سلام امام زمانم ✋️
سہ شنبہ شدُوپَرزدم سوےِ تو
شدَم سائل ديدن روےِ تـو
بہ اِذنْ چهارده نورپاڪ جهـان
شدم جان نثار امام.زمـان.عج
💚کاش تعجیلی شود
🌷یک سه شنبه بین سه شنبه ها
💚یک ملاقات خصوصی
🌷جمکران ، وقت دعا
💚گوشه ای خلوت
🌷نگاه بی قرار و اضطراب
💚می شود یعنی؟
🌷من و تصویر چشمان شما
💚همه هست آرزویم
🌷 که ببینم از تو رویی
💚چه زیان تو را که من هم
🌷 برسم به آرزویی...
صبحت بخیر آقای من🍃
🌷سه_شنبه_های_مهدوی
#صبحتون_مهدوی
1.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹عنوان کلیپ:
💢هرکس به امام زمان نزدیکتر باشد زندگیش بهتره
🔹حضرت آیت الله سید حسن ابطحی (رحمة الله علیه)
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🎬 کلیپ «بیتفاوت نباش»
👤 استاد #رائفی_پور
❓ مهدویت به حرف نیست، یک راهبرده ؛ من نقشم چیه؟
چه کسایی رو ما میفرستیم مجلس؟
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰رسول خدا صلی الله علیه وآله به علی علیه السلام فرمود:
🔴ای علی، اگر بندهای به اندازه نوح (۹۵۰ سال) خدا را عبادت کند؛ و به اندازه کوه احد، طلا انفاق کند؛ و هزار سال پیاده به حج رود؛ و آنگاه بین صفا و مروه مظلومانه کشته شود، اما ولایت تو را نپذیرفته باشد، رایحه بهشت را استشمام نکرده و به بهشت نخواهد رفت.
📚المناقب خوارزمی،ص ۶۷ و ۶۸
#حدیث_روز
منتظران گناه نمیکنند
🍃 #پارت_دویست_وسه_ودویست_وچهار 💕 دختر بسیجی 💕 الان خودم یه شام زود هضم درست میکنم و برات میارم و ت
و بهشون تکیه داد و گفت :تو آرام شاد و
سرحال رو تو ی اوج جوو نی شکستی! پیر ش کردی!
خونه ای که با وجودش شلوغ و پر از سر و صدا بود حالت اصلا معلوم نمیشه آرامی
تو ی خونه هست یا نیست!
کاری کر دی که به جای خندیدن یه گوشه زانوی غم بغل بگیره و به ناکجا آباد
خیره بشه و اشک بریزه!
تو کاری کر دی که مجبوره برای یه ثانیه ای خواب راحت قرص بخوره!
بهم نزدیک شد و رو بهم توپید : تو کار ی کرد ی تا آرامی که وجودش برای همه
آرامبخش بود حالا خودش برای آروم شدن قرص اعصاب بخوره!
بد کردی آراد!
خیلی بد کردی!
سرم رو پایین انداختم، دیگه تحمل شنیدن نداشتم، دیگه نمی تونستم بشنوم که
من با آرامم چیکار کرده بودم!
دیگه نم یتونستم بشنوم که آرامم حالش بدتر از منه و طاقت بیارم!
چرا محمدحسین حال خرابم رو نمیدید و با حرفاش آتیشم میزد ؟ من که
خودم ته خرابا بودم.
به چشمای خیسم خیر ه شد و گفت: یادمه همینجا، توی همین اتاق بهم یه قولی دا دی! یادته؟!
سرم رو به یک طرف چرخوندم و چشمام رو بستم که داد زد:گفتم یادته؟!
_آره ........یادمه!
_من گفتم بهت اعتماد ندارم ولی تو قول داد ی خوشبختش کنی!
همه ا ش آرزو میکردم در موردت اشتباه کرده باشم و لی حیف که درست میگفتم.
_میشه ازتون یه خواهشی بکنم!
_.........
اشک ریختم و گفتم :هر چه قدر میخوای من رو سرزنش کن و بزن ولی لطفا آرام
رو..... آرام رو به خاطر انتخاب من سرزنش نکن.....
_از آرام چیزی با قی نمونده که کسی بخواد سرزنشش کنه! آرام همون دیشب که
دوستت با پدر و مادرش اومد تموم شد!
محمدحسین با گفتن این حرف در اتاق رو باز کرد و بعد مکثی که به نظر میر سید
چیزی میخواد بگه ولی پشیمو ن شد از اتاق بیرو ن زد.
