eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.3هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظران گناه نمیکنند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗داستان دو راهی💗 قسمت1 صدایم را صاف کردم و به راننده گفتم: -آقا ممنون.من همین جا پیاده
💗داستان دو راهی💗 قسمت2 روی یکی از صندلی های خالی نشستم و منتظر ماندم... مدت زیادی نگذشت که صورتم را به راست چرخاندم و چشمم خورد به همان دختر... لبخندی بر لبش نبود... با جدیت تمام وارد شرکت شد و بدون توجه به کسی رفت داخل... چادر براقش که خط اتو روی آن به تیزی تیغ شده بود روی سرش می درخشید... محو تماشایش بودم که صدایم زدند... -خانم نفیسه منصوری! به یک باره به خودم آمدم کوله پشتی ام را برداشتم شالم را جلو تر کشیدم و موهایم را داخل گذاشتم رفتم جلوی میز و گفتم: -بله؟شما از فردا میتونین در قسمت بایگانی شروع به کار کنید... ابروهامو بالا انداختم و گفتم:چی!!!؟ بایگانی؟؟؟ برای چی بایگانی؟؟؟ -پس کجا خانم؟؟؟ -من حداقلش روی قسمت صندوق حساب کرده بودم! -شرمنده اما قسمت صندوق دیروز به کس دیگه ای واگذار شده. نفسم رو با عصبانیت دادم بیرون و گفتم: -باشه ممنون. بعد هم بدون توجه به کسی از شرکت بیرون رفتم!!جلوی در ایستادم، به چپ و راست نگاهی انداختم، هوا ابری بود... بارون نم نم می بارید... از عابر پیاده شروع کردم تا قسمتی از راه قدم زدم،فکرم خیلی درگیر بود، درگیر آن دختر چادری!برایم عجیب بود! که تا این اندازه یک دختر چادری توجه مرا جلب کرده بود!! بارون شدیدتر شده بود... گوشه ای ایستادم، محو تماشای خیابان شدم... با اعصابی بهم ریخته به زندگی ام فکر می کنم...دنیا کجاست...نمی فهمم! تاکسی زرد رنگی جلوی پاهایم ترمز زد، بعد از یک مکث کوتاه سوار شدم و راهی خونه شدم... صبح حدود ساعت هفت بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم... انگیزه ی بیشتری داشتم انگار حس می کردم که حالا امروزم با بقیه ی روزهایم فرق دارد... به آشپز خانه رفتم...بعد از شستن دست و صورتم و خوردن کمی صبحانه آماده ی رفتن به شرکت شدم... روز اول کاری من... از طرفی دل دل می کردم که زودتر سر از کار آن دختر چادری در بیاورم! لباس هایم را تنم کردم... مقنعه مشکی ام را سرم کردم و دسته ای از موهایم را بیرون ریختم آرایش ملایمی کردم و از خانه خارج شدم... نیم ساعت مسیر را با تاکسی طی کردم و بعد از نیم ساعت جلوی در شرکت ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم و قدم هایم را به سمت در شرکت برداشتم... داخل شدم به چپ و راستم نگاهی انداختم مسیر را طی کردم تا سر جایم مستقر شوم... بین قدم هایم چشمم خورد به همان دختر چادری... خوب که دقت کردم دیدم که پشت صندوق نشسته است دندان هایم را روی هم فشردم و به راهم ادامه دادم... به قسمت بایگانی رسیدم سلامی کردم و بعد از دست دادن خودم را به بقیه معرفی کردم... آدم های خون گرمی بودند... مشغول کار شدیم... مدتی نگذشت که خستگی را حس کردم... حوصله ام سر رفته بود... الان که آن دختر پشت صندوق یعنی جای من نشسته است مرا آزار می دهد... بعد از چند ساعتی از گذشت کارم بیسکویتم را از داخل کیفم بیرون آوردم. از پشت میز بلند شدم، داخل آینه ی کوچکم نگاهی انداختم و موهایم را بیرون تر ریختم آستین های مانتوم را بالا دادم و رفتم سمت صندوق..