منتظران گناه نمیکنند
#جلسه_اول | #بخش_اول #نماز🕋 چون تو سن یازده دوازده و سیزده سال هست که یک سری سوالها برای بچهها
#جلسه_اول |
#بخش_دوم
#نماز🕋
سوال ۱۲: مگه شما نمیگی گریه بر آقا اباعبدالله الحسین ثواب داره؟ خب نماز نمیخونم میرم تو مجلس امام حسین میشینم و گریه میکنم تا گناهام پاک بشه 🌹
سوال ۱۳: چرا ما باید نماز را عربی بخونیم، مگه فارسی چشه؟🌹
سوال ۱۴: قبول کنید سخته، چرا خدا ساده ترش نکرده؟ چرا نگفته نشسته بخونید، وضو نگیرید؟ 🌹
سوال ۱۵: من تو نماز تمرکز ندارم. دست خودم نیس هی فکرم میپره، اینور میپره اونور میپره، پس این نمازم به درد نمیخوره پس من نمیخونم. چرا باید چیزی که توش تمرکز و حضور قلب ندارم بخونم؟ 🌹
سوال ۱۶: ما چرا باید به سمت قبله نماز بخونیم؟ مگه خدا نگفته تو قرآن که هر سمت باشی همان سمت سمت خداست؟🌹
سوال ۱۷: چرا باید من زن تو نمازم پوشیده باشم؟ بیرون میرم باید پوشیده باشم اما یک آقا شلوارک تا زانو هم باشه میتونه نماز بخونه؟ 🌹
سوال ۱۸: چرا اهلتسنن مهر استفاده نمیکنند اما اهل تشیع مهر استفاده میکنند؟
سوال ۱۹: خدا چه احتیاجی به نماز من داره؟ به چه دردش میخوره؟ نه نون میخوره بگم نونش میشه، نه آب میخوره بگم آبش میشه مگه ما نمیگیم خدا غنی حمید است؟ پس چه نیازی به نماز من داره؟ 🌹
سوال ۲۰: من اول میخوام عاشق خدا بشم، در عشق خدا ذوب بشم. نماز بدون عشق فایدهای نداره. اول عاشق و عارف بشم بعد که به عشق و عرفان رسیدم نماز بخونم🌹
سوال ۲۱: چون خدا مال دنیا بهم نمیده، چرا نماز بخونم؟ خیلی ها هستن، دو رکعت نماز نمیخونن پولشون از پارو بالا میره 🌹
سوال ۲۲: داعش ها، آل سعود، شمر، که اینقدر وحشی صفت هستند، اینقدر کودک کش هستند، مگه نماز نمیخونن؟ مگه شما نمیگی این ابنملجم پیشونیش پینهبسته بود؟ از تکرار نمازهای واجب و مستحبی. پس چرا اینها: ان الفحشاء و منکر درشون اثر نداشته؟🌹
سوال ۲۳: چرا من باید زمان نماز خوندنم اینقدر مهم باشه؟ چرا اینقدر نماز اول وقت تاکید شده؟ 🌹
سوال ۲۴: من نماز فرادی باحالتر از نماز جماعته برام، چرا؟ چون که میرم مسجد صدای موبایل نمازگزارها حواسم رو پرت میکنه، بوی جوراب اذیتم میکنه، اما توی خونه که هستم بیا ببین چه نمازی میخونم؟ اصلا بهخاطر اینکه تو خونه آرامش دارم نماز جماعت شرکت نمیکنم 🌹
سوال ۲۵: مگه ما نمیگیم چیزهایی که خوب و قشنگه به دل میشینه، پس چرا ما جذب نماز نمیشیم؟ اگر خوبه، چرا ما مثل شیشلیک عاشقش نیستیم؟ چرا ناخودآگاه آهنربایی نداره که ما جذبش بشیم؟
سوال ۲۶: همسر من نماز نمیخونه و معتقدم بینمازی ایشون بیبرکتی به زندگی مون میاره و همین مسئله باعث شده رابطه ما تیره و تار شده، چون من اصلا دوست ندارم همسرم کسی باشه که نماز نمیخونه 🌹
سوال ۲۷: چرا خدا مدام داره میگه اقم الصلاة مگه اقم الصلاة همان نماز خوندن نیست؟ اقامه نماز چیه؟ 🌹
سوال ۲۸: چرا خدا مارو خلق کرده؟ زندگی سراسر سختی، سراسر فشار، بابا ما تو عالم ذر زندگی مونو داشتیم میکردیم در قالب روح، چرا باید ما در حالت جسم وارد این دنیا بشیم؟ 🌹
سوال ۲۹: من تو نمازم که هستم، یه جاهایی از نماز، حواسم هست یک جاهایی حواسم نیست. این نماز من حکمش چیه قبول یا رد؟🌹
سوال ۳۰: من همه نمازها رو میخونم، ولی گیرم تو نماز صبحه، اگه خدا تخفیف قائل بشه بر آن نماز صبح همه چی حله🌹
سوال ۳۱: من یه خاله دارم که سجادهاش رو جمع نمیشه، رحل قرآنش جمع نمیشه، یکسره در حال ذکر و عبادته، اما بهاندازهی موهای سرش هم از دست زبانش اذیت و آزار میبینند. این آدم پنجاه ساله داره عبادت میکنه و من از دست زبانش آرامش ندارم، پس این زبان، پس این نمازش، به چه دردی میخوره؟ 🌹
سوال ۳۲: مگه نمیگیم: کلید بهشت نمازه، اگه قبول بشه، بقیه اعمال قبول میشه، خب اینکه عدالت نیست، چون همه ما تو کارنامه اعمالمون یکسری کارهای خوب هم داریم. یعنی اگر نمازمون قبول نباشه اون هم کار خوب باد هوا میره؟🌹
سوال ۳۳: اصلا چرا برای خدا نماز اینقدر مهمه؟ چرا روزه رو اینقدر روش تاکید نداره؟ چرا زمانیکه ما میریم مسافرت، اگر زیر ده روز باشه نمیخواد روزه بگیری؟ یا زمانیکه بیماریم تا وقتیکه خوب نشدیم روزه لازم نیست بگیریم؟ ولی نماز رو باید بخونیم نشسته، خوابیده، حتی برای وضو و غسل هم یک شرایطی گذاشته آب نیست، تیمم کن. آب برات بده، جبیره بگیر، ولی خدا برای نماز، تخفیف نمیده این نماز چی داره که خدای متعال اینقدر روش مانور میده؟🌹
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🟣 در قبال یک پوست آدامس هم مسئولیم!
