eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.4هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
5.5هزار ویدیو
358 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاه خدا قسمت69 چند تا از بچه های حراست اومدن سمتمون : چیزی شده امیر طاها امیر : نه دادش حل شد یاسری هیچی نگفت ( امیر دستمو گرفت و رفتیم از دانشگاه بیرون) سوار ماشین شدیم،هیچی نگفتم توراه بودیم نمیدونستم کجا برم ،خونه برم یا خونه امیر امیر: اگه میشه بریم بهشت زهرا - چشم رسیدیم بهشت زهرا امیر جلو تر میرفت منم پشت سرش تا رسیدیم سر خاک مامان ( این اینجارو از کجا بلد بود؟) بعد که فاتحه خوند امیر: میرم سمت گلزار و بر میگردم منم چیزی نگفتم نشستم کنار سنگ قبر مادرمو سرمو گذاشتم روی سنگ مامان جون میشه بغلم کنی، میشه ارومم کنی، حالم خرابه خرابه، البته نه از اون خرابهای قبلیاااا ،خرابیش جدیده دیدی دامادتو ،نمیدونم چرا کنارش احساس آرامش میکنم، نمیدونم چرا تو دانشگاه اومد جلو به همه گفت این زنمه احساس خوشبختی کردم ،کمکم کن مامان ،کمکم کن درست تصمیم بگیرم بلند شدمو رفتم سمت گلزار دیدم رفته کنار همون شهید گمنام نشسته قرآن میخونه رفتم نزدیک شدم کنارش نشستم لحن خوندن قرآنش خیلی قشنگ بود امیر :ببخشید که تو دانشگاه دستتونو گرفتم ،مجبور بودم اینکارو کنم - دستشو گرفتم و باخنده گفتم ،من زنتم دیگه پس میخواستی دسته کیو بگیری... سرشو بالا گرفت و تو چشمام نگاه کرد واییی چه چشمای قشنگی داشت هیچ وقت اینجوری بهش نگاه نکرده بودم چشمای کشیده و عسلی رنگ با یه ته ریش کم خیلی قشنگ بود بعد سرشو برد پایین خندم گرفت - ببخشید امیر آقا ،،شما اینقدر سرتون پایینه ،چشماتون سیاهی نمیره امیر: ( خندید) بریم؟ - کجا بریم؟ امیر: دست بوسه حاجی - عع باشه بریم بلند شدیمو رفتیم تا برسیم دم ماشین دستشو گرفتم تو دستام ،یه نگاهی به من کردو باز سرشو پایین انداخت (اه پسرم اینقدر خجالتی ) رسیدیم خونه دیگه ساعت ۹ شب شده بود .بابا هم خونه بود مریم جونم اومد دم در: سلام خوش اومدین امیر آقا امیر : خیلی ممنون ببخشید مزاحمتون شدم بابا و امیر باهم دیگه احوالپرسی کردن و نشستن رو مبل منم رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم یه بلوز صورتی و شلوار کتان سفید پوشیدم موهامو هم گیس کردم ،به خودم گفتم محرمیم دیگه ،تازه امیر اینقدر سر به زیره فک نکنم اصلا نگام کنه خندم گرفت ... رفتم پایین امیر اصلا متوجه من نشد رفتم آشپز خونه به مریم جون کمک کردم - ببخشید مریم جون دست تنها بودین خسته شدین مریم : نه عزیززم تا باشه از این خستگیااا - امیر حسین کجاست؟ مریم : بابا بزرگش اومد دنبالش بردش گفت یه هفته دیگه میارمش - چه خوب میزو چیدیم ،،مریم جون بابا و امیر و صدا زد اومدن سر میز....