رفتم سمت صندوق... آستین هایم را بالاتر دادم میخواستم بدانم که واکنش آن دختر نسبت به تیپ من چیه... ابروهایم را بالا انداختم و با غرور گفتم: -سلام. سرش را بالا آورد چشمانم گره به چشمان زیبایش خورد... ابروهایم به حالت عادی برگشت... لبخند ملایمی زد از روی صندلی اش بلند شد و گفت: -سلام عزیزم.خوبی؟؟؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم: -ممنون. -پات بهتره؟؟؟ -آره خوبه، یکم درد میکنه ولی خوب میشه. هرلحظه منتظر واکنشش نسبت به موهای بیرون ریخته و دستان پیدایم بودم، ولی او همچون کسی که چیزی نمی بینید... بدون توجه به تیپ من با من برخورد خوبی دارد... مقنعه ام را عقب تر کشیدم ولی او باز هم با من رفتار خوبی داشت... چادرش را روی سرش مستقر کرده بود صورتش هیچ گونه آرایشی نداشت ولی زیباییش چشم گیر بود... بیسکویتم را طرفش گرفتم و گفتم: -بفرمایین... تصور می کردم که دستم را رد می کند اما یکی از بیسکویت هارا برداشت و گفت: -ممنونم عزیزم. نگاهش کردم و گفتم: -سختت نیست؟؟ لبخندی زد ابروهایش را بالا انداخت و گفت: -چی؟؟؟ دستم را بین موهایم بردم و گفتم: -اینکه چادر سرته... لبخندش عمیق تر شد و گفت: -اگر چادرم نباشه سختمه. -مگه میشه؟؟؟ -چادرم صدف منه... اون لحظه منظورشو نفهمیدم، بهش گفتم: -ولی من هیچوقت نمیتونم با چادر کنار بیام! واقعا سخته پوشیدنش، جمع کردنش. این لبخند همیشگی روی لب هاش منو کفری می کرد... گفت:نه اصلا سخت نیست...آدم وقتی چیزی رو دوست داشته باشه هیچ سختی نمی کشه... لبخندی زدم و گفتم:
منتظران گناه نمیکنند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗داستان دو راهی💗 قسمت1 صدایم را صاف کردم و به راننده گفتم: -آقا ممنون.من همین جا پیاده
-موفق باشی... چشم هایش را به نشانه ی تایید روی هم فشار داد و با لبخندی که زد گفت:همچنین... ساعت کاری من به پایان رسیده بود، صدای زنگ موبایلم به گوشم خورد... پشت خط...یلدا... من_جونم؟؟ یلدا_سلام دوست جون چطوری؟ -قربونت تو خوبی؟ -منم خوبم. وقت داری بریم یه سر بیرون؟؟ -اره بی کارم میام تازه کارم تموم شده! -پس یک ساعت دیگه میاییم دنبالت. -با کی؟؟ -با فرشید. -باشه فعلا خداحافظ. یلدا دختر بدی نیست ولی خیلی سر و گوشش میجنبه... فرشید هم دوست یلداست... یلدا هم دختری مثل من مانتوییه و در سن و سال من حدود 23... لباس هایم را عوض کردم شالم را انداختم روی سرم دسته ای از موهایم را به طرف راست صورتم ریختم. یلدا تماس گرفت و گفت که سر خیابان منتظره... با عجله از خانه خارج شدم تا مادرم گیر نده... سر خیابان پژوی نقره ای رنگ فرشید برقی زد... دست تکان دادم و به طرفشان رفتم در ماشین را باز کردم با سلام و احوال پرسی به هر دوی آن ها راه افتادیم... من_حالا کجا می ریم؟؟؟ یلدا_بریم یه رستوران چند وقته با هم بیرون نرفته بودیم دلم تنگ شده بود... خندیدم و گفتم:ایول ایول... تا رسیدن رستوران کلی حرف زدیم و خندیدیم... وقتی رسیدیم پشت یک میز چهار نفره نشستیم فرشید برای سفارش غذا کنار رفت و من و یلدا تنها شدیم... من_یلدا؟؟؟ -جونم؟؟ -اینجایی که تازگیا برای کار میرم. یه دختر چادری هست
