هدایت شده از مسابقه هفتگی خواهر خورشید
🔹سلام دوست عزیز؛
شما از طرف من به کانال حرم حضرت زینب خواهر امام رضا علیهماالسلام دعوت شدید که با عضویت در این کانال هم از محتوای فرهنگی و اجتماعی آستان استفاده میکنید، هم با به اشتراک گذاشتن این محتوا به برنده شدن من در این هفته کمک میکنید.
🔻🔻 مسابقه هفتگی «خواهر خورشید» هر هفته یک سفر به مشهد مقدس به میهمانی حرم حضرت زینب خواهر امام رضا علیهماالسلام است که شما با عضویت در کانال آستان مقدس حضرت زینب خواهر امام رضا علیهماالسلام به آدرس زیر در این مسابقه شرکت کنید:
B2n.ir/x10778
(کد قرعهکشی شما: ۱۲۳۳)
دعای عهدAUD-20221007-WA0007.mp3
زمان:
حجم:
1.78M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
🎧 با نوای استاد فرهمند
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه
💫 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 💫
#امام_زمان_عجل_الله_فرجه_الشریف
#آخرالزمان
#ظهور
استاد فرهمند4_5829913041935796495.mp3
زمان:
حجم:
3.29M
صوت دعای ندبه
دل هوای روی ماه یار دارد جمعه ها
دل هوای دیدن دلدار دارد جمعه ها
صبح جمعه چشم در راهیم ما ای عاشقان
یار با ما وعده دیدار دارد جمعه ها💔
❤سلامتی وتعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج صلوات❤
🌹اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم 🌹
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻💔
احساسات میان دخترها و پدرها، ارتباطی دو سویه و عمیق است؛ هم دخترها، بابایی هستند و هم باباها عاشق دخترشان. من هم مانند همه دخترها پدرم را خیلی دوست داشتم و پدرم نیز به من خیلی علاقه داشت. دوست داشتم همان دختری باشم که پدرم میخواست. پدرم دلش دختری میخواست که حجابش را حفظ کند تا هیچ مردی در کوچه و خیابان جرأت چپ نگاه کردن به او را نداشته باشد.
من شاید سستحجاب بودم، اما دختر بدی نبودم. من هم دلم میخواست دختر باحجابی باشم، اما چرا شهامت انتخاب آن را نداشتم! آن روزهایی که بیحجاب بودم، هر گاه دختر محجبهای را میدیدم، به حالش غبطه میخوردم که کاش من هم مثل او بودم! زمانی که من بیش از هر وقت دیگری به پدرم نیاز داشتم، او را از دست دادم. فوت او ضربه روحی بزرگی به من وارد کرد، تا آنجا که من اندک حجابم را کنار گذاشتم. فکر میکردم اگر اینگونه لباس بپوشم، خیلی راحتتر زندگی میکنم و میتوانم خلأهایم را پر کنم؛
در حالی که اصلاً اینطور نبود. افراد بسیاری از دوست و فامیل و حتی غریبهها مادرم را مقصر نوع پوشش من میدانستند و به او میگفتند: «تو باید جلوی سارا را بگیری. اگر تو اجازه نمیدادی، این اتفاقات نمیافتاد»، ولی مادرم به خاطر من مقابل همه آنها میایستاد و میگفت: «به کسی ربط ندارد. سارا دختر من است و من دوست دارم اینگونه لباس بپوشد. دوست ندارم کمبود پدرش را احساس کند». این در حالی بود که من میدانستم حرف دل مادرم هم همانی است که دیگران میگویند. در حقیقت او چیزی به من نمیگفت تا من غم از دست دادن پدر را فراموش کنم.