eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ مقام معظم رهبری: در اسلام، زن و مرد مکمل هم هستند 🔹مقام معظم رهبری صبح امروز در دیدار هزاران نفر از زنان و دختران: ✏️اگر ما بخواهیم یک منشوری از دیدگاه اسلام درباره‌ی زن تنظیم بکنیم که موادی داشته باشد این منشور، به گمان من اولین موضوعی که در این منشور باید بیاید، مسئله‌ی زوجیت است. ✏️زوجیت. یعنی چه؟ یعنی زن و مرد زوجند، مکمّل یکدیگرند. زن و مرد برای هم خلق شدند. این در قرآن به صراحت بیان شده. «وَاللَّهُ جَعَلَ لَكُم مِّنْ أَنفُسِكُمْ أَزْوَاجًا» ۱۴۰۳/۹/۲۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشکل امروز ما بی حجابها یا بی دینها نیستند مشکل اصلی چادری ها و انقلابی های منفعلی هستند که این واجب الهی رو پشت سر انداخته اند و باعث بوجود آمدن این وضع فرهنگی و حتی سیاسی جامعه شده اند استاد علی تقویمشکل امروز ما بی حجابها یا بی دینها نیستند مشکل اصلی چادری ها و انقلابی های منفعلی هستند که این واجب الهی رو پشت سر انداخته اند و باعث بوجود آمدن این وضع فرهنگی و حتی سیاسی جامعه شده اند
✳️ ظرف وجود 📖 داستانک: 🔹 روزی شاگردی از استاد خود خواست که درسی به یاد ماندنی به وی دهد. استاد به او یک استکان آب و یک قاشق نمک داد و از او خواست نمک را داخل استکان ریخته و آب را بنوشد. شاگرد می‌بیند خیلی شور و بد مزه شده و نمی‌تواند آن را بخورد. 🔹 سپس به او کوزه آبی داده و می‌گوید یک قاشق نمک داخل آن بریز و بخور. شاگرد به راحتی از آب کوزه می‌خورد. 🔹 استاد این بار هم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد: کاملاً معمولی بود. چون مزه شوری نگرفته بود. ♻️ استاد می‌گوید: نمک همان نمک بود اما ظرف ها فرق می کرد. ✅ این سعه صدر است. 📍 رنج‌ها و سختی‌‌هایی که انسان در طول زندگی با آن‌‌ها روبرو می‌‌‌شود، همچون یک مشت نمک است و این روح و قدرت پذیرش انسان است که هرچه بزرگتر و وسیع‌تر شود، می‌‌‌تواند بار آن همه رنج و اندوه را به ‌راحتی تحمل کند. 🔹 مشکلاتی که به ما هجوم می‌آورند یکی هستند اما ظرف وجودی متفاوت است. ⏺ یک شخص با دیدن این مشکلات رشد پیدا می‌کند مانند حضرت ایوب علیه السلام یا امام حسین علیه السلام. ⏺ یک شخص هم تا یک مشکل می‌بیند خودش را می‌بازد و عاقبت به شر می‌شود. 🔺 در تاریخ بسیاری از افراد بودند که با یک مشکل کوچک در زندگی همه چیز را کنار گذاشتند، نه نمازی، نه روزه‌ای، نه خدایی… ❇️ ما باید ظرف وجودی‌مان را بزرگ کنیم. ble.ir/join/2aQVL8kz3M
هم اکنون شبکه یک نگاه کنید حسینه امام خمینی 1403/۰۹/27
احسنت به بانوان فعال جامعه 👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 طلبه‌ای که یکی از بزرگ‌ترین آرزوهای امام را عملی کرد! 📣 به مناسبت سالروز شهادت روحانی برجسته و روشنفکر که ملجا دانشجویان بود، 🌹 هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات. 🌹 اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣
✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔴 در حوادث و مشکلات دوران غیبت چه کنیم؟ 🔵 اسحاق بن يعقوب‌، نامه‌اى براى حضرت ولی عصر (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) مى‌نويسد و از مشكلاتى كه برايش رخ داده سؤال مى‌كند. محمد بن عثمان عمری، نماينده آن حضرت، نامه را مى‌رساند. 🟡 جواب نامه به خط مبارک صادر می شود: 🟢 در حوادث و پيشامدها به راویان حدیث ما رجوع كنيد، زيرا آنان حجت من بر شمايند و من حجت خدا بر آنها هستم ... .» 📚 کمال الدین، ج۱، ص۴۸۵، ح۴
🔰مولا امیرالمؤمنین علی علیه السلام: ✍... وَ لَكِنَّنِي آسَى أَنْ يَلِيَ [هَذِهِ الْأُمَّةَ] أَمْرَ هَذِهِ الْأُمَّةِ سُفَهَاؤُهَا وَ فُجَّارُهَا، فَيَتَّخِذُوا مَالَ اللَّهِ دُوَلًا وَ عِبَادَهُ خَوَلًا وَ الصَّالِحِينَ حَرْباً وَ الْفَاسِقِينَ حِزْباً... 🔴... ولى اندوه من از اين است كه مشتى بيخردان و تبهكاران اين امت حكومت را به دست گيرند و مال خدا را ميان خود دست به دست گردانند و بندگان خدا را به خدمت گيرند و با نيكان در پيكار شوند و فاسقان را ياران خود سازند... 📚نهج البلاغه، نامه 62
🔹جهت تعجیل در فرج: 🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
منتظران گناه نمیکنند
خیلی عجیبه!! یلدا لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:چادری؟؟ با جدیت گفتم:نه یلدا...چادری ها اون قدر هم آدم