🔸وقتی اعمالم را مرور میکردم بـه صـحـنـه عجیبی بـرخوردم. یک روز از پلی در حال عبور بودم. آدامسی از جیبم برداشتم و آن را در دهان گذاشتم. پوست آدامس را به سمت رودخانهای که زیر پل بود پرت کردم و بدون هیچ اطلاعی گذشتم... در تجربه نزدیک به مرگ فهمیدم که این پوست آدامس و آشغال های دیگر در رودخانه چه بلای وحشتناکی بر سر محیط زیست و مردم می آید و من در قبال این پوست آدمس کوچک مسئول بودم...!
📕کتاب تقاص
🌷🌷سوختهها عاشقند🌷🌷شهید مجید پاروکی
آدمها سه دستهاند؛ خام، پخته و سوخته
خام که هیچ! پخته هم عقل معیشت دارند
و دنبال کار و زندگی حلال هستند!
سوختهها عاشقند. چیزهای بالاتری میبینند و میسوزند توی همان عشق!
#شهید_مجیدپازوکی
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات. 🌹
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
#سلام_امام_زمانم_🌷
السَّلام عَلی المَهدی الاُمم وجامِعَ الکلم
هرصبح به رسم نوڪری از ما تو را سلام
ای مانده در میـــان قائله تنها،
تو را سلام
ما هرچه خوب و بد، به درِخـانه ی توییم
از نــوڪـــران مُنتظـــــر ،
آقـا تو را سلام
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
✨◾️✨◾️✨◾️✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 بازگشتی به گذشته درباره تطبیق علائم ظهور
🔵 سال ۱۳۹۰ شهید سید حسن نصرالله در یک کنفرانس خبری ابراز کرد:
نه من سید یمانی هستم نه رهبر انقلاب سیدخراسانی
تطبیق علائم ظهور بر افراد باعث ایجاد تزلزل در اعتقادات مردم و جامعه می شود. من تطبیق علامات را نه صلاح می دانم و نه جایز و این به ضرر بحث عمیق مهدویت است و مورد سوء استفاده واقع می شود.
🌐https://moqawama.ir/?speech=930811
سخنرانی شهید سید حسن نصرالله، دبیر کل حزب الله لبنان، در شب تاسوعای محرم 1436
🟢 امیدوارم روزی برسد که به بساط تطبیق ها پایان دهیم.
#مهدویت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری پنجشنبههایحسینی
💔💔💔
اونجایی که تو حرمت نشستم،
خادم اومد گفت: بین راهی، اینجا نشین
راست میگفت...
هنوز بهت نرسیدم،
هنوز بین راهم، هنوز پشت درم....
اگرنرم افزار بله دارید
بیاید توکانالم
پیشنهادبه مجله ولایک بزنید تا مطلبم برد به مجله بله.
👇👇👇👇👇
ble.ir/join/2aQVL8kz3M
#تسبیحات_حضرت_زهرا(علیهاالسلام )
روبدونِ تسبیحبگید..!
بابندبندھایِانگشتکهبگی
روزقیامتهمینابهحرفمیان
شھادتمیدنکهباهاشونذکرگفتی...! ❤️🩹
شھیدحمیدسیاهکالیمرادی
منتظران گناه نمیکنند
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت هفتادوپنجم به اتاقش رفت... خدایا حالا چکار کنم؟ نمیخوام بیخودی
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت هفتادوششم
سرشو پایین انداخت.
-نظری ندارم.
-حتی بهش فکر هم نکردی؟!!
-نه.
حاج محمود مدتی سکوت کرد.بعد گفت:
_اون پسر قبلا گفت هرکاری میکنه تا به خواسته ش برسه،یادته؟ تو بیمارستان، وقتی امیرعلی رسولی تصادف کرده بود.
-یادمه.