با رفتنش بدون توجه به چشمای خیسم و چشمایی که بیرون در به من چشم
دوخته بودن با عصبانیت به اتاق پرهام رفتم و رو به او که پشت به من و جلو ی
پنجره خیلی ریلکس وایستاده بود گفتم: خیلی پستی پرهام! خیلی نامر دی
نارفیق چرا من باید بشنوم که تو به آرام.......
چرا پرهام؟ چرا ؟
تو به چه حقی این کار رو کردی.... .
سرم داد زد : میشه بگی تو چه نسبتی باهاش دار ی؟!
ساکت شدم و در سکوت نگاهش کردم که به طرفم برگشت و گفت : من زودتر از تو
عاشقش شدم!
من زودتر از تو بهش گفتم دوستش دارم ولی او عاشق تو شده بود و من این رو از
چشمایی که د یوونه شون شده بودم فهمیدم.
حال اون روزا ی من هم بدتر از حال این روزا ی تو بود.
من که هر لحظه کنار تو می دیدمش و رو زی صدبار دلم میخواست بمیرم.
شبا رو تا صبح سرم رو به مهمونی گرم کردم و روزا رو تا شب از درد سر و درد
نداشتنش زجر کشیدم.
آره آراد! من هم عاشق آرام شده بودم، خیلی زودتر از تو! عاشق دختری شدم که با
همه فرق داشت.
او به اتاق من هم میومد ولی مثل اتاق تو در رو نمی بست و باز میذاشت!
من به خاطر تو پا پس کشیدم و پا ر وی دلم گذاشتم ولی حالا دیگه نمیتونم
دست ر وی دست بذارم و ببینم پسر حاجی که دم به دقیقه مادرش برا ی راضی
کردن آرام به خونشون میره از چنگم درش بیاره.
داد زدم:خفه شو عوضی! گم شو برو بیرون، دیگه نمی خوام ببینمت.
پوزخن دی گوشه ی لبش نشست و با برداشتن کتش از ر وی صندلی از کنارم
گذشت و از اتاق خارج شد.
چه سخت باخته بودم و چه زود از دست داده بودمش!
من تشنه ی ذر های آرامش بودم و آرامی که میتونست آرامم کنه رو نداشتم و حالت
رفیقم میخواست برای همیشه این آرامش رو از من بگیره!
چه درد بدی بود بدون آرام نفس کشید ن و این رو فقط من میفهمیدم که نبودنش
جگرم رو سوزونده بود و آخ که چه بد می سوختم.
از اتاق خارج شدم و به اتاق خودم رفتم و محکم در رو به هم زدم و پشت در وایستادم.
سرم رو به در تکیه دادم و آرام رو دیدم که وسط اتاق روسریش رو از سرش در آورد و
گفت :آراد این مدل بافت مو رو دوست داری ؟
به موهای پیچ و تاب دار و بافته شده اش نگاه کردم و دستام رو ت وی جیب شلوارم
جا دادم و گفتم :امممممم... راستش من موهای بازت رو بیشتر دوست دارم!
_واقعا؟!
_واقعا!
_چه خوب پس دیگه لازم نیست یک ساعت زیر دست ا ین مبینا بشینم تا
پوست سرم رو بکنه!
_مبینا غلط میکنه اصلا از ا ین به بعد هر روز خودم میخوام موهات رو برات
ببافم.
🍃 #پارت_دویست_و_هفت_و_دویست_و_هشت
💕 دختر بسیجی 💕
از روی در سر خوردمو رپی زمین نشستم
دیگه آرام نبود که برام برقصه و پشت به من بایسته و من موهاش رو براش ببافم.
منتظران گناه نمیکنند
🍃 #پارت_دویست_وسه_ودویست_وچهار 💕 دختر بسیجی 💕 الان خودم یه شام زود هضم درست میکنم و برات میارم و ت
او میدونست من عاشق موهاشم و حالا که من نبودم موهاش رو کوتاه کرده بود.
تا شب رو توی خلوت و اتاقی که به خاطر کشیده بودن پرد ه ها این روزا همه اش
تاریک بود موندم و نزدیک غروب که دید م دیگه تحمل خلوت و جای خالی آرام
رو ندارم از اتاق خارج شدم و از شرکت بیرون زدم
رون زدم و همراه با گذاشتن هندزفریم تو ی گوشم و پلی کردن آهنگی که این روزا مرهمم شده بود بی هدف توی پیاده رو
قدم زدم.