داستان دو راهی قسمت3 از کار من در شرکت می گذرد با آن دختر چادری بیشتر آشنا شدم اما فقط از نظر کلامی...هیچ چیز هنوز هم ازش نمیدانم خیلی در این مدت با هم، هم کلام شدیم واقعا خوش صحبت و با وقاره... پشت میز نشسته بودم کار توی قسمت بایگانی واقعا عذابم می داد... کاش میتونستم جای آن دختر چادری پشت صندوق بنشینم... بی حوصله بلند شدم مثل هر روز آستین هایم را بالا دادم موهایم را پخش کردم روی صورتم و رفتم به طرف صندوق... سرش شلوغ بود ولی تا مرا دید از روی صندلی بلند شد لبخند عمیقی زد و گفت: -سلام عزیزم...حالت خوبه؟؟ -سلام ممنونم شما خوبی؟ -الحمدلله... صورتم را کج کردم و گفتم: -الحمدلله؟؟؟ ینی چی؟! خندید و گفت: -یعنی شکر خدا... -آهااا خب همون فارسی خودمونو میگفتی دیگه... باهم خندیدیم...باز هم به تیپ بد من نگاهی نمی کرد...من رو به روی دختری ایستاده بودم که زمین تا آسمان با من فرق داشت... دختری که تا به حال با امثالش برخوردی نداشتم... دستم را روی صورتم گذاشتم و دست دیگری ام را زیرش...نگاهم کرد و گفت: -چیزی میخوای بگی؟؟؟ -نه نه!! مزاحمت نمیشم...من برم سرکارم. نگاهی بهم کرد و گفت: -امروز وقت داری؟؟ -برای چی؟؟؟ -بعد از سرکار میخوام برم جایی اگر مایلی بیا بریم. از خوشحالی بال در آورده بودم آن دختر واقعا برایم جذاب بود و دوستش داشتم در حالی که در عمرم از تمام چادری ها متنفر بودم ولی گویی این یکی فرق داشت افکار من راجع به چادری ها افراد خشک و نچسب بود ولی انگار چادری ها هم دوست داشتنی هستند... لبخندی زدم و گفتم: -باعث افتخار منه که با شما بیرون برم... نگاه محبت بارش را به چشمان من دوخت و گفت: -عزیزم...لطف داری...پس بعد از تموم شدن ساعت کاری میبینمت... -چشم. راهم را کج کردم و پشت میزم برگشتم. چند ساعت بعد...پایان وقت کاری... وای برام خیلی عجیبه! چطور یک دختر چادری با یک دختر مانتویی این برخورد خوب را دارد! تا این اندازه که پیشنهاد دهد باهم بیرون بروند... مشغول جمع کردن وسایل هایم شدم تا بروم سمت آن دختر، هنوز هم اسمش را نمیدانستم! لحظه ای بعد متوجه دستی روی شانه ام شدم...دستش را روی شانه ام گذاشت نگاهم به نگاهش گره خورد با همان لبخند همیشگی به من زل زده بود...گفت: -آماده ای؟؟؟ لبخندی زدم این لبخند روی لبم را از او یاد گرفته ام...گفتم:آماده ام. -پس بریم. از شرکت خارج شدیم تاکسی گرفتیم و تا مسیر دربست رفتیم. بین راه با هم حرف های زیادی زدیم او از من پرسید و من از او... او از علایق من و من از علایق او... آستین های مانتوم همچنان بالا بود و موهایم در باد پریشان! بعد از یک ساعت رسیدیم... از ماشین پیاده شدم به اطرافم نگاهی انداختم و گفتم: -اینجااا!!!اینجا کجاست؟؟؟!!! چشم هایش را بست نفس عمیقی کشید و گفت: -بعضی وقتا که دلم می گیره میام اینجا! نگاهی بهش کردم و گفتم: -آخی...خوشبحالت! إم! تنها میای؟؟ اخم هایش در هم فرو رفت و گفت: -نه مکان مناسبی برای تنها اومدن نیست... -اینجا خیلی عجیبه!!! نگاهی به تیپم کردم و گفتم: -چقدر چادری!!! جای مناسبی برای من هست؟ لبخند همیشگی روی لبش بود و گفت: -عزیزم این چه حرفیه!!! دل پاک تو...باعث شده اینجا باشی... طلبیدن... ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: -شهدا؟! جوابی نداد...راه افتادیم جای عجیبی بود شبیه بهشت زهرا... رو کردم بهش و گفتم: -ببخشیدا ولی!!! دلت که میگیره...میای بالا سر این قبرا میشینی؟؟؟!!! نگاهش با چشم های عسلی اش در مردمک چشم هایم فرو رفت لبخندش هنوز هم بر روی لبش بود... -اینا...فقط چند تا قبر نیستن، اینجا بهشته...آرامش اینجا رو هیچ جا نداره...بهشت زهرا...قطعه شهدا... راه افتادیم، از بین قبر ها عبور می کردیم... بالای سر چند مزار ایستادیم و فاتحه خواندیم برایم عجیب بود وقتی از او پرسیدم که چرا برای این قبر ها فاتحه می خواند...جوابم را با لبخند داد... مگر این همه شهید را می شناسد؟؟؟ مسیر را طی می کردیم و سر قبر هر شهیدی برایم خاطره ای می گفت... رسیدیم بالای قبر یک شهید روی سنگ مزارش نوشته بود شهید احمدعلی نیری... آنجا نشست...من هم نشستم! روی سنگ مزارش را با گلاب خیس کرد دستی روی سنگ مزارش کشید و چشم هایش پر از اشک شد... رو بهش گفتم: -ببخشید...ایشون با شما نسبتی داشتن؟؟؟ با چشم های عسلی رنگش که در اشک قرمز شده بود نگاهم کرد لبخند همیشگی را زد و گفت: -من با خودش نه...ولی چادرم با خونش نسبت داره... ابروهایم را بالا دادم و گفتم: -یعنی چی؟؟؟ -من هر وقت دلم میگیره با این درد و دل می کنم... -دردو دل میکنی؟؟؟وا!!! با یه مرده؟؟؟؟!!!
