eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ایجاد انحرافات مشکوک در عزای امام حسین/ دوست نداشتم این کلیپ را بدون سانسور منتشر کنم، اما چاره‌ای جز نشان دادن عمق فاجعه نداشتم. از همه عذرخواهی میکنم 🔹️این افراد نه تنها عزادار امام حسین، بلکه دشمن امام حسین هستند. اینکه بگوییم اینها عزادار امام حسین هستند و کاری نداشته باشید، مهملی بیش نیست. 🔸️اگر آن جمله معروف حاج قاسم سلیمانی را که حاج محمود کریمی نقل کردند، منظورشان دختران و زنان کم حجاب است، نه این جماعت مکشفه که خون به دل حضرت زهرا و حضرت زینب سلام الله علیها می‌کنند. 🔹️هیأت عزاداری امام حسین علیه السلام، جای هر گناهکاری میتواند باشد، اما جای گناه کردن نمی‌تواند باشد. 🔸️کار از اقدامات فرهنگی گذشته است. موضوع فرهنگی کشور ما در امر حجاب، متأسفانه بدلیل قصور مسئولین کشور در تمام رده‌ها، تبدیل به یک پدیده امنیتی و ضدامنیتی شده است که خروجی آن شده این مواردی که امروز همه شاهد آن هستیم. 🔹️از دستگاه‌های اطلاعاتی سپاه، وزارت محترم اطلاعات، عاجزانه تقاضامندیم به این مسئله ورود کنند، ریشه یابی کنند این مسئله را. 🔸️مسئول این هیأت و ارتباطات مسئولان این دسته عزاداری را ریشه یابی کنند. افراد حاضر در این دسته عزاداری را بررسی کنند. 🔹️یک وقت هست یک یا دو مکشفه می‌آیند چنین غلطی می‌کنند، میگوییم غمش خوردنی است، اما در اینجا کار از یک نفر و دونفر گذشته است. و بعنوان یک پژوهشگر درحوزه امنیتی و استراتژی عرض میکنم این جماعت و عاملان این اتفاق، هادی دارند و از جایی هدایت می‌شوند.
منتظران گناه نمیکنند
🔴ایجاد انحرافات مشکوک در عزای امام حسین/ دوست نداشتم این کلیپ را بدون سانسور منتشر کنم، اما چاره‌ای
شناسایی و احضار عاملان هتک حرمت در روز عاشورای حسینی در کرج فرمانده انتظامی استان البرز از شناسایی و احضار عاملان هتک حرمت در روز عاشورای حسینی در کرج خبر داد. سردار حمید هداوند اظهار داشت: با عنایت به انتشار ویدیویی در فضای مجازی مبنی بر حضور چند دخترِ بی حجاب در دسته رویِ عزاداریِ روزِ عاشورا و خدشه‌دار شدن احساسات عزاداران حسینی در سراسر کشور؛ پیگیری موضوع در دستور کار مأموران پلیس استان قرار گرفت. وی با اشاره به تلاش برای شناسایی هویت هنجارشکنان گفت: همه این افراد پس از شناسایی به پلیس استان البرز احضار شده‌اند. وی در پایان گفت: پلیس حرمت شکنی به ساحتِ مقدس ائمه اطهار را بر نمی‌تابد و برابر قانون با هنجارشکنان برخورد خواهد کرد.
منتظران گناه نمیکنند
#نظم_هدف 2 #جلسه2_قسمت2 ما میخوایم در این جلسه تمرین بکنیم که روابط معنوی و روابط عاطفی دو همسر
# 2 پس ما وقتی که حب داشته باشیم محبت داشته باشیم ⬅️ محبت زیاد بشه به دوستی می رسه برای اهل بیت هم همین هستش💠❤️ شما دارید از محبت اهل بیت به دوستی با اهل بیت می رسید. ما وقتی که به دوستی برسیم بعداز محبت و دوستی به مودت می رسیم، مودت، وود⬅️ اسم خدا رو میگیم یا ودود. ما یکی از وظایفمان در جریان نظام رشد این هستش👇💚 موظف هستیم که اسماء خداوند را در خودمان متجلی کنیم ما ظهور اسماء خداوند بشیم به خصوص زن ها ما می گیم پروردگار،رب ؛مربی و زن بزرگترین مربی تاریخ هستش یعنی نقشی که داره بعد زن نقش خودشو نمی دونه بعد چی کار می کنه جاشو با مرد عوض می کنه و لباسش رو با مرد عوض می کنه قدرتشو با مرد عوض می کنه .همش هی جاشو عوض میکنه با مرد. می خواد مرد بشه در صورتی که زن باشه خیلی تاثیرگذارتره اگه یادتون باشه بحث ظهور و حضور و در این مورد توضیح دادیم و ما با عمل صالحمون می تونیم کارهامونو منجر به دوستی بکنیم و مودت بکنیم
منتظران گناه نمیکنند
✅ موضوع : #خودمونی_های_مهدوی ✅ شماره : 6⃣ ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ "ﻋﻠــﻲ(ﻉ)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ ، ﻟﻌﻨﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ !! ﻣ
✅ موضوع : ✅ شماره : 7⃣ امام زمان عج : هيچ چيز جز گناهان شيعيانم مرا محبوس نميكند ؛ كار هايي كه هيچ انتظارش را از آنها ندارم ... دقت كنيد بچه ها !! " گناهان شيعيانم " ؛ نه گناهان بقيه.
