد علیه السلام:
✍القتل لنا عاده و کرامتنا الشهاده.
⚫️کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت ماست.
📚بحار الانوار، ج45،ح118
#حدیث_روز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ آیین سلیمانی باصدای آهنگران
شبهه:
اگر تشییع برای حاج قاسم نمیگرفتید ۲۰ نفر زیر دست و پاها له نمیشدند
اگر به فکر انتقام و تنش نبودید هواپیمای اوکراینی نمی افتاد
اگر سالگرد پشت سالگرد و تجمع پشت تجمع نمیگرفتید صد شهید در کرمان نمیدادیم ...
پاسخ نقضی :
اساسا اگر انقلاب نمی کردیم چه بهتر بود و مردم مشغول زندگی بدون تنش با طاغوت بودند
یه چیز بهتر ، اصلا اگر پیامبر اسلام را نمی آورد و با مشرکین تنش ایجاد نمیکرد همه دور هم بت میپرستیدیم و خوش بودیم
این اشکال قبل از پیامبر به خدا هم وارد است که اگر خلقت را جور دیگری می آفریدی تنشی نبود ...
امیرالمومنین ع ، ۲۰ هزار شهید فقط در جنگ صفین داد آخرش هم نتوانست معاویه را شکست دهد
پاسخ حلی :
مگر ما علم غیب داریم که در کدام سفر قرار است تصادف کنیم یا نکنیم ؟ خب لازمه این شبهه این است که به خاطر ترس از تصادف در خانه بنشینیم و حرکت نکنیم
نه برادر ، علی ع که علم غیب داشت و روی منبر کوفه فرمود معاویه پیروز میشود ، در جواب مردی که گفت : میدانی شکست میخوری و ادامه میدهی ، فرمود :
ألتمس العذر بینی و بین الله تعالی
به تکلیفم که مبارزه هست عمل میکنم تا نزد خدا عذر داشته باشم
مولا که میدانست کوفه شکست میخورد ادامه داد ما که به قله نزدیکیم و ظفر قریب، چه کنیم ؟
والعاقبة للمتقین
صحبت متن :شیخ ناصر یوسفی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر...
#کرمان_تسلیت
#ایران_تسلیت
🕊آوای ملکوتی اذان
لحظات ناب بندگی
در یک قرار معنوی
بر سجاده عاشقی
🌻میرسد بانگ اذان باز مرا میخوانی
🌻تا دهی این دلِ بی حوصله را سامانی
🌻بار الها تو همانی که در هر نفسی
🌻بهتر از من، همه احوال مرا میدانی
🌾🕊 عاشقان وقت نماز است
🕊 📢 اذان میگویند
اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ
اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ
اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ
اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ
اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ
اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّه
اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّهِ
اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّه
حَی عَلَی الصَّلاةِ
حَی عَلَی الصَّلاةِ
حَی عَلَی الْفَلاحِ
حَی عَلَی الْفَلاح
حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ
حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ
اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَر
لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ
عَجِلُ بِالصلاة
التمــــــــــاس دعــــای فرج
✨🕊بشتابید به سوی نماز اول وقت
منتظران گناه نمیکنند
ترگـــ🌸ــل(منیہدخترمنطقےام🧕) 5️⃣3️⃣↫ #قسمت_سی_و_پنجم نتیجـ📈ـهای را که امروز مؤسسههای تحقیـ📝
ترگـــ🌸ــل(منیہدخترمنطقےام🧕)
6️⃣3️⃣↫ #قسمت_سی_و_ششم
گرمـ🔥ـای زندگی،نیازمندِ تعهد و وفاداری
زـ🧕🏻ـن و مـ🧔🏻♂️ـرد به همدیگر است.
ادامه دارد...
#دخترونه
#کتاب_ترگل
#شبجمعهاستهوایتنکنممیمیرم
🔰 دِيدهبَستمازهَمهعَالم،دَلمدرکَربلاست
بَرلَبمدَائمبَوداينبِيتزِيبازَمزمه
🔰 بَرمَشاممميرسدهَرلَحظهبُویکَربلا
دَردلمتَرسمبِماندآرزويکَربلا....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_پنجشنبههای_حسینی 🖤
دل شده حرم لازم
الهی بشم عازم
صدقه سر آقا
قمر بنی هاشم...