منتظران گناه نمیکنند
خیلی عجیبه!! یلدا لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:چادری؟؟ با جدیت گفتم:نه یلدا...چادری ها اون قدر هم آدم
-شهدا مرده نیستن...شهدا زنده اند... حرف هایش برایم عجیب بود...اما از دل پاکش میدانستم که اهل دروغ نیست... -یعنی چی شهدا زنده اند؟ -آیه قرآن اومده شهید زندست...اینجا مثل یه زیارتگاه میمونه...شهدا هم کسایی هستن که داخل این زیارتگاهن...اونا حرف های ما رو میشنون اونا ما رو میبینن...اونا کمکمون میکنن... -مگه میشه!!!! -امتحان کن... برای اولین بار دستم را روی سنگ قبر شهیدی کشیدم و برای آنی اشک در چشم هایم حلقه زد... به خودم آمدم من چم شده...برای کی دارم گریه میکنم!!!! شهدا؟! نمیدانم چرا...ولی دلم شکست... از اون شهید خواستم کمکم کنه...یه راهی بهم نشون بده...دستمو بگیره... رو کردم به آن دختر چادری و گفتم: -ببخشید...اسم شما چیه؟؟؟ لبخندی زدو گفت: -روشنک صدام کن. -روشنک؟؟چه اسم قشنگی داری... -ممنون عزیزم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -روشنک جان...من اصلا به این جور چیز ها اعتقادی ندارم.اما به قول تو امتحان میکنم البته...فکر نکنم جوابی بده! -عزیز دلم این چه حرفیه مطمئن باش جوابتو میده...شهید احمد علی نیری...کسی بود که همیشه به همه کمک می کرد حتی بعد از شهادتشم هنوز که هنوز وقتی کسی مشکلی داره به کمک این شهید میاد و حاجتشو میگیره... -امیدوارم جواب بده! بعد از مدتی و گذشتن بین قبر ها از بهشت زهرا بیرون آمدیم روشنک یک کادو از کیفش بیرون آورد
منتظران گناه نمیکنند
-شهدا مرده نیستن...شهدا زنده اند... حرف هایش برایم عجیب بود...اما از دل پاکش میدانستم که اهل دروغ نی
رو به من گفت: -عزیزم...این هدیه ی من به تو... من که شگفت زده شده بودم با تعجب گفتم: -ای وای!!!این چیه؟؟؟ با همان لبخند همیشگی اش گفت: -قابل تو رو نداره... -وای ممنونم خیلی سوپرایز شدم!!! خندید و گفت: -امیدوارم که دوستش داشته باشی... -عزیزم معلومه که دوست دارم ممنونم دستت درد نکنه... با لبخند عمیقی نگاهم کرد...چشم هایش بامن حرف می زد... ادامه ی راه را طی کردیم... ساعت هشت شب رسیدم خانه هنوز کادویی که روشنک برایم خریده بود را باز نکرده بودم! تا یادم افتاد سراغ کیفم رفتم بدون اینکه لباس هایم را عوض کنم، کادو را روی تخت گذاشتم، یک کادوی کوچک و جمع و جور... مشغول باز کردنش شدم، وقتی کاغذ کادو را از دورش در آوردم... بهش خیره شدم! +این چیه دیگه!!! برش داشتم... +آهان!!!فهمیدم!!! در فکر فرو رفتم...آستین های مانتوم هنوز هم بالا بود... نگاهی به به کادو کردم... یک جفت ساق دست مشکی و زیبا... وای خدای من باورم نمیشه!! در کمال آرامش از روز اول تا حالا... چطور ممکنه... ساق دست را دستم کردم و جلوی آیینه ایستادم...چقدر به دستانم می آید... نفس عمیقی کشیدم و مقنعه ام را از سرم در آوردم! بعد هم لباس هایم را عوض کردم... ساق دست هایم را در آوردم تا کردم و بالای سرم گذاشتم! کاغذ کادوی ساق دست را هم گذاشتم بین دفترچه خاطراتم... عمیق در فکرم... نمیدانم سرنوشتم چیست... با همان عجله ی همیشگی برای دیدن روشنک و هضم این دلتنگی پله های شرکت را بدو بالا رفتم پشت در ایستادم، موهایم را به سمت راست ریختم، نگاهی به دستانم انداختم... داخل شدم، روشنک پشت صندوق نشسته بود...