-مطمئنی این مومن شدنش جزو نقشه ش نیست؟
-مطمئنم.
-از کجا مطمئنی؟
-بعد از ماجرای اون شبی که نصف شب اومدم خونه،اومد سراغم.گفت سوال های زیادی درمورد خدا براش به وجود اومده.میخواست از من بپرسه.ولی من قبول نکردم.به حاج آقا موسوی معرفیش کردم.حدود پنج ماه ازش بی خبر بودم، حتی تو دانشگاه هم نمیدیدمش.یه بار کاملا اتفاقی دیدمش.خیلی تغییر کرده بود.اگه تغییراتش نقشه بود،سعی میکرد مدام به چشم من بیاد ولی اون حتی سعی نکرد من متوجه بشم.
-اگه توبه ش بخاطر خدا نباشه چی؟ مثلا بخاطر تو،توبه کرده باشه؟
-بازهم سعی میکرد یه جوری به من بفهمونه دیگه.ولی اون هیچ تلاشی برای فهموندن به من نکرد.
-فاطمه اون پسر قبلا با خیلی ها بوده، برات مهم نیست؟!
-وقتی خدا گذشته شو پاک کرده، فراموش کرده،چرا من یادآوری کنم.چرا برام مهم باشه.
-میتونی بهش اعتماد کنی؟ مدام به این فکر نکنی که ممکنه بهت #خیانت کنه؟
-اون اگه بخواد الان هم میتونه این کارو بکنه.ولی الان به هیچ دختری توجه نمیکنه.نه اینکه شرایطش رو نداشته باشه،نه...نمیخواد توجه کنه.الان حتی مراقب نگاه هاش هم هست.
-اگه یه مدتی بعد ازدواج بگه ازت خسته شده،طلاقت بده چی؟
-این همه آدمی که هر روز از هم جدا میشن،از اول که نمیخواستن کارشون به اینجا بکشه.آدم باید به انتخابش دقت کنه و طرفشو خوب بشناسه ولی شاید منم بعد ازدواج،کارم به #طلاق کشید.اصلا از کجا معلوم با هرکس دیگه ای ازدواج کنم،نتیجه ش طلاق نشه.کی تضمین میکنه زندگی من با فلانی خوب باشه.
-ولی اگه مثلا با محمد توسلی ازدواج کنی،احتمالش کمتره.چون میشناسیمش، آدم خوبیه.
-آقای مشرقی هم آدم خوبیه.بخاطر گذشته ش باید بیشتر بشناسیمش،باید بیشتر تحقیق کرد،باید بیشتر دقت کرد، باید بیشتر فکر کرد به همه جوانبش.منم موافقم.ولی بدون شناخت نه نگید.
نگاه حاج محمود به ظرف میوه روی میز خیره شد ولی فکرش جاهای مختلف رفت.
چند دقیقه به سکوت گذشت.
چشم هاشو بست و با ناراحتی سر تکان داد.
-من تحقیق کردم.آره،اون تغییر کرده. واقعا توبه کرده.الان واقعا آدم خوبیه... ولی فاطمه،با همه این حرف ها من نمیتونم بهش اعتماد کنم.خیلی سعی کردم ولی نمیتونم...میتونم مغازه رو بدم دستش ولی دخترمو نمیتونم.
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت هفتادوهفتم
فاطمه چیزی نگفت.حاج محمود گفت:
_تو مطمئنی که میخوای باهاش ازدواج کنی؟
-بله.
-چرا؟ برای اینکه کمکش کنی؟!! احساس تکلیف؟!!
-نه،اصلا.
-پس چی؟!!
-برای داشتن زندگی خوب....علاقه هم باید باشه.
حاج محمود با تعجب گفت:
_یعنی تو بهش علاقه مند شدی؟!!
تا اون موقع سرش پایین بود.
ولی میخواست جوری جواب بده که پدرش مطمئن بشه.آب دهان شو قورت داد،سرشو آورد بالا و به حاج محمود نگاه کرد.
-به قول امیررضا،من دیگه خیلی پررو هستم.ولی...
نفس عمیقی کشید و گفت:
-بله.
امیررضا گفت:
_بفرمایید،من هرچی میگم گوش نمیدید، دیگه خودشم اعتراف کرد.
فقط امیررضا و فاطمه لبخند زدن.زهره خانوم و حاج محمود ناراحت به فاطمه نگاه میکردن.
حاج محمود گفت:
_فاطمه!! تو میتونی کسی رو دوست داشته باشی که مدت ها خواب و خوراک رو ازت گرفته بود؟!!
لبخند شو جمع کرد و گفت:
_وقتی اون آدم واقعا توبه کرده،بله.
-تو میتونی هروقت نگاهش میکنی یاد گذشته نیفتی؟
-وقتی واقعا تغییر کرده،بله.
-تو میتونی کنار همچین آدمی احساس آرامش بکنی؟!!
-وقتی واقعا توبه کرده،بله بابا جونم،بله بابای مهربونم،بله.
حاج محمود فقط نگاهش کرد.بعد با ناراحتی گفت:
_میتونی بری تو اتاقت.