منتظران گناه نمیکنند
#فایل_صوتي_امام_زمان ٢ 🎧آنچه میشنوید؛👇 ✍چرا دلمان برای امام زمان تنگ نمیشود؟ چرا داشتنش، آرزوی حقی
AUD-20220310-WA0028.mp3
2.96M
٣ 🎧 آنچه می شنوید؛👇 ✍چرا این همه "اللهم عجل لولیک الفرج" های ما، به اجابت نمی رسد ؟ 🔻چرابا اینهمه ظلم، که عالم را احاطه کرده است؛ ظهور منجی،اتفاق نمی افتد؟
روز یازدهم، روضه ی ناموسِ خدا... من بمیرم که تو را سوی اسارت بردند... (س)💔🥀
👤توییت استاد ❤️‏با آل علی هرکه در افتاد ور افتاد…
مردم بنده دنیا هستند
🚨راهپیمایی بزرگ «خروش آمرین شیراز» در موضوع مطالبه‌گری از مسئولین پیرامون فریضه امر به معروف و نهی از منکر در جامعه 🗓روز ۱۳ محرم مقارن با روز تدفین و خاکسپاری پیکر مطهر امام حسین علیه السلام، سیدالشهدای امر به معروف و نهی از منکر و شهدای دشت کربلا؛ 📌حرکت ساعت ۱۷ از مسجد شهدای شیراز 🏴به دعوت حضرت آیت الله دژکام (حفظه الله) ، نماینده ولی فقیه و امام جمعه محترم شیراز، همه کفن پوشان و پلاکارد به دست با پرچم و سربند به این مراسم می‌آییم. 👏همه را خبردار کنید. یا حسین✋ ▪️▪️▪️▪️ 🇮🇷 سامانه هوشمند نظارت مردمی، مردم رسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗رمان 💗 🍁 نویسنده :بانو فاطمه 👇👇👇👇👇
💗انتظار عشق💗 قسمت1 چادرمو برداشتمو از پله ها پایین رفتم طبق معمول مامان و بابا روی مبل نشسته بودن و لب تاب روبه روشون بود داشتن با پسر دور دونه اشون که چند ساله واسه ادامه درسش رفته بود کانادا صحبت میکردن - سلاااام صبح بخیر ( بابا هم مثل همیشه کم میل یه نگاهی به من کردو سرشو تکون ) بابا: سلام مامان : سلام هانیه جان بیا ،یه کم با داداشت صحبت کن - مامان جان دیرم شده ،یه وقت دیگه باهاش صحبت میکنم فعلن خدا حافظ مامان : باشه برو ،مواظب خودت باش ( یه ماهی میشد که تصمیم گرفتم که چادری بشم ،خانواده و فامیلای مامان و بابام نه زیاد مذهبی هستن نه اهل نمازو حجاب، منم با اعتصاب و گریه و التماس تونستم بابامو راضی کنم تا چادر بزارم ، فکر میکردن چند روز بزارم دیگه خسته میشم و میزارم کنار ،ولی نمیدونستن من چادر با عاشق و درک به اون انتخاب کردم... از وقتی با فاطمه آشنا شدم کل زندگیم از این رو به اون رو شد ،فاطمه دختره فوقالعاده مهربون و خون گرمیه، چند ماهی هست که ازدواج کرده) با فاطمه سر کوچه قرار داشتم ،داشتم چادرمو روی سرم مرتب میکردم که صدای بوق ماشینی رو شنیدم فک کردم مزاحمه ،نگاه نکردم فاطمه: ببخشید حاج خانم میشه یه نگاهی به ماهم کنین؟ - واییی تویی فاطمه،ماشینو از کی گرفتی؟ فاطمه: سوار شو تا بهت بگم ( سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت بهشت زهرا)