مثل همیشه فوق العاده جدی مشغول کارش بود... من هم طوری که مرا نبیند از کنارش رد شدم و رفتم قسمت بایگانی... آینه ی جیبی ام را از کیفم در آوردم و چهره ام را تماشا کردم آرایشم نسبت به دیروز کمی ملایم تر بود... مشغول کارم شدم... نمیدانم سرنوشت من چیست... روز اول قبل از دیدن روشنک وقتی برای استخدام در شرکت آمدم، وقتی زمین خوردم و روشنک بالای سرم بود هنوز هم آن نگاه محبت آمیزش یادم هست...چشم هایش... و وقتی فهمیدم که پشت صندوق مشغول کار است...چقدر عصبی شدم! جدیت او در وقت کار و مهربانیش در برخورد با من عجیب است... نمیدانم کیست ولی هر که هست لایق دوست داشتن است...و من دوستش دارم...کاش می توانستم با او دوستی صمیمی باشم... در افکارم غرق شده بودم که حواسم به جوهر ریخته شده روی برگه های بایگانی نبود! تا به خود آمدم برگه ها را جمع کردم...اما جوهر گوشه ی کاغذ خیلی نمایان بود! گوشی ام روی میز به لرزه در آمد... برگه ها را گوشه ای گذاشتم و رفتم سمت گوشی روشنک پیام داده بود... +سلام عزیزم اومدی شرکت؟؟امروز ندیدمت... نگاهی به دستانم انداختم که مثل همیشه از آستین های بالا زده ام پیداست... یاد ساق دستی افتادم که الان گوشه ی تختم است... گوشی ام را داخل جیبم گذاشتم... بدون توجه به پیامی که دیده بودم مشغول ادامه ی کارم شدم... بعد از مدتی صدایی من را سرجایم کوباند...برگشتم و چشمانم به چشمانش برخورد کرد ... من من کنان سلام کردم دستانم را پشت سرم بردم و به زور آستین هایم را پایین کشیدم... -إ...سلام روشنک جون اینجا چیکار میکنی... -سلام عزیزم دیدم خبری ازت نیست جواب پیامم ندادی نگرانت شدم... گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم و گفتم: -إ ...پیام دادی؟شرمنده ... -دشمنت شرمنده عزیزم خوبی؟ -إم...آره آره خوبم... لبخندی زد و گفت: -خب من برم سرکارم اومده بودم تو رو ببینم...دوباره میبینمت... لبخندی زدم و گفتم: -میبینمت... روشنک دور شد و رفت پشت صندوق... پشت صندلی نشستم.سرم را روی میز گذاشتم و دستانم را روی سرم.قطره های اشک گوشه ی مانتوم را خیس کرد.بعد از چند لحظه لمس دستی را روی کمرم حس کردم از جایم بلند شدم.یکی از همکارانم بود.رو به من گفت: -خوبی؟! لبخندی زدم از جایم بلند شدم از پشت شیشه ی اتاق بایگانی محو تماشای روشنک شدم اشک در چشمانم حلقه زد.دوباره لمس دستی را روی شانه ام حس کردم. -حالت خوبه؟؟؟ -آره خوبم! دستش را پس زدم و از بایگانی دور شدم... دستم را روی دستگیره فشار دادم. در را باز کردم، روبه روی آیینه ایستادم شیر را باز کردم آستین هایم را بالا دادم دستانم را خیس کردم. مشتی از آب را در دستانم جمع کردم و محکم بر صورتم کوباندم... آرایشم روی صورتم پخش شد خودم را در آیینه نگاه کردم... پلک نمی زدم... -من کیستم! این دوراهی زندگی چیست! مشتی از آب را توی دستانم جمع کردم و دو مرتبه روی صورتم پاچیدم... اشک هایم سرازیر شد... گویی جنون گرفته باشم آرام و قرار نداشتم!