فاطمه کنار حاج محمود روی زمین نشست،دست پدرشو بوسید و گفت:
_بابا،تا شما راضی نباشید،از ته قلب تون، من ازدواج نمیکنم..فقط یه خواهشی ازتون دارم.لطفا دیگه خاستگار نیاد.
بلند شد و رفت.
جلوی در اتاقش بود که حاج محمود صداش کرد.ایستاد و به پدرش نگاه کرد.
-با همه این حرف ها من نمیتونم بهش اعتماد کنم...حالا برو.
چیزی نگفت و به اتاقش رفت.
افشین همش تو فکر بود،
که چطور حاج محمود رو راضی کنه. تصمیم گرفت اونقدر بره جلو مغازه حاج محمود تا بالاخره راضی بشه.
صبح زود بود.
هنوز مغازه باز نشده بود.مدتی که ایستاد، شاگرد حاج محمود اومد.بعد نیم ساعت خود حاج محمود اومد.جلوی در مغازه بود که افشین رفت جلو و سلام کرد.حاج محمود با اخم نگاهش کرد.جواب سلام شو داد و رفت تو مغازه.افشین یه کم بیرون ایستاد و بعد رفت.
فاطمه به مغازه آقای مروت رفت.آقای مروت فرش فروشی داشت.
-سلام حاج عمو.
آقای مروت گفت:
-سلام دخترم،حالت چطوره؟
-خوبم،ممنون.شما حالتون خوبه؟
-خداروشکر.بابات چطوره؟ مامان خوبن؟
-همه خوبن،ممنون ...عموجان وقت دارید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم؟
-خیره،چیزی شده؟!
-بله خیره ان شاءالله.
حاج مروت راهنماییش کرد بشینه.
-راستش حاج عمو،من میخوام درمورد مریم صحبت کنم.البته نه درمورد مریم، درمورد آقای محترم و خوبی که از مریم خاستگاری کرده،میخوام صحبت کنم.
حاج مروت ساکت گوش میداد.
-حاج عمو،شما منو میشناسید ... من نمیخوام تو کار بزرگترها دخالت کنم.شما صلاح دخترتون رو بهتر از هرکسی میدونید. شما دلسوز ترین آدم برای دخترتون هستید... من میدونم شما دوست دارید دخترتون بهترین زندگی رو داشته باشه.ولی عموجان،بهترین زندگی از نظر شما یعنی چی؟ .. من به عنوان یه دختر مثل دختر خودتون میگم،بهترین زندگی یعنی داشتن همسری که خدا براش مهمترین باشه.چون کسی که خدا براش مهمترینه دیگه ظلم نمیکنه،زور نمیگه، بداخلاقی نمیکنه،وقتی اشتباهی تو زندگیش انجام بده،سعی میکنه تکرار نکنه و جبرانش کنه... حاج عمو،پویان سلطانی آدمیه که خدا براش مهمه.تو گذشته ش نبود ولی الان خدا براش مهمترینه. پس اشتباهات گذشته ش رو تکرار نمیکنه..بخاطر گذشته ش باید بیشتر درموردش دقت کنید؟ زمان بیشتری لازمه تا بهش اعتماد کنید؟ کاملا درسته.ولی بخاطر گذشته ش الانش رو نادیده نگیرید.
-تو چقدر میشناسیش؟
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت هفتادوهشتم
-تو چقدر میشناسیش؟
-اونقدری میشناسمش که ازتون میخوام شما هم بشناسینش.
-پس میدونی کس و کاری نداره!
-حاج عمو،بی کس و کار که نیست.
-دخترم،آدم ها رفتار با همسر رو تو #خانواده یاد میگیرن.رفتار پدر و مادر پویان چطوری بود؟
-پدر و مادر پویان عاشق همدیگه و عاشق پسرشون بودن.پویان مهربانی و محبت کردن رو خیلی خوب از پدر و مادرش یاد گرفته.. همیشه،حتی تو گذشته ای که خدا نبوده هم آدم مهربان و فداکاری بود.
-ولی من نمیتونم دخترمو،پاره تنمو به کسی بسپارم که بهش #اعتماد ندارم.
-من اومدم ازتون خواهش کنم درمورد پویان سلطانی بیشتر فکر کنید..بیشتر بشناسینش.شاید بتونید بهش اعتماد کنید.
بلند شد و گفت:
_عمو جان،شما میدونید که مریم بهترین دوست منه.زندگیش برام مهمه.امیدوارم حرف های منو دخالت محسوب نکنید..با اجازه تون من دیگه میرم.
-میدونم دخترم.من شما رو به اندازه مریم دوست دارم و قبولت دارم..به بابا سلام برسون.
-ممنون عموجان.خدانگهدار.
روز بعد افشین دوباره جلو مغازه حاج محمود ایستاده بود.شاگرد حاج محمود درو باز کرد.
بعد چهل دقیقه حاج محمود اومد.
جلو مغازه بود که افشین سلام کرد.حاج محمود نفس ناراحتی کشید و بدون اینکه نگاهش کنه،جواب سلام شو داد و رفت تو مغازه.افشین یه کم ایستاد و بعد رفت.
بعد یک هفته حاج محمود وقتی جواب سلام شو داد،گفت:
_میخوای اعصاب منو خرد کنی؟
افشین با احترام گفت:
_نه..میخوام باهاتون صحبت کنم،اگه شما اجازه بدید.