💗انتظار عشق💗 قسمت2 - خوب حالا بگو ماشینه کیه ؟ فاطمه: ماشین آقا رضاست،گفتم میخوایم بریم گلزار ،اونم سویچ و دودستی تقدیمم کرد - واااییی چه شوهره خوبی؟ این شوهر خوب از کجا پیدا کردی به من بگم خخخ.... دعا کن یکی نصیب ما هم بشه... فاطمه : انشاءالله ،البته اگه بابات اجازه بده و ترورش نکنه ... - اره راست میگی ،عمرأ قبول کنه (ضبطش و روشن کردم صدای مداحیش بلند شد منم باید برم اره برم سرم بره خیلی مداحی قشنگی بود،چشمم به فاطمه افتاد ،اشک از چشمای قشنگش سرازیر میشد ) - فاطمه جون آقا رضا کی باید بره ( آهی کشید و گفت):سه روز دیگه ( قلبم شکست ،فاطمه فقط چند ماهه که با رضا عقد کرده بود ،همش از دلبستگیش به رضا میگفت ،چه طوری حاضر شد بزاره بره ، چرا جلوشو نگرفت) - ( لبخندی زدمو ): انشاءالله به سلامتی میره و داعشیارو نابود میکنه و بر میگرده فاطمه: انشا ءالله رسیدیم بهشت زهرا و رفتیم سمت گلزار شهدا فاطمه طبق عادت همیشه رفت سمت مزار شهیدش ،احتمالن حرفها داره با شهیدش تنهاش گذاشتمو رفتم سمت قرار هفتگی خودم رسیدم دم غسال خونه جمعیت زیادی پشت در منتظر بودند و گریه میکردند ... زهرا خانم بادیدنم مثل همیشه لبخند زد و درو باز کرد زهرا:سلام هانیه جان بیا داخل لباست و بپوش - سلام ،چشم (لباسمو عوض کردم و لباس مخصوص‌پوشیدم ،بوی کافور آرومم میکرد ، هیچ وقت فکرشو نمیکردم بیام اینجا ،منی که از دیدن جسد وحشت داشتم شبها با دیدنش اصلا خوابم نمیره،الان زمانی شده که خودم دارم میت میشورم) البته روایت که شنیدم در فرو کش این ترس بی تاثیر نبودن مثلا: رسول خدا(ص) فرمود: «هیچ مؤمنی نیست که میّتی را غسل دهد، مگر این‌که حرارت آتش از او دور شود و خداوند مسیر عبور او از پُل صراط به مقداری که صدایش می‌رسد را وسعت بخشد و نوری به او می‌دهند که با آن به بهشت رسد. یا امام محمّد باقر(ع) فرمود: «مؤمنى نیست که جنازه مؤمنى را غسل دهد، و به هنگام پهلو به پهلو کردن او بگوید: اللَّهُمَّ إِنَّ هَذَا بَدَنُ عَبْدِکَ الْمُؤْمِنِ قَدْ أَخْرَجْتَ رُوحَهُ مِنْهُ وَ فَرَّقْتَ بَیْنَهُمَا فَعَفْوَکَ عَفْوَکَ‏؛ بار الها! این بدن بنده تو است که روح را از آن جدا کردى و در میان آن دو جدایى انداختى، پس او را بیامرز، او را بیامرز مگر این‌که خداوند گناهان یک سال او را غیر از گناهان کبیره میامرزد...