منتظران گناه نمیکنند
-شهدا مرده نیستن...شهدا زنده اند... حرف هایش برایم عجیب بود...اما از دل پاکش میدانستم که اهل دروغ نی
دستمالم را از جیبم برداشتم صورتم را پاک کردم و برگشتم قسمت بایگانی... پایان ساعت کاری بود... وسایل هایم را جمع کردم و خواستم زود از شرکت بیرون بروم قبل از اینکه با کسی برخورد کنم یا حتی اینکه روشنک مرا ببیند! ولی یاد وقتی افتادم که جواب پیامش را ندادم... قدم هایم را کج کردم و برگشتم سمت صندوق، روشنک هنوز مشغول کارش بود گفتم: -إهم... روشنک تا چشمش به من خورد لبخندی زد وسایل هایش را از روبه رویش جمع و جور کرد و بعد از روی صندلی بلند شد...گفت: -سلام خانمی خسته نباشی. پلک هایم را باز و بسته کردم و گفتم: -ممنونم داشتم می رفتم اومدم ازت خداحافظی کنم. لبخندی زد و گفت: -ممنونم عزیزم خوشحالم کردی برو به سلامت. لحظه ای ساکت ماندم روشنک عجب موجود عجیبیست... مطمئنم که امروز صبح دید که آستین های من مثل همیشه بالاست و مطمئنم که متوجه شد که ساق دستی در دستم نیست... پس چرا هیچ چیز نگفت؟! حتی از صبح به دست هایم هم نگاهی نکرده انگار که هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده باشد... سکوت من طولانی شد...روشنک دستش را رو به رویم به چپ و راست چرخاند و گفت: -خوبی؟! یاد روز اولی که دیدمش افتادم دستم را روی چشم هایم کشیدم و گفتم: -ببخشید من یکم خستم. دستم را رو به رویش دراز کردم باهاش دست دادم و رفتم... نویسنده :به قلم مریم سرخہ اے
منتظران گناه نمیکنند
دستمالم را از جیبم برداشتم صورتم را پاک کردم و برگشتم قسمت بایگانی... پایان ساعت کاری بود... وسایل ه
رمان دو راهی قسمت4 جلوی در خانه ایستادم دستم را روی زنگ نگه داشتم و بعد از مدتی برداشتم، مادرم در را باز کرد بی حوصله پله ها را طی کردم. وارد خانه شدم سلام کردم و بدون حرفی وارد اتاقم شدم در را پشت سرم بستم کوله پشتی ام را گوشه ای از اتاق و مقنعه ام را گوشه ای دیگر پرت کردم. تنم را روی تخت انداختم و چشم هایم را بستم.نفس عمیقی کشیدم. سرم را کج کردم و چشم هایم را چرخاندم، ساق دست هایم درست گوشه ی تخت روی کمد کوچکم بود...نگاهشان کردم. اشکی از گوشه ی چشمم پایین آمد و روی بالشتم محو شد... من یک دختر با این روحیات چطور با کسی برخورد کرده ام که تا به حال هم عقیده اش را دوست نداشتم، و آن دختر آنقدر عجیب است که ذهن مرا درگیر می کند... نمی دانم باید چه کار کنم! دوست دارم...همه چیزش را! خودش را درونش را بیرونش را رفتارش را اخلاقش را صورتش را و حتی... "حجابش را" از روی تخت بلند شدم لباس هایم را عوض کردم مقنعه ام را از گوشه ی اتاق برداشتم... فضای اتاق گرفته بود چراغ را روشن کردم صدای نم نم باران که به پشت شیشه میخورد آرامشی خاص به من می داد... پرده را کنار زدم... پشت پنجره نشستم به خودم فکر کردم به زندگی ام... به سرنوشتم... امروز روز تعطیل کاری منه... اصلا حوصله ی خانه ماندن را ندارم! لباس هایم را تنم کردم. مادر مثل همیشه غر می زد و من بی توجه به حرف هایش از در خانه بیرون رفتم. کفش هایم را پام کردم و از آپارتمان خارج شدم... نفس عمیقی کشیدم و از کوچه تا خیابان اصلی را قدم زدم... طبق معمول هندزفری ام را از جیبم بیرون آوردم به گوشی ام وصل کردم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم... صدای آهنگ را تا ته زیاد کردم تا صدای دیگری نشنوم... دلم می خواست در دنیای خودم غرق شوم... به نزدیک ترین پارک رفتم و روی چمن ها دور از مردم دراز کشیدم... چشم هایم را بستم... چیزی جز صدای آهنگ نمی شنیدم... غرق در افکارم بودم و عمیق به فکر می کردم! -باید چیکار کنم... چمن خنک بود و به روحم حس تازه ای می داد. دلم می خواست همان جا به خواب روم. متوجه دستی شدم که شانه ام را تکان می داد.به یک باره ترسیدم! چشم هایم را باز کردم که با چهره ی یک خانم چادری روبه رو شدم. هندزفری ام را از گوشم در آوردم و با عصبانیت گفتم: -بله خانم؟؟!! -ببخشید...