شهید زین الدین-دعای کمیل.mp3
1.21M
🌷 شهیدمهدی زین الدین:
🌓 هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند.
شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند.
ا🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
📢 #صوت | بخشی از مناجات و دعای کمیل با صدای شهید زین الدین ، فرمانده لشکر علی بن ابی طالب(ع) در جمع رزمندگان و فرماندهان
هدیه به ارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
🍀
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🔴 زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه
🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
#مهدویت
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۵ دی ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 05 January 2024
قمری: الجمعة، 22 جماد ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹موت خلیفه اول ابوبکر بن ابی قحافه، 13ه-ق
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️8 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️10 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️17 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیه السلام
▪️20 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
منتظران گناه نمیکنند
از دستش گرفتم و با جدیت گفتم : من اصلا نگران نیستم! لبخند رو ی لب دکتر عمیق تر و پر معنا تر شد و م
ولی حالا می بینم
که...... نه! بادمجون بم آفت نداره!
لبخند غم گینی زد و گفت : ممنون از تعر یفتون!
جوابی ندادم و در عوض وقت ی دید م سرمش تموم شده از جام برخاستم و گفتم :
من بیرون درمانگاه، توی ما شین منتظرتم.
با گفتن این حرف از اتاق خارج شدم و رو به پرستاری که حواسش بهم بود گفتم که
سرم آرام تموم شده و به سمت در خروجی درمانگاه قدم برداشتم.
چیزی از نشستنم تو ی ما شین نگذشت که آرام از در درمانگاه خارج شد و از همون
جلوی در با چشم به دنبال ما شین من گشت.
نگاهم رو از او که چادرش توی هوا تکون می خورد و باد اون رو به رقص در آورده
بود گرفتم و ما شین رو روشن کردم و مقابلش نگه داشتم که متوجه ام شد و ر وی صندل ی عقب نشست .
برای اینکه بتونم صورتش رو ببینم آینه رو روش تنظیم کردم و با به حرکت در
آوردن ما شین ازش پر سیدم : الان حالت بهتره؟!
_آره! خیلی بهترم.
دیگه چیزی نپر سیدم و با پلی کردن آهنگ به رانندگی م ادامه دادم و او هم
سرش رو روی پشتی مبل گذاشت و چشماش رو بست.
ما شین رو جلوی در خون هشون نگه داشتم که چشماش رو باز و با تعجب به در
خونه نگاه کرد و گفت : چرا اومدین اینجا؟!
به طرفش برگشتم و گفتم : پس کجا برم؟!
_مگه نباید میرفتیم شرکت؟
_برو خونه و استراحت کن!
کیفش رو از رو ی صندلی برداشت و با تلخند ی گفت : ممنون که دلتون به
حالم سوخت!
معنی تلخند و نیش کلامش رو نمی فهمیدم و نمی دونستم چرا ناراحت شده ولی هرچه که بود این ناراحت شدنش رو و اینکه انتظار داشته بود چیز دیگه ای ازم
بشنوه رو دوست داشتم و در جوابش گفتم : خواهش! فقط اینکه دیگه هله هوله
نخور چون ممکن نیست که دوباره دلم به حالت بسوزه.
باز هم لبخند تلخی زد و با گفتن خداحافظ در ما شین رو باز کرد و پیاد ه شد.
*فرد ای اون روز، نبود آرام توی شرکت بد جور به چشم میومد و من بر خلاف
تصورم که فکر می کردم اگه نباشه خوشحالم،نه تنها خوشحال نبودم بلکه کلافه و
سر در گم بودم و بی اختیار به جای خالیش توی مانیتور نگاه می کردم.
اتاق حسابداری بر عکس هر روز که شلوغ و پر رفت و آمد بود با نبودش سوت و کور
بود و خانم رفاهی و مبینا توی سکوت به کارشون مشغول بودن.