نگاه خدا قسمت70 یه دفعه چشم امیر به من افتاد یه لبخندی بهش زدم دوباره سرشو پایین انداخت منو امیر کنار هم نشسته بودیم غذا که خورده شد بابا و امیر بلند شدن و رفتن تو پذیرایی منم به مریم جون کمک کردم و میزو جمع کردیم و ظرفا رو شستم بعد رفتم تو پذیرایی دیدم امیر رو مبل دونفر نشسته رفتم کنارش نشستم بابا رضا: سارا جان ما فردا داریم میریم مشهد میخواستم بگم اگه شما هم کار ندارین بیاین همراه ما - حتمن ، خیلی وقته که نرفتیم مشهد بابارضا: پس امیر آقا شما هم بیاین امیر: باشه چشم ( فکر نمیکردم قبول کنه بیاد ،نمیدونم چرا یه دفعه گفت چشم) ساعت نزدیک یازده شده بود امیر میخواست خداحافظی کنه بره که بابا رضا و مریم جون نزاشتن بره بابا رضا: الان دیر وقته پسرم برین بخوابین صبح برین ( واییی اینو کجای دلم بزارم) امیرم هر چی بهونه اورد بابا رضا قبول نکرد رفتیم تو اتاق نشستم روی تخت .امیرم کنار در ایستاده بود امیر: ببخشید من هر کاری کردم حاجی راضی نمیشد - اشکالی نداره پیش اومده دیگه امیر: اگه میشه یه بالشت به من بدین من همینجا میخوابم ( منم نمیتونستم چیزی بگم ،واقعن حرفی نداشتم بگم ) رو تختم دوتا بالش بود یکی و دادم به امیر امیرم کنار در خوابید روشو سمت در کردو شب بخیر گفت ( خوبیش واسه امیر این بود که هوا گرم بود نیاز به پتو نداشت ، بدیش واسه من این بود که من اینقدر گرمایی بودم شبا با لباس راحتی میخوابیدم هیچی دیگه مجبور شدم بخوابم نصف شب دیدم دارم خفه میشم از گرما خیس عرق شده بودم نگاه کردم امیر روش به سمت دره خوابیده لباسامو درآوردم پتو گذاشتم رو خودم که مشخص نباشه لباس تنم نیست صبح بیدار شدم به زور چشمامو باز یا خدااا پتو کو بلند شدم و دیدم گوشه تخت مچاله شده ، امیرو تو اتاق نبود زدم تو سرم واااییی خاک به سرم ابروم رفت،الان این پسره پیش خودش چی فکر میکنه تن تن لباسمو پوشیدم رفتم پایین نزدیکای ظهر بود مریم جون چادر سرش کرده بود داشت قرآن میخوند رفتم کنارش نشستم - مریم جون مریم: جانم - امیر کو مریم: صبح زود همراه حاجی رفت دانشگاه گفت بعد ظهر میاد اینجا که با هم بریم آخییییش مریم : چیزی شده؟ - نه هیچی ،التماس دعا فعلن بلند شدمو رفتم تو اتاقم خواستم زنگ بزنم بهش روم نمیشد ،چی میگفتم تصمیم گرفتم ناهار برم خونه امیر اینا که حضوری ازش عذر خواهی کنم...