ولی اون پسر هایی که دورتر از شما ایستادن داشتن به شما نگاه می کردن میخواستم بهتون بگم که یه وقت مشکلی پیش نیاد ببخشید عصبانیتون کردم... اگر تا قبل از برخورد با روشنک آن دختر را میدیدم مطمئنا باهاش بد برخورد می کردم... ولی وقتی حس کردم که او هم شاید یک چادری شبیه روشنک باشد... لبخندی زدم و گفتم: -ممنون. از روی چمن ها بلند شدم نگاه تنفر آمیزی به آن پسر ها انداختم و از آن جا دور شدم.قدم می زدم و هوای خنک را می بلعیدم... -باید بیشتر با روشنک آشنا بشم ولی قبلش باید خودمو بشناسم... -باید بیشتر راجع به روشنک فکر کنم... در فکر غرق بودم که تلفنم زنگ خورد.پشت خط روشنک بود.لبخند موزیانه ای زدم: -چقدر حلال زادست! قسمت سبز را به طرف قرمز کشیدم تلفن را به گوشم چسباندم و گفتم: -سلام عزیزم. -سلام خانمی چه خبر؟ -سلامتی.شما چه خبر؟ -ما هم سلامتی -چیکارا میکنی؟ -هیچی بیرونم.دیگه دارم میرم خونه! -اهان.مزاحمت شدم بگم برای غروب برنامت چیه؟ -برنامه ای ندارم. چطور؟ -میخواستم باهم بریم جایی. -چه خوب حتما. -پس میبینمت. -میبینمت. تلفن را قطع کردم لبخند رضایت بخشی روی لب هایم نشست. قدم هایم را بلند تر برداشتم و راهی خانه شدم. روبه روی خانه ایستادم دستم را روی زنگ نگه داشتم و بعد از مدتی برداشتم. مادرم در را باز کرد.وارد راهرو شدم و پله ها را طی کردم.مادرم جلوی در ایستاده بود نگاهی به من انداخت و چشم هایش را خمار کرد... ابروهایم را بالا انداختم و نگاهش کردم بعد از چند ثانیه که به هم خیره شده بودیم و هیچ کدام عکس العملی نشان نمیدادیم حتی به اندازه ی رد و بدل شدن یک کلمه! شانه هایم را بالا انداختم و از کنارش گذشتم.وارد خانه شدم و یک راست به اتاقم رفتم.دستم را سمت کمد لباس هایم بردم. از اتاق صدای کوبیده شدن در خانه را شنیدم! سرم را بلند کردم به سمت در اتاق رفتم و ناگهان با چشم های مادر رو به رو شدم!!! ترسیدم و از ترس عصبانی شدم چشم هایم را بستم لبم را گزیدم و گفتم: -چیه؟؟؟ مادر جوابی نمی داد.فقط نگاهم می کرد. کمی ترسیدم آب دهانم را قورت دادم و گفتم: -ببخشیدا مامان ولی میشه بری بیرون من الان کار دارم! با صدای آرام و خسته گفت: -معلوم هست چیکار میکنی؟ -زندگی که نمیکنم مجبورم نفس بکشم حداقل.
منتظران گناه نمیکنند
دستمالم را از جیبم برداشتم صورتم را پاک کردم و برگشتم قسمت بایگانی... پایان ساعت کاری بود... وسایل ه
-نفیسه!!! حواست یکم به دورو برت باشه! بعد هم محکم در را کوبید و بیرون رفت. در را باز کردم و گفتم: -بابا این در ترکید انقدر کوبیدیش!! جوابی نشنیدم در را بستم و دومرتبه سمت کمد لباس هایم رفتم. کمدم را باز کردم و دستم را روی لباس هایم کشیدم.از بین رخت ها بافت قهوه ایم را بیرون آوردم و روی تخت انداختم.شلوار مشکی ام را با شال مشکی ام ست کردم.به ساعتم نگاهی انداختم یک ساعت تا غروب مانده. ساعت هفت غروب بود که تلفنم زنگ خورد.به اسمش نگاهی انداختم. ••روشنک•• قسمت سبز را به طرف قرمز کشیدم و گوشی را روی آیفون و لبه ی میز قرار دادم. -جونم؟ -سلام عزیزم. -سلام خوبی؟ -الحمدلله. بلند بلند خندیدم و گفتم: -بازم الحمدلله؟؟ او هم خندید و گفت: -کجایی؟؟ -خونه ام. -پس کم کم آماده شو بعد که زنگ زدم بیا سر کوچه. -باشه باشه. -فعلا. تماس را قطع کردم و پشت میز نشستم یک مشت از لوازم آرایشم را روی میز ریختم و شروع به آرایش کردن شدم. خط چشمی نازک پشت چشمم کشیدم و ماتیک نسبتا تیره ی جگری را روی لب هایم فشردم. موهایم را بالا بستم و دسته ای از موهایم را سمت راست پشت گوشم انداختم لباس هایم را تنم کردم و شالم را روی سرم انداختم. روبه روی آیینه ایستادم و لبخندی موزیانه زدم کمی به چهره ام خیره ماندم و بعد از چند دقیقه لبخندم محو شد... -چیکار میکنم!!! سریع نگاهم را از آیینه گ