جای خالیش انقدر توی چشم بود که حتی پرهام هم جای خالیش رو احساس
کرده بود که کلافه به اتاقم اومد و گفت : آراد به نظر تو امروز شرکت یه جو ری
نیست؟
💕 #ادامه_دارد...
#پارت_پنجاه_و_پنج_و_پنجاه_و_شش
💕 دختر بسیجی 💕
نه! چجور یه مگه؟
_یه جورایی به سربه سر گذاشتن این دختره عادت کردم حالا که نیست انگار یه
چیزی کمه.
_خب سربه سر یکی دیگه بزار!
پرهام تو ی فکر رفت و بعد مکثی پر سید:آراد! تو نظرت در موردش چیه ؟
_نظری ندارم او هم یکی مثل بقیه است.
_نیست! خودتم خوب می دو نی که با بقیه فرق داره، حداقل با دخترایی که دور و
بر ما رو گرفتن خیلی فرق داره.
مشکوکانه نگاهش کردم که ادامه داد :برا ی همین ازش بدم میا د و می خوام که
نباشه.
متوجه منظورش نمی شدم چون ضد و نقیض حرف میزد، از یک طرف می گفت از نبودش دل گیره و از طرف دیگه می گفت ازش بدش میاد و می خواد که
نباشه!
من خودم هم احساس او رو داشتم و حتی دلیل احساس خودم رو هم نم ی
فهمیدم و تا ظهر که به خونه برم همه اش احساس می کردم یه چیزی کمه و با ید دنبالش بگردم و با خودم درگیر بود م.
فردا ش هم که به مناسبت میلاد امام رضا علیه السلام شرکت تعطیل بود و من تو ی خونه موندم و به تماشای شبکه هایی نشستم که مشهد و حرم رو نشون می داد.
حرکاتم کاملا غیر ارا دی بودن.
من می دونستم که آرام اون لحظه مشهده و با دیدن حرم از قاب تلوزیو ن خودم رو
بهش نزدیک احساس می کردم .
بابا و مامان هم که از رفتارم تعجب کرده بودن ولی چیز ی نمی گفتن و نگاه ها ی
معنی دار آیدا و آوا رو هم رو ی خودم احساس می کردم.
من هیچ وقت تلویزیون نگاه نمیکردم ولی اونروز از صبح تا شب یه جا نشسته و
به قاب تلوز یون زل زده بودم و توی افکار خودم سیر می کردم.
اونرو ز انقدر تو ی حال و هو ا ی خودم بودم که حتی حرفا ی سعید(همسر آیدا
خواهرم) رو از کنارم نمی شنیدم و به با زیگو شیای دختر شیطونشون هم توجهی
نمی کردم.
صبح فرداش دیر تر از همیشه به شرکت رفتم و اگه مجبور نمیبودم اصلا نمیرفتم.
چند دقیقه ا ی می شد که وارد شرکت شده بودم و چیز ی از نشستنم پشت
میز کارم نگذشته بود که در اتاق با شدت باز شد و من با تعجب به سایه نگاه کردم
که وارد اتاق شد.
نفسم رو کلافه بیرو ن دادم و با پرت کردن خودکار توی دستم ر وی میز به پشتی صند لی تکیه دادم و گفتم:اینجا چی می خوای ؟
نزدیک تر اومد و جواب داد:حقم رو.
_چه حقی؟
_حق اینکه تو حق نداری هر کار که دلت خواست بکنی و بعدش هم رها
کنی به امان خدا.
_این
جا یه همچین حقی وجود نداره.
_داره! یعنی من میخوام که وجود داشته باشه.
پاشدم و جلوش وایستادم و گفتم:سایه من اصلا حوصله ندارم.
_آراد تو حوصله چی رو ندا ری؟
با عصبانیت وسط حرفش پر یدم و غریدم: من با تو کاری ندارم. ...
دیدم که با شنیدن حرفم نگاهش نگران شد و رنگش پرید و لی به روی خودش
نیاور د و سرم داد زد:تو دار ی به من تهمت می زنی؟ اگه مرد نیست ی که پا ی کار ی
که کر دی بایست ی بگو نیستم دیگه چرا تهمت میز نی؟ .