بدون تو دارم قدم میزنم
تو این شهر که از خاطراتت پر ه
تو این کوچه هایی که از اسمشون
بدون تو حالم به همم یخور ه
نفس می کشم بی تو تو ی این هوا
خدایا نفسهام رو از من بگیر
(به چشمهام نگاه کرد و گفت:آراد بدون تو نفس کشیدن برام غیر ممکنه!
_من قرار نیست نباشم.
_ من از نبودنت میترسم! نمی تونم! من نمی تونم نبودنت رو....
_هیسسس!)
از اون روز که تو رفتی هی به خودم
می گم لعنتی بسه دیگه بمیر.
زیبا ترین کابوس رویاهای من!
معشوقه ی عاشق کش زیبا ی من!
این زندگی بدون تو شب یه مردنه
تنها دلیل زندگیم دنیای من
دیرو ز من! امروز من! فرد ای من!
انگیزه ی تموم این حرفا ی من
بعد از تو دردم، درد بی درمون شده
ای و ای من، ا ی و ای من، ا ی وای من
بدون تو یه عاشقم که فقط
داره درد معشوق اش رو میکشه
همه میگن این عاشق بینو ا
نمی تونه دیگه سر پا بشه
(آهنگ از :امین حبیبی)
آرام نبود و من بدون او خودم هم نبودم و دلم یه لحظه د یدنش رو می خواست.
باورم نمی شد که تونستم دوماه بدون آرام و فقط با خاطره هاش نفس بکشم و
زندگی کنم.
با صدای رانند ه که گفت : آقا رسیدیم کجا باید برم.
به خودم اومدم و به خیابونی که خونه ی آرام توش قرار داشت نگاه کردم و تراو لی رو
روی داشبورد گذاشتم و از ما شین پیاد ه شدم که راننده گفت :آقا اگه پول خورد دار
ی بده.
_بقیه ا ش رو نمی خوام.
در ما شین رو بستم و بی توجه به مخالفت راننده پا توی کوچه گذاشتم و به
سمت خونه شون رفتم و دور تر از در خونه و اونطرف خیابون وایستاد م و به در
خیره شدم.
به برق خاموش خونه ی امیر حسین نگاه کردم و چهر ه ی آرام بعد برداشتن چادر
عروس مقابلم نقش بست که به روم لبخند زد و من محو تماشاش شدم.
با یاد آوریش دستم رو رو ی قلبم گذاشتم و رو ی ز مین زانو زدم و لبم رو به دندون
گرفتم.
یک ساعت بود که به امید دیدنش روبه ر وی د ر نشسته بودم و عجیب قلبم بی قراری می کرد و بهم میگفت بیخود
اینجا نیومدم و حتما میبینمش.
با نزدیک شدن ما شینی به در خونه و متوقف شدنش همانطور که نشسته بودم
شمشادهایی که مانع دیدن می شدن رو کنار زدم و تونستم ببینمش که با کمک
آرزو از ما شین پیاد ه شد و بیرمق به سمت در خونه که امیرحسین بازش کرده بود
رفت ولی قبل ورودش به خونه وایستاد و به پشت سرش نگاه کرد و قلبم رو با دیدن صورت لاغر و ناراحتش آتیش زد که هما خانم گفت:آرام جان! چیزی شده چرا نمیری تو!
آرام بار دیگه به پشت سرش نگاه کرد و همانطور که آرزو زیر بغلش رو گرفته بود
وارد خونه شد و تازه من فهمید م چه کردم با آرامم که حتی نمیتونست روی پاش
راه بره.
امیرحسین که تا اون لحظه منتظر جلوی در وایستاد ه بود رو به محمدحسین که ما شین رو پارک کرده بود و میخواست وارد خونه بشه پر سید: دکترش چی گفت.
محمدحسین :چی میخواستی بگه یه مشت قرص قوی تر براش نوشت و گفت
باید از جاهایی که او رو یاد اون به همه چیز میندازه دورش کنیم.
محمدحسین و به دنبالش امیرحسین وارد حیاط خونه شدن و من نشنیدم دیگه
چی میگن.
از جام برخاستم و با قدمای سنگین و داغون تر از هر زمان قدم برداشتم و خودم رو
به خیابون اصلی رسوندم و برای اولین تاکسی دست بلند کردم که جلوی پام
ترمز زد و من تو ی ما شین نشستم و آدرس خونه ی آیدا رو بهش دادم.
زنگ در واحد رو زدم که سعی د در رو برام باز کرد و گفت :سلام خوش اومدی.