گرفتم و دستمالم را برداشتم تا ماتیکم را پاک کنم که تلفنم زنگ خورد...⇦⇦⇦روشنک -جونم؟ -عزیزم آماده ای؟ -آره آماده ام. -پس بیا سر خیابون. -اومدم. -فعلا. دستمال را روی زمین پرت کردم و از خانه بیرون رفتم... تیپ این دفعه ی من نسبت به قبل خیلی بدتر بود... فقط منتظر کوچکترین حرکت از سمت روشنک بودم. دیگه کار از آستین های بالا زده ام گذشته بود.از خانه بیرون آمدم به بافت کوتاهی که تنم بود نگاهی انداختم.کمی ترسیدم با خودم گفتم روشنک امشب به تیپ من گیر می دهد!! دستم را سمت پایین بافتم بردم و از دو طرف پایین تر کشیدمش بعد راهی شدم. سر خیابان که رسیدم ماشین روشنک را دیدم.برایم بوق زد و به سمتش رفتم. سوار ماشین شدم لبخند عمیقی که بر لبش بود کمی محو شد...به صورتم نگاهی کرد ولی مدتی نگذشت که دوباره به حالت عادی برگشت. نفسم را با خوشحالی بیرون دادم بالاخره تونستم نظر روشنک را جلب کنم... دستش را سمت من آورد و به من دست داد... -سلام عزیزم. چشمانم را ریز کردم لبخندی زدم و گفتم: -سلام روشنک جان. -خوبی؟ خندیدم و گفتم: -الحمدلله هستم. او هم بلند خندید و گفت: -ای شیطون. ماشین را روشن کرد از آیینه عقب را نگاه کرد و وارد خط شد... -خب چه خبرا؟ دستم را روی موهایم کشیدم و گفتم: -سلامتی شما چه خبر؟ -سلامتی شما. -خب حالا کجا میریم. خندید و گفت: -می خوام بدزدمت. بلند خندیدم و گفتم: -چه خوب. نگاه اول روشنک به من شاید کمی از لبخندش کم کرد ولی سریع به حالت عادی برگشت... او هنوز هم بی توجه به تیپ من با من حرف می زد خیلی عادی.لجم را در آورده بود.باید امشب سر از کارش در بیاورم. روشنک ادامه داد: -گفتم شام امشب رو با تو بخورم. چشم هایم را گرد کردم و گفتم: -جدی؟؟؟؟؟؟ -آره... دوست نداری؟ -نه این چه حرفیه اختیار داری.باعث افتخارمه. هر دو خندیدیم... نیم ساعتی تا رستورانی که مد نظر روشنک بود راه بود.از ماشین پیاده شدیم بی اختیار دستم را سمت بافتم بردم و پایین کشیدمش. موهایم را کمی داخل تر دادم و با قدم هایمان وارد رستوران شدیم. پشت یک میز دو نفره نشستیم. -خب نفیسه جون چی دوست داری...امشب مهمون منی. -واقعا؟؟؟اینجوری نمیشه که بی خبر. خندید و گفت: -بگو چی دوست داری. -هرچی که تو دوست داشته باشی. خندید و گفت: -من جوجه رو ترجیح میدم. -منم به ترجیح شما امتیاز میدم. هر دو خندیدیم و بعد از مدتی سفارش دادیم. روشنک_خب تعریف کن. -از چی؟ -از خودت.از خوبیات. خندیدیم و گفتم: -خوبی که ندارم. -چرا؟؟؟ تو سر تا سر خوبی. -جدی میگی؟ -معلومه. نگاهم را به میز دوختم.واقعا چطور و با چه افکاری به من میگه که خوب هستم.باید از همین حالا شروع کنم. یکی از ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: -تو بگو...از خودت...از زندگیت... سکوتی و شد و ادامه دادم: -از چادرت. چشم های عسلی اش با روسری قهوه ای که سرش کرده بود غوغا می کرد... لبخندی زد و گفت: -چادر ... -نگاهی بهش انداختم گفتم: -دوستای تو همه چادری هستن؟ -آره چطور؟ -پس با این حساب من تنها دوست مانتویی توام. سکوتی بینمان برقرار شد ادامه دادم: -من تا قبل از دیدن تو... فکر میکردم چادری ها آدم های خشکی باشن. لبخندی زد و گفت: -نه عزیزم همه چیز خوب و بد داره. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -اگه بدونی من از نوع بدشم چی؟؟ خندید و گفت: -إم! ببینم چرا غذا رو نمیارن گشنمه ها!! خیلی جدی گفتم: -بحثو عوض نکن!! روشنک تو چرا هیچی به من نمیگی؟؟؟ -منظورتو نمیفهمم... -من و تو اصلا به هم نمیخوریم. -نفیسه بیخیال این حرفا...اینا چیه میگی! منو تو دوستیم. -اما با هم فرق داریم و هیچوقت هم مثل هم نمیشیم.نمیفهمم چرا انقدر بی تفاوت رفتار میکنی؟؟ -نفیسه!!!! -شرمنده روشنک من اصلا حالم خوب نیست. از روی میز بلند شدم و بدون توجه به روشنک از رستوران بیرون رفتم. بی اختیار زدم زیر گریه... -وای من چیکار کردم...بلند بلند گریه می کردم... آخه این چه زندگیه چه سرنوشتیه... به قلم مریم سرخہ اے
منتظران گناه نمیکنند
#جلسه_دوم | #بخش_دوم #نماز🕋 استاد قرائتی مثال می‌زنن میگن: شما توی کلاس رانندگی، مربی یی که کنارتو