_خودت هم خوب می دونی که تهمت نیست.
_آراد من عاشق تو شدم و تو به من این جوری میگی ؟ این خیلی نامردیه
💕 #ادامه_دارد...
#پارت_پنجاه_و_هفت_و_پنجاه_هشت
💕 دختر بسیجی 💕
_اصالا من نامردم و تو هم اشتباه کرد ی که عاشق یه نامرد شدی.
_دنیا همینجو ری نمی مونه آقا آراد! من این نامردیت رو تلافی می کنم.
به حرفش پوزخند زدم که عصبی شد و در حالی که به سمت در اتاق می رفت
گفت: فقط صبر کن و ببین چی به روزت میارم کاری می کنم که بهم التماس کنی
و بخوا ی ببخشمت.
برای اینکه بیشتر حرصش رو در بیارم قهقهه ا ی سر دادم که با عصبانیت بیرون رفت و در رو محکم به هم زد.
کلافه خودم رو ر وی مبل انداختم و با کف دو دستم به صورتم دست کشیدم.
نقشه ی سایه برا ی گول زدن من خوب بود ولی او من رو خوب نشناخته بود.
سایه با اومدنش به شرکت به حالم گند زده بود و حال خرابم رو خراب تر کرده بود برای همین قرار ملاقاتم رو با مدیر یکی از شرکتهای طر ف قرارداد کنسل کردم و به قصد رفتن به خونه از شرکت بیرون زدم.
با ورودم به خونه، مرسانا، دختر سه ساله و خوش سرزبون آیدا خودش رو تو ی بغلم انداخت و غافل گیرم کرد.
توی اون اوضاع بودن مرسانا و بازی کردن باهاش بهترین چیزی بود که حالم رو
عوض می کرد.
مرسانا رو بغل کردم و ر وی مبل راحتی وسط حال لم دادم و او رو با دو دستم بالا
بردم و شکمش ر و به صورتم مالیدم که با صدای بلند قهقهه زد و من برای اینکه بیشتر بخنده و کیف کنم بیشتر سرو صدا به راه انداختم و باهاش باز ی کردم
که آیدا با سینی چای تو ی دستش بهمون ملحق شد و بعد سلام کردن رو ی مبل
کناریم نشست.
دست از سر به سر گذاشتن مرسانا برداشتم و به آیدا که با لبخند بهمون نگاه میکرد نگاه کردم.
به چشمای قرمز و پف کرده اش خیره شدم و گفتم : چیزی شده ؟
لبخند بی جونی زد و گفت: نه داداش! چطور ؟
_آخه به نظر میا د گریه کردی!
_چیزی نیست.. .
مامان که تا اون لحظه توی آشپزخونه بود به طرفمون اومد و گفت:چی چی رو چیزی نیست، خانم باز هم با شوهرش دعواش شده.
چاییم رو از رو ی میز برداشتم و بی خیال گفتم: خب دعوا که کار زن و
شوهراست.
مامان کنارم نشست و گفت: یعنی تو برات مهم نیست که شوهر خواهرت با
خواهرت چجور رفتاری داره و همه اش دعواش می کنه!؟
یه مقدار از چاییم رو خوردم و جواب دادم: تا جایی که من میدونم سعید آدم بدی نیست و اخلاقش خیلی هم خوبه ولی چشم!
سر فرصت باهاش حرف می زنم.
آیدا با گر یه گفت:دستت درد نکنه داداش پس یعنی من بدم و مشکل از منه؟!
_نمی دونم! خودت چی فکر میکنی؟
آیدا که انتظار نداشت این حرف رو بهش بزنم و طرف سعید رو بگیرم عصبانی
شد و به قصد اتاقی که حتی بعد ازدواج کردنش هنوز هم مال خودش بود از پله
ها بالا رفت.
مامان سرم غر زد:واقعا که! تو به جای اینکه از خواهرت طرفداری کنی طرف سعید
رو می گیری ؟
_من از سعید طرفدار ی نکردم فقط گفتم آیدا یه ذره بیشتر به رفتارش با سعید
دقت کنه! شما هم به جای اینکه ازش حمایت کنی یه ذره شوهر داری یاد ش بده.