خیلی عجیبه!! یلدا لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:چادری؟؟ با جدیت گفتم:نه یلدا...چادری ها اون قدر هم آدم های خشکی نیستن. -نفیسه یه روزه رفتی اونجا مختو زدن؟؟؟ -نه یلدا جدی میگم!!! خیلی عجییه... -آخه من چی به تو بگم نفیسه؟؟؟ فرشید یا یک پسر دیگر بین ما آمد و حرفمان را قطع کرد...چشم هایم را به سمت بالا حرکت دادم و گفتم:سلام!!! یلدا از جایش بلند شد و گفت: -اوه اومدی پیمان!! دوستم نفیسه که بهت گفتم ایشونن... بعد رو کرد به هردویمان و گفت: -نفیسه پیمان...پیمان نفیسه... ابروهایم را در هم فروبردم و گفتم: -چی؟؟!!!یلدا میدونستم دعوت بی موقع تو بی علت نیست! یلدا طور عجیبی نگاهم کرد و گفت: -نفیسه...چی داری میگی...!!! سرم را پایین انداختم و گفتم: -خداحافظ... بعد هم سریع از رستوران بیرون رفتم... اما آبروی یلدا را جلوی آن پسر بردم! برای یلدا بودن با پسر ها خیلی عادیه و انتظار همچین حرکتی از من نداشت... نمیدانم چرا این حرکت رو انجام دادم اما نگاه های آن دختر چادری هنوز هم توی ذهنم هست... وای خدای من...چم شده!!! پیامکی از یلدا به من رسید... -فکر نمیکردم انقدر بچه بازی در بیاری یه روز رفتی سرکار یه دختر چادری دیدی معلوم نیست چجوری مختو شست و شو داده... گوشیم را با عصبانیت پرت کردم داخل کیفم افکار مسخره ی یلدا راجع به چادری ها برایم اهمیت نداشت...من به چشم خودم دیدم که آن دختر چادری چقدر مهربان بود... 🍁نویسنده:مریم سرخه ای 🍁
😍🌹 بیایید یه بارم ڪه شده نمازمونو بخاطر و زود نخونیم ! رو این حساب بخونیم ڪه خونده باشیمش!!! 🦋 [عجب‌آهنگِ قشنگۍ داره ] التماس دعا🤲 نماز اول وقتش میچسبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(س) سه مناسبت فوق العاده پیش رو غافل نشید.
📢 فردا سه‌شنبه، سخنرانی رهبر معظم انقلاب در دیدار هزاران نفر از بانوان سراسر کشور 🔹️در ایام سالروز ولادت حضرت زهرا سلام‌الله علیها، جمعی از اقشار مختلف بانوان، صبح سه‌شنبه ۲۷ آذرماه ۱۴۰۳ با حضور در حسینیه امام خمینی (ره) با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای دیدار خواهند کرد. 🔹️رهبر انقلاب اسلامی سه سال قبل در دیدار مداحان اهل‌بیت علیهم‌السلام با اشاره به درخواست جمعی از بانوان برای برگزاری دیدار در ایام ولادت حضرت زهرا(س)  به مناسب بودن چنین دیدارهایی اشاره کردند و در دو سال گذشته نیز این دیدار در ایام ولادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها برگزار شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹وقتی شهید مالک رحمتی در خیابان‌های برفی تبریز، از مردم می‌کرد. عذرخواهی 🌷 هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات🌹 اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم ? 💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣
می‌خوای مورد توجه قرار بگیری؟ دائم سوره توحید را بخوانید و هدیه کنید به حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها «آیت‌الله بهجت» سوپر اپلیکیشن ۱۲ 💠@raefipourfans
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌷 طلبه‌ای روشنفکر 🍃 شهید محمد مفتح، روحانی و مبارزی انقلابی بود که در حوزه علمیه و دانشگاه به تحصیل و تدریس پرداخت. او در فعالیت‌های تبلیغی و انقلابی مشارکت داشت و از جمله اقداماتش تأسیس کانون اسلامی در قم و جلسات اسلام‌شناسی بود. شهید مفتح به دلیل مواضع صریحش در برابر خطوط انحرافی، در ۲۷ آذر ۱۳۵۸ توسط گروه فرقان به شهادت رسید. 🔶 سالروز شهادت آیت‌الله دکتر محمد مفتح و روز وحدت حوزه و دانشگاه 📎 📎