-اجازه نمیدم.برو.
رفت تو مغازه ش.افشین یه کم ایستاد...
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت هفتادونهم
افشین یه کم ایستاد.بعد رفت.
برنامه زندگی افشین و حاج محمود همین شده بود که افشین هر روز جلوی در مغازه به حاج محمود سلام میکرد. حاج محمود فقط جواب سلام شو میداد و میرفت تو مغازه ش.افشین هم بدون اینکه از در مغازه داخل بره،مدتی جلوی در می ایستاد،بعد میرفت.
یک ماه دیگه هم گذشت.
حاج محمود وقتی جواب سلام شو داد،گفت:
_چی میخوای بگی؟
افشین سرش پایین بود.
-من تمام تلاشمو برای خوشبختی دختر شما میکنم..سعی میکنم مرد باشم مثل شما.
حاج محمود چیزی نگفت و رفت.بازهم افشین چند دقیقه ایستاد و رفت.
پویان با فاطمه تماس گرفت.
-سلام برادر...خوبین؟
-سلام..بله.خوبم.ممنون.
صدای پویان سرحال بود.
-اتفاقی افتاده؟ خیلی خوشحال به نظر میاین.
-امروز آقای مروت باهام تماس گرفتن. گفتن که برم خونه شون.
فاطمه هم خوشحال شد.
-واقعا؟ چقدر خوب..خداروشکر.
-خانم نادری،شما باهاشون صحبت کردین؟
-داداش ما رو! منو دست کم گرفتین؟
-ممنونم.
-با کی میخواین برین؟
-تا قطعی نشده،نمیخوام به اقوامم بگم.فعلا تنها میرم.
-منم جزو اقوام هستم؟!! معمولا خواهرها تو خاستگاری برادرشون هستن ها.
پویان با ذوق گفت:
_واقعا با من میاین؟
-برای کی قرار گذاشتین؟
-پس فردا عصر.
-خوبه.با خانواده م صحبت میکنم.سعی میکنم بیام.
بعد از شام همه تو هال نشسته بودن. فاطمه به امیررضا گفت:
_داداشی،پس کی میخوای ازدواج کنی؟
امیررضا با تعجب گفت:
_چرا؟!! چیشده مگه؟!!
-تا حالا فقط خاستگار میومد،منم دوست دارم برم خاستگاری.عقده ای شدم خب.
-متأسفم آبجی کوچیکه.من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.
-اینجوریه؟!..باشه.پس من برای یکی دیگه میرم خاستگاری.
زهره خانوم گفت:
_برای کی میخوای بری خاستگاری؟!
-یه پسر خوبی هست.من مثل امیررضا دوستش دارم.میخواد بره خاستگاری مریم.اگه شما اجازه بدید،منم میخوام باهاشون برم.
حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا با تعجب و سوالی به فاطمه نگاه میکردن...
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت هشتادم
حاج محمود گفت:
_الان جدی گفتی؟!
-بله،اجازه میدید؟
امیررضا گفت:
_تو مثلا به چه عنوانی بری؟!!
-داداش،گوش نمیدی ها.به عنوان خواهر داماد دیگه.
همه ساکت به فاطمه نگاه میکردن.
-بابایی،لطفا اجازه بدید دیگه.
-پسره رو چقدر میشناسی؟
-بابا جون،داداشمه ها.
-مطمئنی کار درستیه؟
-بله.
-فاطمه،من با حاج مروت رودربایستی دارم.نری اونجا آبروی منو ببری.
-چشم بابا جونم.برم؟
-کِی هست حالا؟
-پس فردا عصر.
با لبخند خواهشی به پدرش نگاه میکرد.
-باشه،برو.
-ممنون بابا جونم.
حاج محمود به امیررضا گفت:
_همش تقصیر توئه ها.
امیررضا با چشم های گرد شده گفت:
_چرا من؟!!
-چون تو نمیخوای ازدواج کنی فاطمه عقده ای شده دیگه.
همه خندیدن.
با پیامک به پویان گفت که میره.پویان پیش افشین بود.
-فاطمه ست،میگه میاد خاستگاری.
افشین گفت:
_خیالت راحت..آخرش فاطمه دست مریم خانوم رو میذاره تو دستت.
روز بعد فاطمه قبل از اینکه بره دنبال مریم،با آقای مروت تماس گرفت.
-سلام حاج عمو.
-سلام دخترم.
-حاج عمو اجازه میدید منم فردا با داداشم بیام خاستگاری؟
آقای مروت خنده ش گرفت.
-بفرمایید،درخدمت هستیم.
-ممنون عموجان..من الان میخوام برم دنبال مریم.اجازه میدید بهش بگم؟
-باشه.
خداحافظی کردن و فاطمه حرکت کرد. مریم سوار شد.بعد مدتی گفت:
_امروز پویان رو دیدم.باهاش قرار گذاشتم فردا باهم بریم یه جایی.
مریم جاخورد.
-کجا میخوای بری باهاش؟!!
فاطمه با بدجنسی گفت:
_یه جای خوب..الانم بهت گفتم که بعدا ما رو باهم دیدی تعجب نکنی.