💕 #ادامه_دارد...
#پارت_پنجاه_و_نه
💕 دختر بسیجی 💕
آیدا هم از نظر قیافه و هم از همه نظردیگه از اون سرتره پس اونه که باید حد
خودش رو بدونه و پاش رو از گلیم ش دراز تر نکنه.
من که می دونستم بحث کردن با مامان بی فایده است د یگه چیز ی نگفتم و
خودم رو با بازی کردن با مرسانا که ر وی مبل راه می رفت مشغول کردم.
اون شب رو آیدا خونه ی ما موند و به خونه اش نرفت! وقتی هم که بابا پر سید
چرا شب به خونه اش نرفته مامان به دروغ گفت سعید برای کارش به شهرستان
رفته و خونه نیست و آیدا هم چون تنها بوده پیش ما اومده.
مامان چون می دونست بابا هم مثل من ممکنه حق رو به سعید بده و با موندن
آیدا مخالفت کنه واقعیت رو جور دیگ های گفت تا بابا چیزی نفهمه!
صبح روز چهارشنبه زودتر از هر روز از خواب بیدار شدم و به شرکت رفتم.
اون روز برعکس روز قبل سر حال بودم و با اینکه علتش برام مجهول بود اما من
این سرحالی رو دوست داشتم و برام خوشایند بود.
حال هوای شرکت هم اون روز عوض شده بود و خانم رفا هی
رو هم برعکس روز قبل
که کسل و بی حوصله به نظر میرسید اون روز تو ی سالن سر حال دیدمش که
بهم سلام کرد.
تنها این پرهام بود که با اخمای تو ی هم جلوی در اتاقش وایستاده بود و من رو نگاه
می کرد و وقتی دید من متوجه اش شدم پوزخندی زد و به اتاقش رفت .
🍃 #پارت_شصت
💕 دختر بسیجی 💕
بدون توجه به پرهام، مقابل میز منشی وایستاد م و رو به نازی گفتم: امروز خودم
به دیدن مهندس ترا بی میرم پس باهاش تماس بگیر و ببین کی وقت داره
همو ببینیم.
_چشم همین الان تماس می گیرم.
از میز منشی فاصله گرفتم که با شنید ن سر وصدای ی که از اتاق حسابداری
نشئت می گرفت به اونطرف نگاه کردم و گفتم : توی اون اتاق خبریه ؟
لبخند گنده ا ی رو ی لب نا زی نشست و گفت: آرام امروز اومده و باز دخترا دورش
جمع شدن که ازش سوغاتی بگیرن.
ناخودآگاه اخمام تو ی هم رفت و بدون هیچ حرفی به اتاقم رفتم.
نمی خواستم باور کنم حال خوب اونروزم به خاطر وجود آرام تو ی شرکت بوده ولی
این واقعیت داشت که من به خاطر وجود کسی خوشحال بودم که دل خو شی ازش
ندانستم و و دنبال راهی بودم که از شرکت بیرونش کنم.
از رفتارا ی ضد و نقیض خودم عصبی بودم و با کلافگی دستام رو پشت گردنم
قالب کردم و پشت د یوار شیشه ای وا یستادم که در همین حال در اتاق باز و
مش باقر با سینی چای وارد اتاق شد و با خنده بهم سلام کرد و صبح بخیر
گفت.
به طرف میز کارم رفتم و در همان حال جواب سلامش رو دادم.
مش باقر سینی تو ی دستش رو روی میز گذاشت و گفت:آقا اگه با من کار ی
ندار ی
ن من برم به کارم برسم.
پشت میزم نشتم که با دید ن ظرف سوهان تو ی سینی تعجب کردم و خواستم
چیز ی بگم که مش باقر خودش گفت:این سوغات مشهده خانم محمد ی زحمتش
رو کشیده.
چیزی نگفتم و به ظرف سوهان خیر ه شدم که مش باقر از اتاق خارج شد و پرهام
جاش رو گرفت.