💗انتظار عشق💗 قسمت3 چند ماه قبل با چند تا از رفیقای دانشگاه یه پارتی رفتیم ،مهمونی زیاد میرفتیم دختر و پسر قاطی ،حجابم که اصلا مهم نبود، یه شب توی همین مهمونیا یکی از پسرا چند تا قرص آورده بود نمیدونم چه قرصی بود اول نمیخواستم بگیرم از دستش ولی چون بقیه دوستام گرفتن ازش و خوردن منم روم نشد نگیرم با خوردن قرص سرگیجه گرفتم حالم دست خودم نبود ،صدای آهنگ زیاد و بود و همه شروع کردن به رقصیدن سرم به شدت درد گرفته بودم یه گوشه نشستم و دستمو گرفتم روی سرم بعد از چند دقیقه یه آقایی اومد کنارم نشست دستشو گذاشت روی شونم ، خوبی تو؟ ( سرمو چرخوندم ،چشمام تار بود نمیتونستم خوب ببینمش ،فقط بهش گفتم): حالم اصلا خوب نیست سرم درد میکنه ( یه دفعه یه قرصی اورد جلوم) بیا بخور با این حالت بهتر میشه (قرصو گرفتم ازش و خوردم ،بعد ده دقیقه تشنج کردم و هیچی دیگه نفهمیدم) یه دفعه خیسی بدنمو حس میکردم ،آب سرد تو اون هوای گرم خنکم میکرد چشممو باز کردم دیدم روی تخت غسالخونم خانومایی که منو میشستن با دیدنم شوکه شدن شروع کردن به صلوات فرستادن و الله و اکبر گفتن یکی از خانما زنگ زد به حراست که بیاین مرده،زنده شده... با شنیدن این جمله دوباره از هوش رفتم چشممو باز کردم دیدم تو یه اتاق سفیدم ،به دستم سرم وصل بود نگاهم به مادرم افتاد که از پشت در گریه میکرد به خاطر اون قرصای روان گردان و تشنجی که کرده بودم حرف زدن برام خیلی سخت بود این نفهمیدم که چرا بابام زودتر خواست خاک سپاریم انجام بشه که حتی سردخونه نبردن شاید از ترس آبروش خواسته زودتر این قضیه جمع کنه... (قبلا تو اخبار شنیدم بودم افرادی اینجور زنده شدن مثلا یک زن میانسال به علت ضعف در علائم حیاتی به بیمارستان انتقال میدن که تلاش پزشکان برای احیاء ش بی نتیجه میمونه و با تایید مرگ به علت ایست قلبی، به سردخانه منتقلش میکنه. صبح روز بعدی که خانواده اش برای انتقال جسد به بیمارستان میرن در حین تحویل متوجه علائم حیاتی میشن) هیچ وقت فکر نمیکردم خدا بنده گناه کاری مثل من توجه نشون بده که فرصت توبه به من بده... خلاصه تو اون زمان چندین جلسه کلاس مشاوره میرفتم حال روحیم خوب نبود حوصله حرف زدن باکسی و نداشتم ،دوستایی که اون موقع همش با هم بودیم وبیرون میرفتیم انگار همه شون غیب شدن حتی سراغی از من نگرفتن.... با فاطمه هم تو همین کلاسای مشاوره آشنا شدم آقای سهیلی مشاوره من ،دایی فاطمه میشد ،فاطمه رشته اش روانشناسی بود واسه همین هر از گاهی میاومد مطب بعدها متوجه شدم هم دانشگاهی هم هستیم ،تا موقعی نوبتم میرسید ،فاطمه باهام حرف میزد ،از زندگی ،از خدا ،از کسی که ‌امیدو تو دلها میزاره،از کسی که یه مرده رو زنده کرده ،کم کم ازش خوشم اومد ،تصمیم گرفتم بیشتر باهاش آشنا بشم ،همین آشنایی ها باعث شد مسیر زندگی من عوض شه...
💗انتظار عشق💗 قسمت4 اولین باری که همراه فاطمه به بهشت زهرا رفتم تنها دفعه ای بود که هیچ ترسی به هیچ مرده ای نداشتم علتش رو نمیدونستم دلم میخواست خودمو پیدا کنم از کجا باید شروع میکردم نمیدونستم موقع برگشت چشمم به غسالخانه افتاد به خودم گفتم از همینجا که دوباره زنده شدم باید شروع کنم اول قبول نمیکردن بعد با خواهش التماس قبول کردن سه چهار دفعه اول هر موقع یه میت میدیدم حالم بد میشد و از غسالخونه میزدم بیرون کم کم دیگه خوب شدم ،انگار با همه چیزش انس گرفتم حس خیلی خوبی میداد هر موقع مشکلی داشتم ،حالم بد بود میاومدم اینجا ،وقتی نگاه به این مرده ها میکردم،آروم میشدم که زندگی هیچی نیست ------------------------------ با صدای گوشیم به خودم اومدم... - جانم فاطمه فاطمه: هانیه جان من میرم داخل ماشین کارت تمام شد بیا(تنها کسی که از موضوع خبر داشت ،فاطمه بود ، میدونستم خانواده ام اصلا نمیزارن همچین کاری کنم،) - باشه فاطمه جان چند دقیقه دیگه میام «یه میت و با کمک زهرا خانم و اعظم خانم ،شستیم و کفن کردیم» - زهرا خانم با اجازه تون من برم زهرا خانم : برو عزیزم مواظب خودت باش - چشم(لباسمو پوشیدمو رفتم بیرون،از بهشت زهرا خارج شدم ،دیدم فاطمه داخل ماشین نشسته رفتم سوار ماشین شدم ) - شرمنده ببخشد فاطمه: خواهش میکنم این چه حرفیه ،حالا یه موقع ما اومدیم زیر دستت با ملایمت رفتار کن باهام جبران بشه - واااییی خدا نکنه ،این چه حرفیه میزنی دختر فاطمه: چیزه بدی نگفتم که ،عمر دست خداست - باشه بابا،حالا این حرفا رو نزن بریم یه جایی یه چیزی بخوریم فاطمه: باشه...