-یعنی چی؟!..همین الان قرار تو بهم بزن.
-نمیخوام.اصلا تو که بهش جواب رد دادی دیگه.چه فرقی داره برات.
مریم عصبانی شد.گفت:
_پویان باید فردا بیاد خونه ما..
فاطمه نگاهش کرد.مریم طلبکارانه گفت:
_چیه؟
فاطمه کنار خیابان توقف کرد و جدی گفت:
_خیلی نامردی.
مریم سوالی نگاهش کرد.
-میدونی پویان چه حالی داشت وقتی بهش جواب رد دادی؟ میدونی الان چه اضطرابی رو داره تحمل میکنه؟..تو که دوستش داری چرا اذیتش میکنی؟
مریم خجالت کشید و سرشو انداخت پایین.
-پویان برای من مثل امیررضا ست.حتی بیشتر از امیررضا هواشو دارم.چون امیررضا پدر و مادری داره که اگه منم حواسم بهش نباشه،اونا حواس شون هست.ولی پویان پدر و مادرهم نداره.من میخوام براش خواهری کنم.منم فردا باهاش میام خاستگاری.
لبخندی زد و ادامه داد:
_درضمن،حواستو جمع کن داداشمو اذیت نکنی که من خوب بلدم خواهرشوهر بازی دربیارم ها.
مریم بدون اینکه به فاطمه نگاه کنه، لبخند زد.فاطمه حرکت کرد...
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت هشتادویکم
فاطمه حرکت کرد و هردو ساکت بودن.
مریم گفت:
_تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره؟
-موقعیت من با تو فرق داره.جریان پویان و افشین هم باهم فرق داره.اگه حاج عمو بدونه تو راضی هستی،خیلی راحت راضی میشه.بابای من میدونه من راضیم ولی راضی نمیشه.
-تو اگه بخوای میتونی بابا تو راضی کنی.
-من نمیخوام بابام فقط راضی بشه.
میخوام پدر و مادرم برای افشین هم پدر و مادر باشن.میخوام مثل امیررضا باشه براشون.میخوام امیررضا همونقدر که برای من برادر خوبیه برای افشین هم باشه.
-تو میتونی گذشته رو فراموش کنی،ولی شاید خانواده ت نتونن.
لبخندی زد و گفت:
_من که برای خوشبختی تو دعا میکنم.. خب تو هم برای من دعا کن دیگه.
-جای داداشت خالی که بگه...
فاطمه پرید وسط حرفش و باخنده گفت:
_فاطمه تو دیگه خیلی پررویی.
هردو خندیدن.
فاطمه و پویان جلوی در خونه آقای مروت قرار گذاشتن.وقتی فاطمه رسید، پویان با گل و شیرینی ایستاده بود.
وارد خونه شدن.
همه ساکت بودن.فاطمه گفت:
_راستش..من هیچ وقت قسمت اول خاستگاری رو نبودم.نمیدونم قبل از سینی چایی بزرگترها چی میگن.
همه خندیدن.
-حالا حاج عمو،خاله جون به ما تخفیف بدید و لطف کنید بگین عروس خانوم زودتر چایی رو بیارن.
دوباره همه خندیدن.
حاج مروت به همسرش اشاره کرد که بگه مریم چایی بیاره.چند دقیقه بعد مریم با سینی چایی وارد شد.فاطمه گفت:
_به به،چه عروس خانوم خوبی،هزار ماشاءالله.
همه خندیدن.
مریم اول به پدرش،بعد مادرش،بعد به فاطمه چایی تعارف کرد و آروم گفت:
-دارم برات.
به پویان هم چایی داد و کنار مادرش نشست.
بعد توضیحات پویان از پدرومادر و زندگیش و صحبت های آقای مروت، فاطمه گفت:
_عموجان اگه اجازه بدید،آقا پویان و مریم باهم صحبت کنن.
آقای مروت اجازه داد و مریم و پویان به حیاط رفتن.چهل دقیقه گذشت.فاطمه به ساعتش نگاه کرد.
نیم ساعت به اذان بود.به مادر مریم گفت:
_خاله جون،اگه حرفهاشون طول کشید، من میتونم همینجا نماز بخونم؟
-آره دخترم.
پویان و مریم رفتن داخل.فاطمه نگاهی به پویان انداخت،سردرگم به نظر میومد.
-داداش،حرفهاتون تموم شده؟ بریم؟
پویان با خجالت گفت:
_تموم که نشده ولی...
فاطمه احساس کرد پویان معذبه.مریم رفت پیش خانواده ش ایستاد.فاطمه به پویان نزدیک شد و گفت:
_چیزی شده؟
-الان بریم ولی با آقای مروت صحبت کنید که یه قرار دیگه هم بذارن.
-میخواین بریم مسجد نماز بخونیم و برگردیم؟یا معذبین همینجا نماز بخونین؟
پویان از اینکه فاطمه اینقدر خوب فهمیده بود،لبخند زد.
-فکر کنم زشت باشه بگم میخوام اینجا نماز بخونم.
-باشه،یه کاریش میکنم.
برگشت سمت بقیه و گفت:
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت هشتادودوم
_حرفهای خان داداش من تموم نشده ولی الان نزدیک اذانه.حالا چند تا راه وجود داره.یا ما بریم و یه شب دیگه مزاحم بشیم یا الان بریم مسجد و بعد نماز دوباره خدمت برسیم....
آقای مروت حرفشو قطع کرد و گفت:
_میتونید همینجا نماز بخونید.
پویان گفت:
_آخه مزاحم میشم.
درواقع آقای مروت برای اینکه متوجه بشه نماز اول وقت چقدر برای پویان مهمه و چطور نماز میخونه برای عصر قرار گذاشته بود.
به پویان نزدیک شد و گفت:
_مزاحمت نیست.میخوای وضو هم بگیری؟
-نه،وضو دارم.
از اینکه پویان با وضو بود،خوشش اومد.
-پس بریم اون اتاق.
پویان با شرمندگی همراه حاج مروت رفت.موقع نماز آقای مروت به بهانه وضو تنهاش گذاشت.نماز مغرب بود و پویان باید بلند نماز میخوند.حاج مروت پشت در ایستاد و به نماز خوندن پویان توجه کرد.پویان با آرامش نماز میخوند.
بعد از نماز دوباره با مریم به حیاط رفتن تا صحبت کنن.
فاطمه گفت:
_حاج عمو،نظرتون درمورد آقا پویان چیه؟
-همین که الان اینجاست یعنی من موافقم دیگه.
فاطمه با خوشحالی گفت:
_واقعا؟!! شما موافقین؟!!
مادر مریم گفت:
_حالا تو چرا اینقدر ذوق کردی؟!!
-وا خاله جون!! ..من خواهر داماد هستم ها،چرا خوشحال نباشم!
پدر و مادر مریم خندیدن.حاج مروت گفت:
_ولی من نظر مریم رو نمیدونم.تو میدونی نظرش چیه؟
فاطمه با لبخند به مادر و پدر مریم نگاه کرد.اونا هم فهمیدن که مریم هم موافقه. فاطمه گفت:
_فقط عموجان،خاله جون میدونید که پویان الان خیلی تنهاست.وقتی داماد شما شد،لطفا برای ایشون هم پدر و مادر باشید،همونجوری که برای مریم هستید.
پویان و مریم خیلی باهم صحبت کردن. پویان از اینکه درمورد مریم درست فکر کرده بود،خوشحال بود.مریم هم از اینکه جوابش مثبت بود،مطمئن شده بود.
مریم گفت:
_من دیگه حرفی ندارم.شما اگه مطلبی دارید،بفرمایید.
-خانم مروت،من بخاطر زندگی اشتباهی که تو گذشته داشتم،شرمنده م.مطمئنم تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم مثل سابق زندگی کنم.اما نمیدونم چطوری میتونم شما رو مطمئن کنم.شما بفرمایید من چکار کنم تا به من اعتماد کنید.
-همینکه شما طوری زندگی کنید که میدونید درسته برای من کافیه...فقط من یه خواهشی ازتون دارم.
-بفرمایید.
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت هشتادوسوم
-لطفا تو رابطه خواهر و برادری تون با فاطمه تجدید نظر کنید.
-چرا؟!
مکثی کرد و گفت:
_آخه...بیچاره م میکنه بس که خواهر شوهر بازی درمیاره.
پویان اول از خواهرشوهر بازی درآوردن فاطمه خنده ش گرفت.بعد با تعجب گفت:
_یعنی شما..با من..ازدواج میکنید؟!
مریم سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
پویان از خوشحالی نمیدونست چی بگه و چکار کنه.سرشو انداخت پایین و
گفت:
-خدایا شکرت.
نفس راحتی کشید و به مریم گفت:
-ممنونم.
بلند شد و چند قدمی دور شد.
مریم از عکس العمل پویان خنده ش گرفت.حالش که بهتر شد،برگشت و گفت:
_اگه حرف دیگه ای نیست،بریم پیش بقیه.
باهم رفتن داخل.
همه با لبخند نگاهشون کردن.فاطمه بلند شد و به پدر و مادر و خواهر مریم شیرینی تعارف کرد و به پویان و مریم گفت:
_شما نمیاین تو؟!
همه خندیدن.پویان و مریم هم با خجالت نشستن.فاطمه اول به پویان بعد به مریم شیرینی داد و آروم بهش گفت:
_دیر اومدی و زود رفتیا،حواست باشه.
-خب حاج عمو،آقا پویان کی با فامیل خدمت برسن برای صحبت های آخر؟
آقای مروت به پویان نگاه کرد و گفت:
_برای کی میتونید باهاشون هماهنگ کنید؟
پویان با شرمندگی گفت:
_احتمالا برای دو هفته دیگه بتونم هماهنگ کنم،
قرار شد دو هفته بعد،پویان با پدربزرگ و مادربزرگ و دایی و عمو و عمه ش برای بله برون به خونه آقای مروت برن.
پویان به خونه افشین رفت.
تا خواست زنگ درو بزنه،افشین یه دفعه درو باز کرد.پویان ترسید،یه قدم عقب رفت و گفت:
_چرا اینجوری میکنی؟!!