🕋 من سال‌هاست حاجتی دارم. خونه، بچه و ... ولی چون مدام این‌ رو از خدا خواستم و چون خدا بهم نداده و می‌دونم چیز حرامی هم نخواستم، می‌دونم به مصلحت منه و می‌دونم لازمه، من گناه نخواستم و چون خدا به من نداده، من دیگه دلسرد شدم. 💐 گاهی اوقات تصوری که ما درباره خدا تو ذهنمون داریم، اون طور که باید باشه، نیست. 💐 خدا رو مثل ناظم و معلمی می‌شناسیم که می‌تونه نمره بده، نمره قبولی بده، ولی نمیده. 💐 امکان نداره دستی به درگاه خداوند بلند شه و خدای متعال اون دست رو خالی برگردونه.💐 مشکل ما اینه که عادت کردیم همیشه این ور پرده رو ببینیم. فکر می‌کنیم عزیزان ما وقتی میرن سمت خدا، هم ما زجر می‌کشیم همونا اونا اصلا زجر نمی‌کشند. 💐 حتی گناهکار ترین انسان‌ها هم بعد از مرگ شون درست شرمنده‌ ان و در آتش حسرت و غم می‌سوزند. 💐 اما کنار خدای خودشون هستند احساسی دارند که روی کره زمین تجربه نمی‌تونستن بکنن.💐 خدا دستی که به درگاهش بلند بشه ناامید برنمی‌گردونه: یا تو دامن اون فرد می‌ریزه حاجتش رو، یا تو حسابش. 💐 👈 گاهی اوقات عین اون حاجت را خدا به ما می‌ده.💐 👈 گاهی اوقات به‌تأخیر می‌اندازه از روی حکمتش. 💐 👈 گاهی اوقات جواب حاجت و دعا را به حساب می‌ریزه. 💐 یعنی چه؟ یعنی به وسیله اون دعا، بر طبق چینش در درگاه و طراحی الهی، اون حاجت نباید برآورده بشه.💐 اما به واسطه این‌که ما به درگاهش رفتیم، باهاش حرف زدیم، می‌گه درسته که اون‌چه که تو می‌خوای تو نظام چینش من نباید باشه. 💐 ولی چون کنار من اومدی و امیدت به من بود، یک بلایی را به واسطه اون دعا رد می‌کنم و یک خیر و توفیق رو بهت می‌دم. 💐 تا زمانی‌که ما معتقدیم دنیا و زندگی، همین چیزی که ما می‌بینیم و به پشت‌پرده اعتقاد نداریم، خورد می‌شیم به‌هم می‌ریزیم. 💐 اما واقعیت اینه که خدای متعال تو بحث حوائج و خواسته‌های ما، این‌طوری کار می‌کنه که: عزیز من اتفاقاً تو آن‌طور که باید بندگی کنی بکن، کلیدهای دیگه‌ی زندگیت هم باز می‌شه. 💐 حضرت علی (ع) فرمودند: هر کسی که رابطه‌ی خودش با خدای خودش را اصلاح کند، قطعا خدا امورات دنیا و آخرت اون رو اصلاح می کند. 💐 یعنی این‌که اگر امورات دنیای ما پیچیده‌ و اصلاح نشدنی است، یعنی من رابطه خودم با خدای خودم رو اصلاح نکردم.💐 پس این‌همه انسان‌های مؤمن و معتقد و اهل‌بیت که رابطه‌شون با خدا اصلاح کردند چرا در امورات دنیوی خودشون مشکل داشتن؟💐 هر کسی و هر مسئله‌ای دلایل مختلف داره. 💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌐 هشتم دی ماه، آغاز ثبت‌نام اعتکاف شهر مقدس قم 🔹به گزارش روابط عمومی ستاد اعتکاف استان قم، ثبت‌نام شرکت در مراسم اعتکاف سال ۱۴۰۳ بیش از ۷۰ مسجد شهر مقدس قم از ۸ دی ماه آغاز خواهد داشت. 🔹مراسم معنوی اعتکاف قم ویژه آقایان، بانوان، دانش‌آموزان، دانشجویان، والدین و فرزندان (مادردختری و پدرپسری) می باشد که در ۸ منطقه شهری قم برگزار خواهد شد. 🔹علاقه‌مندان جهت ثبت نام و شرکت قرعه‌کشی حضور در این مراسم معنوی می‌توانند از تاریخ ۸ تا ۱۵ دی ۱۴۰۳ جهت ثبت‌نام به سایت www.itikaf.ir مراجعه نمایند.
✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 💠 مصداق اتم ید الله 🔻 در برهه‌های سخت و تنش‌زا و در مواقعی که احساس خطر می شود و در مواقع از دست رفتن نعمت، توسل و توجه به حضرت بقیة الله روحی له فداء به عنوان مصداق اتم و اکملِ «يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْديهِمْ؛ دست خدا بالاى دست‏هايشان است. فتح/۱۰» کاری است مؤثر و از طرفی در دسترس شیعه، از این کوتاهی نباید کرد. در رفع و رجوع مشکلات، این سبب خیلی مؤثر است.‌ ‌ حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها رفیقی که دورت نمیزنه مهدی فاطمه‌ست🦋 الباقی همه فکر خودشونن ... ble.ir/join/2aQVL8kz3M
‌ 🌱ای ابر دل گرفته ی بی آسمان بیا باران بی ملاحظه ی ناگهان بیا... چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر ای جان فدای چشم تو با قصد جان بیا... ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ پنجشنبه‌های‌حسینی اِنقدر از تو خوندیم که ما صدامون گرفته یلدا یعنی خورشید دلش از خزون گرفته...