نگاه خدا قسمت71 بلند شدمو رفتم تو اتاقم خواستم زنگ بزنم بهش روم نمیشد ،چی میگفتم تصمیم گرفتم ناهار برم خونه امیر اینا که حضوری ازش عذر خواهی کنم رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا برام خریده بود و پوشیدم چمدونمم آماده کردم،گذاشتم کنار اتاق کیفمو هم برداشتم که برم خونه امیر به مریم جونم گفتم ناهار میرم خونه امیر اینا با امیر میایم توی راه رفتم گل فروشی یه تکی گل مریم گرفتم رفتم سمت خونه امیر اینا زنگ درو زدم ناهید خانم اینقدر خوشحال شده بود داشت بال درمیآورد ناهید: خیلی خوش اومدی عزیزم برو تو اتاق امیر ،امیر رفته دوش بگیره - ببخشید ناهید جون اگه میشه صبر میکنم امیر آقا بیاد ناهید: باشه عزیزم حنانه : زنداداش خیلی خوشحال شدم اومدی اینجا، چند بار یه امیر طاها گفتماا هی بهونه میآورد که تو سرت شلوغه - اخیی عزیزززم ..ببخشید دیگه ( حنانه سال دوم دبیرستان بود،خیلی دختر اروم و مودبی بود) صدای در اومد... حنانه: امیر طاهاست حنانه رفت دم در حمام از پشت در پرید جلوی امیر امیرم ترسید ( خندم گرفت) بعد با لنگه دمپایی دنبال حنانه کرد یع دفعه اومد سمت پذیرایی تا منو دید دستش همون بابا با دمپایی خشک شده بود -فکر میکردم به غیر از تسبیح و قرآن خوندن کاره دیگه ای بلد نباشی رفتم جلو و گل و گرفتم سمتش : تقدیم به شما امیر صورتش قرمز شد : خیلی ممنون حنانه اومد جلو و با شیرین زبونی گفت : اقا داداش ببین چه خانمی داری ناهید : عافیت باشه مادر،انشاءالله حمام دومادیت امیر: ممنونم ناهید: امیر طاها ،سارا رو به اتاقت راهنمایی کن ،هر چی گفتم برو خودت گفت نه صبر میکنم تا امیر بیاد امیر : چشم مامان جان، بفرمایید سارا خانم رفتیم داخل اتاقش درو بست اتاقش خیلی مرتب بود دیوارش پر بود از شعر .یه کتابخونه خیلی بزرگی داشت همه شون یا شعر بودن یا مذهبی نشستم روی تختش وبهش نگاه کردم - امیر آقا امیر: بله - بابت دیشب عذر میخوام ،من همیشه عادت دارم بدون لباس بخوابم نفهمیدم کی پتو کنار رفت... امیر لبخندی زد : من چیزی ندیدم از اتاق رفت بیرون ، واییی این پسره دیگه کیه یعنی تا صبح روش به در بود ،نمیدونم چرا کم کم داشتم ازش خوشم میاومد ناهارمونو خوردیم منو حنانه میزو جمع کردیم و ظرفارو باهم شستیم امیر روی مبل نشسته بود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا حالاچقدر دنبال‌ دویدم/ی/یم؟! چقدرآقاجانمون رو می‌شناسیم؟!؟ تا ڪِی‌ تو فراقش‌ بۍتفاوتیم؟!؟ به‌ دنبالش‌ بگردیم‌.... امام‌ زمانمون‌ رو بشناسیم.... و تو فراقش‌ بی‌تاب‌ باشیم!!! ‌ [ اَللّهُمَّ‌‌عَرِّفْنٖی‌حُجَّتَکَ،فَإِنَّکَ‌إِنْ‌لَمْ‌تُعَرِّفْنٖی‌ حُجَّتَکَ،ضَلَلْتُ‌عَنْ‌دینی.] بشناسان‌ به‌ من‌ حجت‌ خود را، ڪه‌‌اگر حجتت‌ را به‌ من‌ نشناسانی،‌ از دینم‌ گمراه‌ گردم....