_سلام! من که اینجا خونه ام شده دیگه چه خو ش آمدی؟! همین روزاست که
دمم رو ب گیری و بندازیم بیرون.
سعید خندید و گفت : اگه به من باشه حتما این کار رو میکنم و لی کیه که با
وجود خواهرت جرأت کنه!
به حرفش لبخند بی جونی زدم و جلوتر از او وارد حال شدم که آیدا از توی
آشپزخونه بهم سلام کرد و من جوابش رو دادم وخواستم بشینم که گفت:دیگه اونجا
نشین، پاشو یه آب به دست و صورتت بزن و بیا شام بخور
🍃 #پارت_دویست_ونه_ودویست_وده
💕 دختر بسیجی 💕
با این حرفش سعید با لبخند شونه ا ی بالا انداخت و من بر ای شستن دستام به
سرویس داخل راهرو رفتم.
دستام رو پر از آب کردم و به صورتم ریختم و به تصویرم توی آینه ی روبه روم خیره شدم.
مامان راست می گفت چقدر الاغر شده بودم!
دیگه آراد غم زده ی توی آینه رو نمی شناختم!
ریشی ر وی صورتم بود که از حالت ته ریش در اومده بود و سنم رو بیشتر از اونی
که بودم نشون می داد.
(آرام سرش رو ر وی بالشم گذاشت و دست ی به صورتم کشید و گفت :آراد بزار
ریشت همیشه همینجور بمونه!
_چرا؟
_آخه اینجور ی جذاب تری!)
ما شین تیغ سعید رو از کمد کوچیک کنار آ ینه درآوردم و تیغ رو توش جا زدم
و رو ی صورتم کشیدم.
حالا دیگه آرام نبود که بخوام براش جذاب باشم!
حالا دیگه او نبود و من هم میخواستم که نباشم.
با تموم شدن کارم صورتم رو شستم و رو ی روشور رو هم آب گرفتم و از سرویس
خارج و وارد آشپزخونه شدم.
آیدا که مشغول کشید ن غذا توی دیس بود با دیدنم به روم لبخند زد و گفت :چه
خوب کرد ی داداش! دیگه داشتم ازت می تر سیدم.
سعید که به غذا ناخنک زده بود با دهن پر گفت : چی چی رو خوب کرده! یه
ساعت رفته اون تو و ما رو از شام خوردن انداخته.
_نه که نخور دی! حالا بزار دهنت خالی بشه بعد غپی بیا.
آیدا دیس برنج رو روی میز گذاشت و خودش پشت میز و وسط من و سعید
نشست و برای من که به میز رنگا با رنگش خیر ه بودم توی بشقابم غذا کشید که
سعی د رو به من گفت : چیه؟ چرا ماتت برده؟
بشقاب رو از دست آیدا گرفتم و گفتم :این غذا رو از بیرون گرفتی ؟
_نه خیر! خانم خونه زحمتش رو کشیده!
با تعجب به آیدا نگاه کردم که بی اراده آه کشید و گفت :انگار آرام اومده بود تا
فقط بهمون بگه دار یم اشتباه زندگی می کنیم و بره!
قاشق تو ی دستم و ر وی بشقاب برنج ثابت موند که آیدا که تازه فهمیده بود چی
گفته و ناخواسته من رو به یا د آرام انداخته با خنده ی تصنعی گفت : اِداداش! این
تر شی رو خودم ر یختم البته هنوز جا ن یفتاده بخور ببین خوشت میاد ؟
با این حرفش باز هم یاد آور تر شی خوردن آرام شد و من لبخند تلخی زدم و یه
قاشق کوچیک از تر شی رو توی دهنم گذاشتم که از تندی بیش از حدش به
سرفه افتادم.
سعید خیلی ریلکس لیوا ن آب رو به دستم داد و من آب رو سر کشیدم و گفتم :
آخه خواهر من چیزی که بلد نیستی چرا درست می کنی؟
آیدا با تعجب نگاهم کرد و سعید رو بهش گفت :خانم! یادته بهت گفتم یه کوچولو
تند شدن؟ منظورم از کوچولو این بود!
آیدا با حرص نگاهش کرد و یه مقدار از تر شی رو توی دهنش گذاشت و گفت :
وا ی این چقدر تنده!... اشکال نداره یه مقدار دیگ ه که کلم و اینجو ر چیزا بریز
م توش درست می شه.
من سعید با تعجب به هم نگاه کردیم و توی سکوت مشغول خوردن شام شدیم.
*برای اولین بار توی یک عصر گرم تابستونی، کنار سایه و توی مرکز خرید
قدم می زدم و بی هدف به مغازه ها نگاه میکردم و بدون هیچ دلخوشی ا ی برا ی
هر چیز ی که سایه میخرید کارت می کشید م بدون اینکه برام مهم باشه
بدونم چی خریده!
مقابل مغاز ه ی کفش فرو شی وایستادم تا سایه کفشی که میخواد ر و انتخاب
کنه.
او که دید ه بود من کلافه ام و حوصله ی خرید ندارم دست از دید زدن کفشا
برداشت و گفت : عزیزم! تو امروز حالت خوب نیست میخوای بریم خونه و یه روز
دیگه بیایم برا ی خرید.
_نه لازم نکرده! تو هر چی میخوای رو بخر! چون من د یگه نمی تونم بیام.
_حالا چرا عصبی میشی؟ اصلا من دیگه چیز ی نمی خوام .
_خیلی خب! پس میریم خونه.
جلوتر از او راه افتادم و صدا ی تق تق اعصاب خورد کن کفش پاشنه بلندش رو شنیدم که خودش رو به من رسوند و سعی کرد شونه به شونه ام قدم برداره.
بی توجه به او که منتظر بود در ماشین رو براش باز کنم توی ما شین نشستم و
منتظر شدم تا سوار شه!
با عصبانیت توی ما شین نشست و در رو به هم زد و من که این روزا با کوچکترین صدایی اعصابم به هم می ر یخت بهش توپیدم :هوی چته؟!
_تو هنوز یا د نگرفتی با یه خانم چجور باید رفتار کنی؟!
_خانمی نمیبینم که بخوام یاد بگیرم چطور باهاش رفتار کنم.
با حرص نفسش رو بیرو ن داد و من با روشن کردن ما شین آهنگ غم گین همیشگیم رو پلی کردم.
مدتی که گذشت دستش رو رو ی دکمه ی ضبط گذاشت و آهنگ رو قطع کرد که
گفتم : هیچ معلومه چیکا ر میکنی؟
🍃 #پارت_دویست_ویازده_ودویست_ودوازده
💕 دختر بسیجی 💕
_تو از این به بعد حق نداری این آهنگ رو گوش کنی!
_تو برا ی من تصمیم نمی گیری که چیکار کنم و چیکار نکنم!
_خیلی خوب هم میگیرم! ما دیگه قراره زن و شوهر بشیم و هیچ دلم نمی خواد
تو هنوز هم به فکر اون دختره ی عقب افتاد ه ی عهد بوق ..
با نشستن دستم تو ی دهنش حرفش رو خورد و من سرش داد زدم : وقتی میخوای در موردش حرف بزنی دهنت رو آب بکش!
دفعه ی آخری باشه که شنیدم بهش توهین کر دی.
با گریه گفت:تو به خاطر اون زد ی توی دهن من؟!
دوبار ه آهنگ رو پلی کردم و بدون هیچ حرفی و خوشحال از اینکه سایه قهر کرده و دیگه صداش ر وی مخم نیست به رانندگی م ادامه دادم.
جلوی در خونه شون ما شین رو نگه داشتم و قبل اینکه پیاده بشه دستمالی رو به طرفش گرفتم و گفتم :گوشه ی لبت رو پاک کن.
دستمال رو از دستم گرفت و با ناراحتی از ما شین پیاده شد .
با رفتنش سرم رو رو ی فرمون گذاشتم و گفتم :قسم میخورم به محض پاس شدن چکایی که دست باباته بر ای همیشه شرت رو از سرم کم کنم! فقط دعا کن اوضاع همین جور بمونه!
ما شین رو روشن کردم و به سمت خونه ی خودم روندم.
در خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم و با کشید ن نفس عمیق هوای گرم خونه رو وارد ریه ام کردم.
دکمه های لباسم رو باز کردم و با دیدن دو جعب های که وسط حال و ر وی هم
گذاشته شده بودن به سمتشون رفتم و با تلخند ی نگاهشون کردم و خواستم
ازشون رد بشم که بی اراده برگشتم و کنارشون ر وی زانوم نشستم و در جعبه ی بالایی رو باز کردم.
تو ش پر بود از جعبهای کو چیک و در رأس هم هشون جعبه ی کادویی عطر ی
بود که من شب تولدش بهش هدیه داده بودم.
جعبه ی عطر رو برداشتم که جعبه ی کوچیک حلقه ها از کنارش توی جا ی
خالیش افتاد.