💗انتظار عشق💗 قسمت5 رفتیم یه کافه پر بود از دخترو پسر خندم گرفت،تا چند ماه قبل منم جزء همین دخترا بودم (فاطمه زد به پهلوم) فاطمه:چیه بابا نگاه نگاه میکنی... - هووم ،هیچی همینجوری ،بریم یه جا بشینیم رفتیم یه میز و صندلی دور تر از بقیه پیدا کردیم و نشستم... - فاطمه جون ،آقا رضا بره کی بر میگرده؟ فاطمه: نمیدونم معلوم نیس یه ماه ،دوماه - چقدر بد ،تو چه طور راضی شدی که بره فاطمه: قبل ازدواجمون گفته بود شرایطشو، منم سپردمش به حضرت زینب... - واییی من اصلا نمیتونم تحمل کنم فاطمه : واسه منم خیلی راحت نیست ،به امیدی که بر میگرده دلم آروم میشه. -کی میخواین عروسی بگیرین؟ فاطمه : انشاءالله که این دفعه برگشت عروسی میگیریم... - وااایی چه خوب ،منم دعوتم دیگه؟ فاطمه: مگه میشه دعوت نباشین شما حاج خانوم (صدای زنگ گوشیم اومد،نگاه کردم،مامان بود) - جانم مامان... مامان: هانیه جان یه کم زودتر بیا خونه امشب مهمونی دعوتیم - چشم مامان : قربون دختر گلم برم ،خدا خداحافظ - خدا نگهدار - اینو چیکارش کنم... فاطمه: چی شده مگه؟ - مامان گفته امشب مهمونی دعوتیم فاطمه: خوب چه اشکالی داره برو - آخه هنوز کسی با چادر منو ندیده ،نمیدونم با دیدنم چه عکس العملایی نشون میدن فاطمه:توکلت به خدا باشه ،همه چیز درست میشه... - نمیدونم ،پاشو بریم که دیر نکنم فاطمه: چشم (فاطمه منو رسوند خونه و خودش رفت ،در و باز کردم و بابا هنوز نیومده بود) - مامااان، ماماااان مامان: تو اتاقم هانیه جان (رفتم تو اتاق مامانم ،روبه روی اینه ایستاده بود داشت خودشو آماده میکرد) - سلام مامان: سلام عزیزم برو اماده شو بابا الاناست که بیاد... - خونه کی باید بریم؟ مامان : خاله راضیه ،جشن فارغ وتحصیلیه اردلانه - آها باشه (رفتم تو اتاقم روی تختم نشستم ،اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم، منی که تا چند ماه پیش ،با لباسای راحت توی مهمونیا شرکت میکردم الان چیکار میکردم صدای اذان به گوشم رسید ،یه امیدی تو قلبم اومد ،بلند شدمو رفتم وضو گرفتم ،سجاده مو پهن کردمو نمازمو خوندم بعد از تمام شدن نماز کمی آروم شدم تصمیمو گرفتم که با چادر باید برم دراتاق باز شد) مامان : وااایی هانیه هنوز آماده نشدی بابات اومده... - چشم الان آماده میشم...