به پرهام که هنوز هم ناراحت به نظر میرسید نگاه کردم و گفتم :تو معلوم هست
امروز چت شده؟
نیشخندی زد و با کنایه گفت:من که معلومه چمه از اومدن این دختره ناراحتم ولی تو معلوم نیست چته که امروز بر عکس دیروز و روز یکشنبه کبکت خروس می
خونه.
دست به سینه به پشتی صندلی تک یه دادم و گفتم : درست فهمیدی من امروز
حالم خوبه ولی این ربطی به اون نداره.
با چشم به ظرف ر وی میز اشاره کرد و گفت: چه قدرم معلومه که ربط نداره.
_پرهام تو یه چیزیت میشه! کلا چند وقتیه که عوض شدی!
🍃 #پارت_شصت_و_یک
💕 دختر بسیجی 💕
پرهام چیزی نگفت و در عوض در سکوت پشت دیوا ر شیشه ا ی وایستا د و به
بیرون خیره شد.
*چند رو زی از اون روز گذشته بود و من مشغول دیدن طرح هایی بودم که برا ی
تبلیغ محصولاتمون طراحی شده بودن و من می بایست در موردشون نظر می
دادم تا اگه مشکل دارن برطرف بشه.
چشمم به مانیتور بود که آرام بعد در زدن وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.
به چهره ی نگرانش خیره شدم و پرسیدم :مشکل ی پیش اومده؟
با نگرانی جواب داد:نه! ..یعنی آره.
_بلاخره آره یا نه؟
_آره.
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:راستش از حساب شرکت پول برداشت شده ولی
این که به کدوم شماره حساب ریخته شده مشخص نیست.
_یعنی چی که مشخص نیست؟
_یعنی اینکه شماره حساب مقصد از حافظه ی سیستم پاک شده.
_مگه می شه؟ حالا مبلغش چقدره؟
_۱۰۰......میلیون!.....تومن. ....
از صبحه دارم برر سی می کنم و هر حسابی رو هم که به نظرم رسید ه گشتم ولی بی فایده بود.
نفسم رو بیرو ن دادم و گفتم : باشه خودم برر سی می کنم ببینم چی شده تو برو
به کارت برس.
آرام با تردید و اضطراب از اتاق خارج شد و من با رفتنش پیش اکبر ی رفتم و ازش
خواستم ته و توی ماجرا رو در بیاره و خبرش رو بهم بده.
اون روز پرهام به شرکت نیومده بود و خبر ی هم ازش نداشتم و هر چی هم که بهش
زنگ میزدم بی فاید ه بود و گوشیش در دسترس نبود.
به خیال ا ینکه این مشکل یه مشکل جزئی تو ی جابه جایی پول بوده به اتاقم
برگشتم و به ادامه ی کارم مشغول شدم که مد تی نگذشت که اکبری با یه کاغذ توی دستش وارد اتاق شد و کاغذ رو رو ی میز و جلو ی من گذاشت .
با تعجب نگاهش کردم و پر سیدم: این چیه؟
_من سیستم اتاق آقای سهرا بی که سیست م های اتاق حسابداری بهش متصلن
رو برر سی کردم و شماره حسابی رو که پول بهش واریز شده رو در آوردم.
کاغذ رو به دست گرفتم و نگاهی به شماره حساب انداختم و گفتم:خب این برای
کدوم بخشه؟
🍃 #پارت_شصت_و_دو
💕 دختر بسیجی 💕
بهتره خودتون ببینید، این یه شمار ه ی جدیده و بر ای او لین بار وارد سیستم شده.
برای اینکه بفهمم شماره حساب متعلق به کیه گو شیم رو در آوردم و از طریق
همراه بانک، مبلغی رو به همون شماره پول واریز کردم که با دید ن اسم آرام محمدی به عنوان نام صاحب شماره حساب چشمام تا آخر ین حد ممکن باز شد و با
تعجب به اسمش خیره شدم.
برای اینکه مطمعن بشم اشتباه نشده چند بار دیگر هم ا ین کار رو تکرار کردم و با
تعجب رو به اکبری که روبه روم وایستاده بود گفتم:این غیر ممکنه!