جعبه ی توی دستم رو رو ی زمین گذاشتم و جعبه ی حلقه رو برداشتم و درش رو باز کردم.
حلقه ی ساده رو بین انگشت شست و اشارهام و دور از خودم نگه داشتم و بهش خیره شدم و غرق شدم توی خاطراتم:
فروشنده جعبه ای حاو ی ست حلقه ی ازدواج ساده رو جلومون باز کرد و حلقه ی طلا رو به سمت آرام گرفت و ازش خواست امتحانش کنه.
آرام حلقه رو توی دستش کرد و دستش رو دور از خودش گرفت و بهش خیره شد.
مامان رو بهش گفت:این حلقه خیلی ساده نیست؟
آرام با درماندگی به من نگاه کرد و من گفتم :مامان جان اگه اجازه بدین حلقه
هامون رو ساده و ست برداریم
مامان با مهربو نی گفت: هر جور که خود تون دوست دارین شما باید دوستشون
داشته با شین.
ست حلقه ی تو ی انگشت آرام رو دستم کردم و دستامون رو بدون اینکه به هم
بخوره کنار هم و دور از خودمون گرفتیم و به دستامون نگاه کردیم.
باز هم از تکرار خاطرات آه کشیدم و حلقه ی تو ی دستم رو در آوردم و تو ی جاش و کنار حلقه ی آرام و تو ی جعبه گذاشتمش .
در جعبه رو بستم هر دو جعبه رو سر جاشون برگردوندم و به سراغ کارتون پایینی رفتم که توش لباس شب نامزد ی و لبا سی که براش براش خریده بودم جا خوش کرده بودن.
لبا سی که خودم براش خرید ه بودم رو ا ز توی جعبه در آوردم و عمیق بوش
کشیدم.
بوی عطر تن آرام رو میدا د و من چقدر درمانده و در به در این بو بودم!
چقدر دور شده بودم از یه لحظه داشتنش کنارم و بویید ن عطر تنش!
همون وسط حال دراز کشیدم و لباس رو بغل کردم ولی ا ین چیزی از دلتنگیم کم
نمیکرد و بر عکس بیقرار ترم میکرد. دلم گرفته بود و بیقرار تر از هر زمان
با عجله لباس رو توی جعبه مچاله کردم و جعبه ها رو برداشتم و توی اتاقی که
هیچ استفاد ه ای ازش نمی کردم انداختم و به حال برگشتم که با دیدن دوشک کنار شومینه و گیتار روی صند لی با عصبانیت به سمتشون رفتم و هر تکه ای رو یه گوشه پرت کردم و داد زدم : دیگه آرامی نیست که بخوام سرم رو روی پاش بزارم و سرم نوازش کنه....!
دیگه آرامی نیست که بخوام براش تار بزنم و بخونم!
دیگه نیست که من براش تار بزنم و او با هر سازم برام برقصه!
دیگه نیست! من نذاشتم که باشه!
لعنت به من!..... لعنت به من!
لعنت به این دنیا ی بی رحم! لعنت به تو روزگار نامرد!
با پخش و پلا شدن وسایل کنار شومینه و در حالی که نفس نفس میزدم رو ی
لبه ی شومینه نشستم و از جعبه ی سیگاری که این روزا همیشه همراهم بود
سیگاری رو در آوردم و ر وی لبم گذاشتم و روشنش کردم و با یک پک محکم ریه
ام رو پر از دودش کردم.
انقدر این کار رو تکرا کردم که رو ی لب هی شومینه پر از ته سیگار و پاکت خالی
سیگار شد و من همون جلو ی شومینه دمر دراز کشیدم و د یوانه وار و با خنده
گفتم :دیگه آرام ی نیست که بخوام به خاطرش سالم بمونم!
مدتی رو تو ی همون حالت موندم و وقتی از خونه بیرو ن زدم که هوا کاملا تاریک شده بود.
ما شین رو تو ی حیاط خونه پارک کردم و بی رمق از ما شین پیاده و وارد خونه
شدم.
🍃 #پارت_دویست_و_سیزده_ودویست_وچهارده
💕 دختر بسیجی 💕
تو ی راهرو مشغول در آوردن کفشام بودم که صدا ی حرف زدن مامان و آوا توجهم رو جلب کرد و باعث شد مدتی رو بی سر و صدا همونجا بایستم و به حرفاشون گوش کنم.
مامان با دلخو ری گفت : آوا جان، دخترم! اینجور ی که نمیشه! یعنی تو میخوای
برادرت رو توی شب نامزدی