افشین با نگرانی گفت:
_چی شد؟
با لبخند نگاهش کرد.افشین با خوشحالی گفت:
_بله هم گرفتی؟!!
با اشاره سر گفت آره.افشین بغلش کرد و گفت:
-خداروشکر.
باهم رفتن داخل.افشین گفت:
-خیلی برات خوشحالم.
-خواهرم برام سنگ تموم گذاشت..قرار بله برون هم گذاشتیم..اصلا باورم نمیشه..افشین خوابم یا بیدار؟
-میخوای بزنم تو گوشِت تا بفهمی بیداری؟
این بار پویان بغلش کرد.
افشین با خودش گفت کاش منم از این خواب ها ببینم.پویان نزدیک گوشش گفت:
_ان شاءالله به همین زودی قسمت تو هم میشه.
افشین تو دلش گفت خدا کنه.فعلا که حاج محمود به زور جواب سلام مو میده.
روز بعد فاطمه بعد از شیفت کاری سمت ماشینش میرفت که پویان سربه زیر سلام کرد.
-سلام
-دیشب نشد ازتون تشکر کنم..واقعا ممنونم...هیچ جوری نمیتونم لطف تون رو جبران کنم.
-نیازی به تشکر نیست.من هرکاری کردم برای برادرم کردم.
-شما خیلی به من لطف دارید...حضور شما دیروز،برای من دلگرمی بزرگی بود.. برای بله برون هم تشریف میارید دیگه.
-فضای خانوادگیه.من نباشم بهتره.
-شما هم جزو خانواده من هستید دیگه.
فاطمه با مکث گفت:
_آقای مشرقی که حتما باهاتون میان درسته؟
-بله.
-آقای سلطانی،من نیام بهتره.
پویان متوجه منظورش شد...
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت هشتادوچهارم
پویان متوجه منظورش شد.
-بسیار خب،هرطور شما راحتین..در هر صورت خیلی ازتون ممنونم.
خداحافظی کردن و رفت.
تو جلسه بله برون قرار شد،
دو هفته بعد عقد رسمی تو محضر انجام بشه و دو ماه بعد مراسم عروسی بگیرن.
روز عقد،هم فاطمه بود،هم افشین.
پویان و مریم کنار هم نشسته بودن.یه طرف پارچه ای که روی سر عروس و داماد میگیرن،خواهر مریم گرفته بود و طرف دیگه شو فاطمه.پویان به افشین نگاه کرد.افشین با لبخند نگاهش میکرد. لبخند زد و تو دلش از خدا خواست افشین و فاطمه هم زودتر ازدواج کنن.
بعد از مراسم حلقه ها،فاطمه هم هدیه شو داد.یه جعبه زیبا به پویان داد و گفت:
_قابلی نداره،بازش کنید.
پویان جعبه رو جلوی مریم گرفت،
و باز کرد.دو تا انگشتر عقیق زیبا و شبیه هم که یکی مردانه و یکی زنانه بود. پویان و مریم لبخند زدن و از فاطمه تشکر کردن.مریم انگشتر پویان رو برداشت تا دستش کنه.پویان هم انگشتر مریم رو به دستش کرد.
برای عروسی مریم،
خانواده فاطمه هم دعوت بودن.فاطمه از صبح همراه مریم بود.امیررضا و پدر و مادرش باهم رفتن.
امیررضا گفت:
_خیلی دوست دارم داداشمو ببینم.
زهره خانوم گفت:
_داداشت کیه؟
-همونی که خواهر من براش خواهری میکنه دیگه.
حاج محمود و زهره خانوم خندیدن.
حاج مروت جلوی در ایستاده بود و به مهمان ها خوش آمد میگفت.
بعد احوالپرسی با حاج محمود و امیررضا، پویان رو صدا کرد.
پویان نزدیک رفت و گفت:
_جانم.
امیررضا با دقت نگاهش میکرد.
از اینکه داداشش اینقدر محجوب و خوب و مهربان بود،خوشش اومد.گفت:
_تبریک میگم داداش،خوش بخت باشین.
پویان،امیررضا رو نمیشناخت.از اینکه بهش گفت داداش تعجب کرد و فقط تشکر کرد.
-من امیررضا نادری هستم.
پویان با تعجب به امیررضا نگاه میکرد. آقای مروت گفت:
_ایشون برادر فاطمه خانم هستن.
پویان از اینکه حتی برادر فاطمه هم اونو داداش خودش میدونه،خوشحال شد. بغلش کرد و گفت:
_ممنون داداش جان،خیلی خوش آمدین.
امیررضا به حاج محمود اشاره کرد و گفت:
_ایشون پدرم هستن.
پویان به حاج محمود که با لبخند نگاهش میکرد،نگاه کرد....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
#سلام_امام_زمانم💞
دیدن روی ماهتان همچنان
آرزوی چشمانم است...
شنیدن صدای دلانگیزتان نیز
حسرت شده برای گوش هایم...
اما خدا را شکر که هر صبح
زبانم با سلام به شما باز میشود
🍃تعجیل در فرج مولا صلوات🍃
#أللَّھُـمَ_عـجِّـلْ_لِوَلیِڪَ_ألْـفَـرَج🌷