💗انتظار عشق💗 قسمت6 در کمد مو باز کردم یه پیراهن بلند صورتی و بیرون آوردم و پوشیدم یه روسری سفید هم لبنانی بستم چادرمو سرم کردم ،یه چادر رنگی هم برداشتم گذاشتم داخل کیفم که رفتم اونجا عوض کنم از پله ها پایین رفتم بابا و مامان منتظرم بودن با دیدنم تعجب کردن بابا: هانیه اینجوری میخوای بیای؟ - اره بابا جون مگه اشکالی داره... مامان: این چه سرو شکلیه درست کردی برو لباست و عوض کن - مامان جان من با همین لباسا راحتم مامان: یعنی چی که راحتم، میدونی امشب اونجا چه خبره ؟کلی مهمون دعوت کرده خالت - خوب دعوت باشن،به لباس پوشیدم چه ربطی داره بابا: ول کنین الان ،دیر شد بریم ( میتونستم ببینم که بابا چقدر عصبانیه از دستم ) سوار ماشین شدیم و تو راه هیچ کس صحبتی نکرد ،فقط بابا از آینه هر از گاهی نگاهم میکرد و دندوناشو به هم فشار میداد رسیدیم خونه خاله راضیه ،یه عالم ماشین دم درخونشون پارک بود بابا هم خیلی گشت تا جا پارک پیدا کنه بعد همه از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت خونه خاله راضیه مامان زنگ درو زد استرس زیادی داشتم ،ای کاش میگفتم حالم خوش نیست در باز شد و رفتم صدای آهنگ و خنده های جمعیت از داخل حیاط شنیده میشد دستام میلرزید یه دفعه در ورودی باز شد خاله راضیه و شوهرش امیر آقا بیرون اومدن خاله راضیه بادیدنم خشکش زد به روی خودش نیاورد ( مامان و بغل کرد ) خاله راضیه: محبوبه جان خیلی خوش اومدی مامان: سلام خواهر تبریک میگم انشاءالله به همین زودیا جشن عروسیشو بگیری خاله راضیه: انشاءالله ،سلام احمد آقا خوبین بابا: سلام ،خیلی ممنون تبریک میگم امیر آقا: سلام خیلی خوش اومدین بفرماین داخل ( خاله راضیه اومد سمتم ،بغلم کرد و گونمو بوسید): سلام هانیه جان چقدر دلم برات تنگ شده بود.. - سلام خاله جون ،منم دلم براتون تنگ شده بود خاله راضیه: بفرمایین ،بفرمایین داخل میخواستیم بریم داخل که اردلان اومد دم در بابا و مامان باهاش احوالپرسی کردن و تبریک گفتن رفتن داخل من همونجا ایستاده بودم نمیدونستم چیکار باید بکنم( اردلانی که تا چند ماه پیش اینقدر باهاش راحت بودم که حتی با لباس راحتی کنارش بودم ،همیشه باهم بیرون میرفتیم ،دخترای فامیل آرزوی بودن با اردلان و داشتن در حالی که اردلان فقط به من توجه میکرد ،نمیدونستم الان چه عکس العملی باید نشون بدم ) یه لحظه نگاهمون به هم خورد همه رفته بودن داخل من موندمو اردلان...
💗انتظار عشق💗 قسمت7 خندش گرفت با صدای بلند میخندید اومد سمتم اردلان: هانیه اینم یه مسخره بازی جدیده؟ (هیچی نگفتم ،با هر لحظه نزدیک شدنش به من ،احساس میکردم قلبم داره از کار میافته ) اومد دستشو برد سمت چادرم ،که برش داره  ازش فرار کردم و در باز کردم رفتم توی خونه صدای هانیه گفتنشو میشنیدم وای خدااا خودت کمک کن از چاله دراومدم افتادم تو چاه چشمم به مهمونا افتاد همه با دیدنم شروع کردن به پچ پچ کردن زیر گوش همدیگه از پشت دیدم اردلان وارد خونه شد منم رفتم سمت پله ها رفتم داخل یه اتاق نشتم روی زمین شروع کردم به گریه کردن « خدایا چیکار باید بکنم ،تو که راه خوب و نشونم دادی ،پس وسط این گناه چیکار میکنم چرا زمان بر نمیگرده به عقب که به این مهمونیه کوفتی نیام ... خدایا خودت آرومم کن ،خدایا یه کاری بکن برام» در اتاق باز شد اردلان بود بلند شدم و ایستادم اردلان: هانیه چی شده ،؟ چرا اینجوری شدی تو ! - اردلان من هانیه گذشته نیستم ،هانیه گذشته اون روز تو غسالخونه مرد و رفت ،اینی که میبینی یه هانیه جدیده ،با عقیده جدید اردلان: باورم نمیشه ،چه طوری اینقدر تغییر کردی ؟ اومد سمتم دستمو بگیره نشستم روی زمین شروع کردم به گریه کردن ترو خدا نزدیکم نیا ... تر رو خدا دستتو به من نزن... (اینقدر صدای آهنگ زیاد بود کسی صدای گریه هامو نمیشنید) اردلان: خیلی خوب ،خیلی خوب ،تو آروم باش..