_راستش من هم اول که اسمش رو دیدم باورم نشد و بر ای همین هم فقط شماره
حساب رو بهتون دادم تا خودتون ببینید.
با عصبانیت میز رو دور زدم و به سمت اتاق پرهام پاتند کردم و وارد اتاقش شدم و
پشت سیستم نشستم و خودم همه چی رو چک کردم.
با تعجب و عصبانیت به اسم آرام توی مانیتور کامپیوتر ر وی میز پرهام خیر ه
بودم و باورم نمی کردم که آرام همچین کار ی رو کرده باشه.
روبه اکبری که به دنبالم به اتاق پرهام اومده بود گفتم:تو مطمعنی این درسته.
_من نمی دونم آقا!
داد زدم:پس تو چی می دونی؟
_من سیستم خانم محمدی رو هم برر سی کردم، تاریخ وساعت انتقال پول یکیه
فقط ت وی سیستم ایشون شماره حساب مقصد و اسم دارند ه ی حساب مشخص
نیست.
_یعنی می خوا ی بگی خودش شماره حساب رو پاک کرده.
_ممکنه! به نظر میاد خبر نداشته همه ی سیستما به این سیستم اصلی متصلن.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:صداش کن بیا د اینجا.
_ولی آقا ممکنه اشتباه...
سر ش داد زدم: گفتم صداش بزن بیاد.
اکبری بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد آرام با نگران ی وارد
اتاق شد و روبه روم وایستاد.
به قد ری عصبانی بودم که دلم میخواست با دست خودم خفه اش کنم ولی
سعی کردم عصبانیت م رو کنترل کنم و بهش نگاه کردم وگفتم: بیا جلوتر.
با تعلل دو قدم جلو اومد که گفتم:چرا شماره حساب مقصد از روی سیستمت پاک
شده ؟
_ن....نمی دونم.
به چشمای نگرانش خیر ه شدم و گفتم:بیا ا ینجا تا بفهمی چرا
🍃 #پارت_شصت_و_سه
💕 دختر بسیجی 💕
از جاش تکون نخورد که داد زدم:گفتم بیا جلو تر....
چند قدم جلوتر اومد
و من تونستم جمعیت کنجکاو جمع شده، توی سالن رو ببینم.
به مانیتور کامپیوتر اشاره کردم و گفتم:بخونش!
به مانیتور خیره شد و من به صورت او زل زدم و دید م که ناگهان حلقه ی چشماش
گشاد شد و رنگ صورتش پرید.
دستش رو به عنوان
May 11
🚸 #غایب_نزنید❗️
📆 فردا شنبه است.
به همکلاسی های این دانش آموزان بگویید :
🧑🏫 اگر معلمان
نام هریک این ۲۰ #دانش_آموز_شهید را خواندند؛
☝️همه با هم بگویند « #حاضر»
🌹این دانش آموزان شهید، « #غایب» نیستند
▫️از همیشه حاضرترند
▫️از همیشه زنده ترند
▫️از همیشه شاداب ترند
🟢 میهمان #سفره_حضرت_زهرا(ع) هستند؛
و سفره دار این میهمانی قهرمان ملی شأن
#حاج_قاسم_سلیمانی است.
( ✍حمیدرضاابراهیمی)
🌹زنده بودن شهدا بعد از شهادت
دربارهی شهیدان،
در دو جای قرآن تصریح شده که
#شهیدان_مرده_نیستند، زندهاند؛
این دیگر با صراحت است.
🔰یکی در سورهی بقره است:
وَ لا تَقولوا لِمَن یُقتَلُ فی سَبیلِ اللَّهِ اَمواتٌ بَل اَحیاء؛
به اینهایی که در راه خدا کشته میشوند مرده نگویید، اینها زندهاند.
دیگر از این واضحتر، روشنتر؟
🔰یکی هم در سورهی آلعمران:
وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ اَمواتًا بَل اَحیاء...
(مقام معظم رهبری۱۴۰۱/۶/۲۰)
#شهدای_انفجار_اسرائیلی
#انتقام_سخت