منتظران گناه نمیکنند
تا حالاچقدر دنبال‌ #امام‌‌زمانمون‌ دویدم/ی/یم؟! چقدرآقاجانمون رو می‌شناسیم؟!؟ تا ڪِی‌ تو فراقش‌ بۍ
••⚜•• - چند سالته؟ + بیست و چهار! - تو این بیست و چهـار سال چندبار رفتۍ دیدن مولات؟ + مولام؟ امام زمان؟ - آره، امامِ دوازدهم! + یه بارم نشده ببینمش! - جداً؟؟؟ + خب آره... نمی‌دونم ڪه ڪجاست... - آره تو نمی‌دونی،باید کجا بری... + تو چی؟ چند بار رفتی دیدن مولات؟ - زیاد... نمی‌دونم چند بار! + واقعاً؟! - آره... اصلاً به دنیا ڪه اومدم پدرم منو برد گذاشت میون دستای پیغمبرص، خود رسول‌الله تو گوشم اذان خوند! + ولی من از بچگی مولامو ندیدم... -  بزرگتر که شدم با پدرم هر روز مسجد می‌رفتم و مولامو زیارت می‌کردم. امیرالمومنین رو! سلام می‌کردم و آقا هم جواب سلاممو میداد + من حتی صداۍ مولامم نشنیدم...💔 - چند دفعه خونه مولام هم رفتم! با بچه‌هاۍ آقا، امام‌حسن‌ع و امام‌حسین‌ع سر یه سفره غذا خوردم! + خوش به حالت... - راستی، گفتی یڪبار هم مولاتو ندیدیش؟ + یڪبار هم ندیدم... - تو این بیست و چندسال یکبار هم چشمت به چشماش نیفتاده؟! + نه.... - وای... چه می‌کنی با این رفیق؟! + ڪدوم غم...!؟ - ندیدن مولا اونم این همه سال باید خیلی درد داشته باشه!! + دردشو حس نمی‌کنم... - مگه میشه؟! + تو تو روزمرگی غرق نشدی‌ڪه بفهمی میشه این درد رو هم فراموش ڪرد... - یعنی شماها از اینکه آقاتون رو این همه ساله ندیدید و جونیتون داره تو این سال‌های غیبتش سپرۍ میشه، غصه نمی‌خورید؟ + (بغض گلوشو فشار میده) نه... - حیف شد... + جوونیمون؟ - آره... میره و نمی‌بینید... + شایدم دیدیم! - آقایی که من می‌شناسم و ازش شنیدم، تا همین شما شیعه‌ها نخواینش، ظهور نمی‌کنه! + ما که می‌خوایم! - غرق دنیا شده را جامِ «زیارتِ مَهدی» ندهند! + هوم... - گفتی چندسالته؟ + بیست و چهار! - (تو دلش) طفلی... بیست و چهار سالش بدون گل روۍ گذشته و ... یڪ جوان در زمان شیعیان با جوانی در عصرِ ! × راستی چندسالته رفیق؟!
شهید 🌷 حاج قاسم سلیمانی🌷از زبان شهید هادی طارمی🌷 در مقطعی این توفیق و لیاقت را پیدا کردم که در جنگ با داعش در عراق، همرزم شهید هادی طارمی باشم. آنجا هادی را که دیدم، پرسیدم: از حاج قاسم چه خبر؟ گفت: "الحمدلله سالم و سلامت است." آن روز توانستم به دستبوسی سردار بروم. به هادی گفتم: حاج قاسم اجازه میده باهاش عکس بگیرم؟ گفت: "حاج قاسم بزرگتر از این حرف‌هاست. عکس که چیزی نیست. حتی اجازه میده باهاش غذا بخوری." هادی مرا پیش سردار برد و به‌عنوان یک مدافع حرم هم‌محله‌ای به ایشان معرفی کرد و حاج قاسم هم خوشحال شد. آن روز بیش از هر چیزی،‌ به این افتخار کردم که یکی از بچه‌های شادآباد،‌ محافظ سردار سلیمانی است. شاید باورتان نشود، آن روز من سر سفره صبحانه حاج قاسم نشستم و از دست خودش لقمه گرفتم.» ▫️«هادی می‌گفت: من هر روز از دست حاج قاسم،‌ لقمه متبرک می‌گیرم. این به‌جای خود اما نکته مهم، صمیمیت سردار با نیروهایش بود. سردار حتی خودش لقمه در دهان نیروهایش می‌گذاشت. ✍به روایت همرزم شهید 📎محافظ رشید حاج قاسم سلیمانی🌷 هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات. 🌹 اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣
لغو پروازها از ساعت ۲۱ امشب سخنگوی سازمان هواپیمایی کشوری: 🔹با توجه به محدودیت عملیاتی پیش آمده، پرواز فرودگاه‌های کشور از ساعت ۲۱ امشب یکشنبه ۱۵ مهرماه تا ۶ صبح فردا ۱۶ مهرماه لغو می‌شود. 🔹همچنین  تغییرات پروازی و نحوه استرداد وجه بلیت پروازها متعاقبا اعلام خواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران گناه نمیکنند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا